*ستاره کوچولوم رو انگشت کنین^^*
.
.
.
_واو!
تنها کلمهای بود که بعد از دیدن سرسرای سفید و طلایی کلیسا از میون لبای تهیونگ خارج شده بود...بیتوجه به پسرک ساکت کنارش که بلافاصله رو یکی از نیمکتای چوبی کلیسا نشست و بطری سبز رنگ سوجو رو از ناکجا آباد در آورده بود و بدون مکث مینوشید، جلوتر رفت و زیر مجسمه بزرگی که تو مرکز کلیسا بود ایستاد...لباش رو جلو داد و ذرهای خم شد و تعظیم کرد..نشانش همراش نبود ولی هنوزم فرشته بود و احترام به بقیه فرستههای تیکر براش واجب!
_اون پدربزرگ، پدربزرگ خودته؟
بدون اینکه نگاهش رو از مجسمه روبروش برداره پرسید و صدای جونگکوک رو با مکث کوتاهی شنید
_نه...یکی از همسایههاییه که همیشه برام غذا درست میکرد و نمیذاشت گرسنه بمونم...اون...خیلی خوبه
_و لایلا از کجا میشناستش؟بهش معرفی کردیش؟یا خودش شناختش؟اصلا برای چی میره دیدنش؟نکنه اونم میتونه ارواح رو ببینه؟
.
سوالات مشکوکش رو پشت سر هم به جونگکوک تحویل میداد ولی جوابی جز سکوت نمیگرفت
با مکث آرومی به سمت پسرکی که نگاه خیرش رو با کنجکاوی به حرکات تهیونگ داده بود برگشت و پشت چشمی براش نازک کرد
_شما آدما واقعا موجودات عجیبی هستین...
.
و درحالی که چشم غرهای به بطری خالی شده و نگاه منتظر جونگکوک میزد کنارش و روی سطح سفت و چوبی نشست و زمزمهوار ادامه داد
_خیلی از شماها به دختر کوچولوی فقیر کنار خیابون کمک نمیکنین ولی برای ساختن یه مکان برای پرستیدن تیکر هزینههای میلیاردی میکنین
.
_ماها؟چرا خودتو جزوی از آدما نمیدونی؟نکنه واقعا فرشتهای و از طرف خود شخص خدات اومدی؟!
لحن تمسخرآمیز جونگکوک باعث شد چشم از نقش و نگارهای طلایی رنگ سقف برداره و به چشمای قهوهای رنگ پسرک بده...ابرویی بالا انداخت و دستاش رو جلوی سینش قفل کرد
_اون فقط خدای من نیست و آره جئون جونگکوک،من یه فرشتم و اومدم ببرمت جایی که بهش تعلق داری
_و من به کجا تعلق دارم؟
.
چشماش رو تو صورت بیاحساس و سرد پسرک چرخوند..تپش قلب آبیش رو حس میکرد، درست مثل بچگیاش..همونقدر مظلومانه...همونقدر پرقدرت
بدون اینکه نگاه خیرش رو برداره جواب داد
_بهشت...
.
صدای خندهی بلند و لحظهای جونگکوک تو سالن پیچید
_یعنی داری میگی که خدا بهت گفته بیای جون منو بگیری و با خودت ببریم به بهشت؟!نکنه عزراییلی؟
.
از حدس پسر چشماش رو تو کاسه چرخوند...اوه بیخیال!!اون واقعا شبیه شوگا هیونگش و بقیه فرشتههای مرگ نبود،بود؟!
در مقابل خندههای بلند و خوش صدای جونگکوک بیصدا خندید و آروم ولی جدیتر از هروقت دیگهای گفت
_کی گفته برای رفتن به بهشت لازمه بمیری جئون؟و نه موفرفری!تیکر همچین چیزی بهم نگفته
.
