WMA.8❄

1.2K 295 11
                                    

******************
*دو ماه بعد*
.
نفس عمیقی کشید و بوی شیرین کروسان‌های شکلاتی که از پشت کانتر میومد رو به ریه‌هاش هدیه داد و کتاب توی دستش رو کنار گذاشت...دوماهی میشد که به معنی واقعی کلمه رو زندگی اون پسر مو فرفری چمباتمه زده بود..تو شیرینی فروشی در ظاهر به پسرک کمک میکرد و در واقعیت نصف شیرینی‌های پخته شده در یک روز رو نوش جان میکرد و بهونش تست کردن کیفیت شیرینی ها بود!!تو خونه هم اول از تخت شروع کرده بود و جونگکوک میترسید تا چند وقت آینده مجبور بشه باکسرهاش رو هم با اون پسر شریک بشه چون محض رضای خدا!اون به غیر از اون لباسای سفید روز اولش هیچ لباس دیگه‌ای نداشت!!
چشم غره‌ای به صورت هیجانی و چشمای ستاره بارون پسرک روبروش رفت و سینی پر کروسان رو روی کانتر گذاشت و سریع هشدار داد
_داغن...دست نزن
_یا!!کی گفت میخواستم دست بزنم؟
.
صدای تخس پسر روبروش تو گوشاش پیچید و جونگکوک مطمئن بود اگه بهش هشدار نمیداد تا چندثانیه بعدش یکی از شیرینی‌ها میون دندونای سفیدش درحال له شدن بود بی‌توجه دستکشای بزرگش رو درآورد و به چشمای آبیش خیره شد
_میخوام ازت یه سوال بپرسم
صدای جدی جونگکوک رو که شنید چشمای مشتاقش رو از شیرینی‌های روبروش به صورت پسرک داد...بوی دردسر میومد
_از کی متوجه شدی که میتونی روح‌ها رو ببینی؟
.
نگاهش رو دوباره روی شیرینی‌ها برگردوند و لباش رو غنچه کرد..بعد از دوماه این اولین سوال عجیب و غریبی بود که از تهیونگ میپرسید...تو تموم این دوماه تهیونگ سعی کرده بود جنبه‌های مثبت زندگی جونگکوک رو پیدا کنه و بهش نشون بده...مجبورش کرده بود گلدونای خشک شده‌ی جلوی در ورودی خونش رو عوض کنه و باهم گل‌های تازه‌ی دیگه‌ای کاشته بودن...اونو به زور با خودش به سینما میبرد و پسر موفرفری رو مجبور میکرد پا به پاش برای پایان‌های درام و غم انگیز گریه کنه..به شهربازی میبردش و تموم تلاشاش برای این بود تا ذره‌ای گرم شدن قلب پسر رو حس کنه و تو اون لحظه درمقابل سوال عجیبش جوابی نداشت جز...دروغ؟شایدم نه
_یادم نمیاد...شاید از بچگی، تو چی؟
یجورایی حقیقت رو گفته بود...کیم وی یا هرفرشته‌ی دیگه‌ای هیچ چیز از سرآغاز زندگیشون نمیدونستن... جونگکوک اما به آرومی دستاش رو به کانتر تکیه داد و روشون خم شد و به نقطه‌ای خیره شد
_با یه تصادف تو بچگیم...
.
تهیونگ با یادآوری اون شب که برای هردوشون حکم یه شب سرنوشت ساز رو داشت لبخند محوی زد و درحالی که انگشتش رو به آرومی رو یکی از انگشتای جونگکوک حرکت میداد زمزمه وار تکرار کرد
_هومممم...یه تصادف...
از برخورد دستش به پوست انگشتای پسرک حس خوبی بهش تزریق میشد و باعث بزرگتر شدن لبخند کوچیک روی لباش میشد...هیچکدوم قصد کشیدن دستاشون رو نداشتن و قفل میون دستاشون با فریاد بلند لایلا شکست
_پیداش کردم!!!!
و بی‌توجه به تهیونگی که با چشم غره نگاه ازش میگرفت به سمت جونگکوک رفت و مضطرب توضیح داد
_من...خب من داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو...خب اوممم...یه پسری رو دیدم که حس...
_روح گمشده‌ای که میتونه وابستگیتو به این دنیا از بین ببره رو پیدا کردی
.
جونگکوک بود که با تعجب به چهره‌ی خونسرد تهیونگ نگاه کرد...اون...این چیزارو از کجا میدونست؟
خواست حرفی بزنه که صدای لایلا مانع شد
_آره!!خودش بود!!!اسمشم...اسمش....
.
لحظه‌ای فکر کرد و با یادآوری داد بلند دوستش که صداش میزد دوباره فریاد کشید
_جیمین...اسمش جیمین بود!!
.
تهیونگ اما بیخیالتر از هر زمان دیگه‌ای دستاش رو به سمت یکی از کروسانای توی سینی برد و نصفش کرد صدای پوف کلافه‌ی جونگکوک رو شنید و نگاش کرد.‌.خسته بود؟
_لعنتی بلند شو باید کمکم کنی...اگه...اگه راضی بشه تا روحمو بهش وصل کنم، میتونم بالاخره از این معلق بودن مسخره بین دو دنیا نجات پیدا کنم
.
بازم جونگکوک بود که به آرومی سر تکون داد
_میدونی پسره کیه و کجا زندگی میکنه؟
_نه ولی تو یه بار تو همین محله دیدمش...اون...اون خیلی..
.
سری پایین انداخت و بدون اینکه به دوپسر روبروش نگاهی بندازه زمزمه وار گفت
_خوشگل بود...پوستش...خیلی نرم به نظر میرسید
.
صدای خنده‌ی بلند تهیونگ که تو مغازه پیچید باعث خارج شدن مغز لایلا از میون تصورات قشنگش بود
_مگه قراره زنده زنده بخوریش که اینجوری ازش تعریف میکنی؟تو به روحش نیاز داری روح!!
_هرچی!کمکم میکنین یا نه؟!
.
تهیونگ بود که دستاش رو تکون داد و به سمت جونگکوک رفت و تو یه حرکت به سمت کمد لباساش پرتش کرد و درحالی که ابروهاش رو برای صورت متعجب و چشمای گرد شدش بالا میبرد گفا
_برو دیگه...مگه نمیشنوی میگه پسره رو تو یه بار دیده؟اینجوری با یه تیر دو نشون میزنیم هم از شر لایلا خلاص میشیم هم من به تو افتخار میدم تا یه نوشیدنی مهمونم کنی
.
با چشم غره‌ی جونگکوک با هممون لبخند مرموزش به لایلا نگاه کرد و با چشمای عصبی و جدیش مواجه شد
_چیه مگه دروغ می...
_هنوز بهش نگفتی که یه فرشته‌ای؟
.
تهیونگ اما نیم نگاهی به جونگکوکی که حواسش به اون دو نبود انداخت و پوف کلافه‌ای کشید
_نه هنوز
_پس کی قراره بهش بگی؟!
_به تو چه دختره فضول؟تو کار من دخالت نکن!!
_تا کی وقت داری؟
.
از فضولی کردن بیش از حد لایلا خوشش نمیومد و همین باعث شد که اخمی رو پیشونیش بشینه و دستش رو مشت کنه...
_میدونم که به خوب یادته بهت گفتم این ماموریت لعنتی سه ماهه‌ست و تو هرماه ازم میپرسی
_میپرسم چون هنوز هیچ کاری نکردی...این جونگکوک همون جونگکوک سابقه...با این تفاوت که حالا به یه فرشته‌ی احمق و خوش گذرونی هم وابسته شده که قراره یه ماه دیگه از پیشش بره
_من یه فرشته احمق و خوش گذرون نیستم دختره‌ی پررو!!
_میشه یه بارم که شده شمادوتا رو باهم تنها بذارم و بهم نپرین؟!
.
با شنیدن صدای کلافه‌ی جونگکوک فرشته کیم و روح سرگردون چشم غره‌ی تیزی بهم رفتن و بدون توجه به همدیگه پشت سر جونگکوک از مغازه خارج شدن...
*********************
دستی به پیشونیش کشید و کلافه از پشت میزش بلند شد...یجورایی از این قدرتی که تیکر بهش بخشیده بود کلافه شده بود...هرچند میتونست دلیل نود و نه درصد از کلافگیش رو به اون فرشته سر به هوا ربط بده..هنوزم معتقد بود که کیم وی برای این ماموریت نالایق ترین فرد بود
نفسی گرفت و چشماش رو بست...خوبی مقامش به عنوان فرشته اعظم تو درگاه کائنات اتصال راحت و آسونش با تیکر بود
_نباید جلوشونو بگیریم؟میتونم یکی از فرشته‌هارو بفرستم..امشب...حس خوبی بهش ندارم...اون دوتا...
.