لحن جدیش باعث شد اون لبخند دندوننما روی لبای جونگکوک به آرومی محو بشه
_این...یعنی چی؟اصلا...چرا همش میگی تیکر؟!من...نمیفهمم
سردرگمی...تنها چیزی بود که با ادامه حرفاش نصیب پسرک میکرد ولی...تو نبرد عقل و قلبش همیشه این قلبش بود که برنده میشد...نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از اون تیلههای قهوهای گرفت و به انگشتای سرکشش اجازه داد به آرومی میون اون پیچکای قهوهای بخزن
_خیلی وقت پیش وقتی تیک..عام یعنی..خدا...وقتی برای اولین بار میخواست انسانهارو بسازه همهی عناصر چهارگانه رو برای محکم نگه داشتن ساختار بدنیش به کار برد...
.
کج شدن سر جونگکوک به سمت دستش باعث شد لبخندی به چشمای خسته اما کنجکاو پسرک بزنه و ادامه بده
_خدا قرار بود اون مخلوقش رو بالاتر از همه چیزایی که خلق کرده،قرار بده پس میخواست جوری بسازتش که هیچ عیب و نقصی توش وجود نداشته باشه برای همین از تموم فرشتههای کائناتش نظر خواست ولی..هیچکدوم از اونا نمیتونستن پیشنهاد باب میلش ارائه بدن تا اینکه یه روز...
.
دستهای از موهای فرفریش رو تو دستش پیچوند و کشید
_لوسیفر اومد و گفت که بخشی از وجود خودتو بهشون بده...مگه قرار نیست بالاترین مخلوقت بشه؟! پس بخشی از وجود خودتو بهش بده...از همون موقع بهش میگن تیکر...گیرنده روح انسانها..هوم...یجورایی انگار بدهیش رو ازتون پس میگیره
_مگه...لوسیفر از خدا متنفر نبود؟
.
به چشمای بستهی جونگکوک خیره شد و نفس عمیقی کشید
_نه بابا!لوسیفر فقط یه ذره بدجنسه وگرنه خیلیم رابطهی صمیمانهای با تیکر داره
.
جونگکوک اما به آرومی چشماش رو باز کرد و به نگاه خیرهی پسرک کنارش دوخت...هیچوقت از داستانای فانتزی خوشش نمیومد ولی از وقتی به این باور رسیده بود که میتونه بعد دیگهای از این دنیارو ببینه دیگه هرچیزی رو باور میکرد...البته نه اینکه موجود مقابلش یه فرشته کوچولوی دوست داشتنیه
نه...شاید این مسئله که تهیونگم میتونست مثل خودش روحهارو ببینه براش آرامش بخشتر بود..نیشخند آرومی کنار لبش جا گرفت و با لحن خستهای گفت
_میدونی اگه یکی دیگه جلوت نشسته بود بعد شنیدن این داستانا بدون وقت تلف کردن مستقیم به تیمارستان تحویلت میداد؟
_هوم...شاید...ولی تو اینکارو نمیکنی
_چرا فکر میکنی نمیکنم؟
.
موهای جونگکوک رو بهم ریخت و خندید
_چون تو یه پسر بچهی خوبی!
_تو چی؟
.
تهیونگ که متوجه منظورش نشده بود ابرویی بالا انداخت و با جلوتر بردن صورتش هوم آرومی گفت اما حرکت انگشتای بلندش رو تو موهای جونگکوک متوقف نکرد
جونگکوک اما درحالی که سرش رو جلوتر میبرد و چشماش رو جایی دوروبر چشما و لبای پسرک میچرخوند، با صدای بم شدش سوالش رو واضحتر تکرار کرد
_توهم یه فرشتهی بدجنسی؟مثل لوسیفر؟
.
تهیونگ بود که به آرومی آب دهنش رو قورت داد و لرزش محسوس ستون فقراتش رو حس کرد....یه بار این اشتباه رو مقابل همین موجود فانی کرده بود و قلبش لرزیده بود و حالا برای مجازات دوباره پیشش برگشته بود و درحال تنبیه از طرف خالقش بود..همه اینارو میدونست و مسخره بود ولی چرا تمایل شدیدی به بیشتر نزدیک شدن به انسان فانی روبروش داشت؟
_ب...بهت یاد ندادن نباید انقدر به یه فرشته نزدی...