صدای تک خنده‌ی آرومی باعث شد چشماش رو باز کنه و به فضای سفید شده‌ی اطرافش خیره بشه
کلافه لب زد
_چرا اون دونفر انقدر برات مهمن؟چرا باید همیشه پیش هم باشن؟
.
دستی به موهای بستش کشید و ادامه داد
_میدونم که حق اعتراض ندارم ولی تو خط زندگیشون رو تو همه جهان‌ها بهم وصل کردی
_خسته به نظر میای میراندای من...
.
صدای ملیح و آرومی که از پشت سرش شنید باعث لرزش ثانیه‌ای ستون فقراتش شد زمزمه وار اسمش رو به زبون آورد
_تیکر...
_صبور باش فرشته‌ی من...میدونم که اینکارو خوب بلدی
.
و برای ثانیه‌ای سنگینی چیزی رو روی شونه‌ی چپش حس کرد و چشماش رو بست
با باز کردن دوباره چشماش فضای تمام سفید رفته بود و فرشته‌ی اعظم به اتاقش برگشته بود
در اتاق به آرومی زده شد و فرشته جانگ با همون ملایمت و آرامش همیشگیش وارد شد
_فرشته اعظم، میخواستید منو ببینید؟
.
دستش رو به آرومی مشت کرد و به سمت میزش برگشت...آرومتر شده بود
_آره جانگ
در حالی که به تصویر زیر دستش نگاه میکرد زمزمه کرد
_چرا امشبو پیش دوست پسرت استراحت نمیکنی؟
*****************
صدای کر کننده‌ی موسیقی باعث جمع شدن صورت جونگکوک و لایلا میشد ولی تهیونگ هیجانی‌تر از هردوی اونا به سمت یکی از میزهای ایستاده وسط سالن رفت و دستش رو برای گارسون بلند کرد تا نوشیدنی مناسبی سفارش بده که دستش توسط دست جونگکوک مهار شد و لباش به گوش حساس تهیونگ نزدیک
_برای خوش گذرونی نیومدیم!
.
اخمی کرد و نگاهش رو کلافه بین جمعیت چرخوند ولی کی گفته میشه تو یه بار بزرگ کیم تهیونگ رو کنترل کرد؟!
همونطور که بدنش رو با هرضرب موسیقی تکون میداد روبه لایلایی که با نگاه جستجوگرش تک تک پسرارو زیر نظر داشت تقریبا داد زد
_مشخصات بده ماهم دنبالش بگردیم!
.
لایلا که از تنهایی گشتن خسته شده بود با بالاترین ولومی که میتونست داد زد
_سفید، قد متوسط، لبای قلوه‌ای، موهای طلایی، تو یه گوششم یه گوشواره بلند آویزون بود
.
جونگکوک اما درحالی که با یه دستش سعی در کنترل حرکات پایین تنه‌ی تهیونگ داشت رو به لایلا گفت
_تو طبقه‌ی پایینو بگرد، منو تهیونگم بالارو میگردیم
و قبل از اینکه تهیونگ به سمت پیست رقصی که دخترا و پسرا درحال لولیدن توهم بودن، بره تو یه حرکت مسیرش رو به سمت پله‌های طبقه بالا کج کرد
_یا!!میخواستم برم برقصم!!
.
اعتراض تهیونگ رو میشنید ولی بی توجه بهش اطرافش رو میپایید...یه پسر مو طلایی...پسر موطلایی
بعد از چند دقیقه تهیونگ بود که با آه آرومی که کشید انگشتاش رو تو انگشتای جونگکوک قفل کرد و درکنارش قدم زد
_بیا بریم سمت اتاقای اجاره‌ای..شاید یه پسر لاشی باشه که الان درحال عملیاته!!
.
جونگکوک که سعی داشت حواسش رو از گرمایی که از دست تهیونگ به دست خودش تزریق میشد رو نادیده بگیره مسیرش رو به سمت اتاق‌های هم شکل کج کرد
راهرو پر بود از صدای موزیک و البته!!ناله های بلند و کوتاه دختر و پسرایی که تو هراتاق مشغول بودن
هوفی کشید و عصبی به سمت تهیونگ برگشت
_چجوری باید بفهمیم اونی که تو اتاقه همونیه که ما میخوایم؟
.
تهیونگ اما با صورتی خونسرد نگاهی به سرتاپای جونگکوک انداخت و لبخند زد
_سوال خوبی پرسیدی عزیزم!اینجوری...
و بی توجه به جونگکوکی که شوکه نگاش میکرد به سمت یکی از اتاقا رفت و با پاش درو به داخل هول داد و وارد شد...
صدای تک جیغ کوتاه دخترک توی اتاق به گوش جونگکوک میرسید اما اون ذهن شلوغش درگیر یه چیز شده بود...تهیونگ بهش گفت عزیزم؟
_پسره‌ی بی‌جنبه خودتو کنترل کن!!!
چیزی بود که درلحظه تو ذهنش فریاد زد و دستی به پیشونی داغ شدش کشید...چند وقت بود که با کسی سکس نداشت؟تاثیر طولانی شدن فاصله بینشون بود؟!آه لعنتی!!!
_این نبود!موهاش مشکی بود...قیافشم خیلی زشت بود
.
بعد از تموم شدن جملش به سمت اتاق بعدی قدم برداشت که مچ دستش میون انگشتای جونگکوک گیر افتاد و جونگکوک به آرومی زمزمه کرد
_فکر نکنم...فکر خوبی باشه
.
نفسی گرفت و جعبه‌ی افکاری که به تهیونگ ختم میشدن رو به گوشه‌ای از ذهنش هول داد...بعدا فرصت فکر کردن بهش رو پیدا میکرد
_لایلا گفت اسمش جیمینه...نظرت چیه به جای پریدن وسط عشق و حال بقیه از بارتندر طبقه‌ی پایین درموردش بپرسیم؟
_خوبه!!منم میتونم ازش یه مارتینی خوشمزه بخوام!!بزن بریم
_با قسمت مشروبش اصلا موافق نیستم ولی...
.
قبل از اینکه بتونه مخالفتش رو اعلام کنه توسط پسر بزرگتر به سمت پله‌ها کشیده شد و درلحظه خودش رو جلوی کانتر و انواع مختلف مشروب دید..
سرش رو برگردوند و با چشم دنبال لایلا میگشت که صدای تهیونگ تو گوشش پیچید
_هی پسر خوشگله!!بیا اینجا ببینم
.
با تعجب به کسی که تهیونگ خطابش کرده بود خیره شد...پسر کم سن و سالی بود که نیشخند بزرگی رو لبش نقش بسته بود و با شیشه مشروب توی دستش به سمت تهیونگ برگشته بود
_چی میل دارین آقایون؟
_خودتم میشه سفارش داد؟
.
و خدایا!چشمای جونگکوک از این گردتر نمیشد!از صمیم قلبش دوست داشت بدونه تهیونگ دقیقا داره چه غلطی میکنه؟!
صدای خنده‌ی بلند بارتندر هم باعث نشد که چشمش رو از نیمرخ شیطون پسر کنارش بگیره
_تا کی سفارشم بده بیبی بوی!تو...
و با ابروهاش به جونگکوک اشاره کرد و لب پایینش رو گاز گرفت
_یا این پسر خوشتیپه؟
.
چیش آرومی که از میون لبای تهیونگ شنید باعث خندش شد و بازتابش لبخند محوی روی لباش بود
_خیلی بدسلیقه‌ای احمق!!دنبال یکی به اسم جیمین میگردم شنیدم این بار زیاد میاد
.
پسر پشت کانتر درحالی که نگاهی آنالیزوار به تهیونگ مینداخت پرسید
_طلبکارشی؟بهت نمیخوره مثل بقیه طلبکاراش گردن کلفت باشی
.
قبل از اینکه تهیونگ جواب حاضر توی آستینش رو برای پسرک پرروی روبروش رو کنه و بگه "نه میخوام برم بهش بدم!!" جونگکوک دستش رو روی لباش گذاشت و خطاب به بارتندر گفت
_طلبکار نیستیم...قرارم نیست بکشیمش..کارش داریم..کجاست؟
_اوه!!صداتم که خوبه...لعنتی فکر کنم عاشقت شدم
.
از لوس بازی‌های پسر روبروش کلافه شده بود...اگه برای عشق و حال به اینجا اومده بود حتما به نخ که نه!!درواقع طنابای پی در پیش جواب مثبت میداد ولی الان...
پسرک بارتندر اما بی‌توجه به دو پسری که با اخم بهش خیره شده بودن و احتمال میداد رابطه‌ای باهم داشته باشن...انگشتش رو به پشت اون دوپسر نشونه رفت
_پارک جیمین دیجی این باره...الانم پشت سیستمشه
*******************

~Where's My Angel❄Where stories live. Discover now