_خیلی خوشگلی کیم تهیونگ
_ها...
.
های آرومی که از میون لباش فرار کرد نتونست شوک بزرگی که به مغز و قلبش وارد کرده بود رو درست بروز بده چون همون لحظه نرمی لبای جونگکوک رو روی لباش حس کرد و...بوم!!
صدای منفجر شدن تق تق مانندی رو پس سرش حس میکرد و مغزش جوابی برای اتفاق پیش اومده نداشت..
هیچکدوم حرکتی به لباشون نمیدادن و به سختی نفس میکشیدن ولی قصد فاصله دادن لباشون رو نداشتن...تسلیم این بازی کوچولو جونگکوک بود که با نالهی آرومی لباش رو باز کرد و اولین مک رو به لبای خواستنی پسر روبروش زد...با پسرها و دخترای زیادی رابطه داشت ولی...لبای اون پسر...نرم ترین چیزی بود که تاحالا لمسش کرده... لباش رو به آرومی حرکت داد تا سهم بزرگتری تو چشیدن لباش داشته باشه ولی با ضربهی محکمی که به سرش وارد شد سیاهی پشت چشماش بزرگتر شد و بیحال تو آغوش تهیونگ افتاد و تهیونگ که بدنش هنوزم از سر حرکات عجیب و غریب اون جئون جونگکوک لعنتی با لبای لعنتی ترش شل شده بود، تعادلش رو در لحظه از دست داد و بدنش بین نیمکت سفت کلیسا و بدن سنگین جونگکوک فشرده شد...چی شد؟!
سرش رو به ضرب بلند کرد و با دیدن نیشخند بدجنسی که رو لبای شوگا هیونگش و چشمای مهربون اما نگران هوسوک هیونگش ذرهای خیالش راحت شد ولی با فهمیدن اتفاقی که چند ثانیه پیش افتاد داد زد
_وات دفاک هیونگ؟؟؟!!!
.
مین شوگا بود که اخمی کرد و دست به سینه فرشتهی سر به هوای روبروش رو که حالا در حال پرس شدن زیر بدن اون انسان بود، تهدید کرد
_دفعه آخرت باشه با هیونگت اینجوری حرف میزنی کیم وی!!نیومدی با پسره لاس بزنی اومدی که قلبشو گرم کنی
_لعنت بهت، داشتم همینکارو میکردم!!
.
هوسوک اما بیتوجه به بحث سر گرفته بین دو فرشته جلوتر رفت و تو یه حرکت بدن جونگکوک رو به آرومی از روی تهیونگ بلند و به حالت نشسته روی نیمکت قرار داد
_حالت خوبه تهته؟
تهیونگ بود که به تکون دادن سرش برای هوسوک هیونگش اکتفا کرد و به سرعت به سمت جونگکوک خم شد و گردن پایین افتادش رو به دستاش تکیه داد
چشماش بسته بود ولی نبض شاهرگش میزد
هوف آسودهای کشید و چشمای عصبانیش رو به سمت هیونگ بیخیالش گرفت
_چیه؟!اگه خرابکاری نکرده بودی الان مجبور نبودم موقع مرخصی لعنتی دو روزم دست دوست پسرمو بگیرم و بیام رو زمین..
.
تهیونگ اما بیتوجه به غر غر بیوقفه هیونگش نگاه نگرانش رو به چشمای بسته جونگکوک داد
_چیکارش کردین؟
اینبار به جای شوگا هوسوک بود که به آرومی ضربهای به شونه شوگا زد و ساکتش کرد
_چیزی نیست تهته، فقط بیهوشش کردیم تو...
.
مکثی کرد تا جملات فرشتهی اعظم رو به درستی بیان کنه
_فرشتهی اعظم پیش بینی کرده بود که این اتفاق میوفته برای همین به ما گفت تا بیایم و بهت بگیم که
_بهت بگیم که نباید هر حقیقتی راجع به اون دنیارو به آدما لو بدی احمق!!
.
هوسوک بود که چشم غرهای به دوست پسر عصبیش رفت و قدمی به تهیونگی که قیافش ناراحتتر از چند دقیقه قبلش شد بود، برداشت و بهتر از دوست پسرش توضیح داد
_تیکر حواسش بهت هست تهیونگ...نباید قوانین فرشتههارو نقص کنی..ما نباید حقیقتهای کائنات رو برای آدما بگیم اونا...هضم این موضوعات براشون سخته
_ولی....جونگکوک با بقیه فرق داره
.
صدای آروم ولی ناراحت تهیونگ رو شنید و به راحتی میتونست بغض گیر کرده تو گلوش رو حس کنه..قلبش درد گرفت...به هرحال اون هوسوک بود...فرشتهای که تموم کائنات اون رو با به قلب مهربونش میشناختن حتی تیکر...
.
دستش رو رو شونهی افتادهی تهیونگ فشرد
_میدونی دونسنگ کوچولو؟ من مطمئنم تیکر فرشتهی مناسبی رو برای پاک کردن روح جونگکوک انتخاب کرده...
.
و درحالی که به چشمای بالا اومده وپر شده از اشک تهیونگ لبخند میزد ادامه داد
_نگران جئون جونگکوک نباش...بدون اینکه کسی متوجه بشه میبریمش پیش تخت پدربزرگش و تو تا چند دقیقهی دیگه میتونی بری دیدنش فقط...بهتره که این چند دقیقه رو فراموش کنه...هوم؟میدونم که میتونی تا سه ماه آینده کمکش کنی برای یه زندگی دیگه بدون تاریکیهای این زندگیش آماده بشه، مگه نه فرشته کوچولو؟
.
تکون دادن پراز تردید و با مکث سرش رو دید و لبخند زد...فرشتهی ته تقاری تیکر یه ذره...شاید بیشتر از یک ذره حساس بود و هوسوک اینو به خوبی درک میکرد
_خوبه...حالا میتونی هیونگتو از زیر دست و پام دور کنی تا بتونم جونگکوک رو به بیمارستان برگردونم؟
_یا!!!من زیر دست و پات نیستم!!!
******************
تاریکی دور و برش به آرومی محو میشد و صداهای اطرافش قابل تشخیص تر..صدای بوق دستگاه تنفس...بیب...بیب....صدای ساعتی که انگار تو مغز خالیش اکو میشد...تیک...تاک...تیک...تاک
گردنش رو تکون داد و از درد انقباضش آخی گفت و به آرومی پلکاش رو که انگار خیلی وقت بود بهم دوخته شده بودن رو از هم فاصله داد
با دیدن نگاه خیره شخصی سرش رو چرخوند و با دیدن تهیونگی که سمت دیگهی تخت نشسته بود ابروهاش رو بهم نزدیکتر کرد و با همون بم شده از خواب پرسید
_تو اینجا چیکار میکنی؟
.
تهیونگ بود که بیحال انگشت اشارش رو به سمت خودش گرفت و جواب داد
_من؟من اومدم هوا بخورم ولی تو اومدی بابابزرگتو ببینی
و بیحوصله به پیرمرد روی تخت اشاره کرد...ولی جونگکوک رو گیجتر کرد...حس میکرد چیز مهمی رو از یاد برده..یعنی...خواب دیده بود؟یعنی تو رویا و انقدر واضح پسرک روبروش رو با فاصلهی خیلی کم از خودش دیده بود؟!
دستی به پیشونیش کشید...نمیدونست رویا بود یا واقعیت ولی...حس خوبی...
با شنیدن نالهی آروم پیرمرد روی تخت فکر شکل گرفته تو مغزش رو نصفه ول کرد به سرعت سرش رو بلند کرد..با دیدن چشمای باز پدربزرگ پرشتاب بلند شد و با صدایی لرزون از هیجان زمزمه کرد
_پدربزرگ..پدربزرگ حالت خوبه؟جاییت درد میکنه؟دکتر..بذار به دکتر خبر بدم
.
بدون توجه به دست بالا اومده پیرمرد به سرعت از اتاق خارج شد
پیرمرد اما به آرومی سرش رو چرخوند و تو چشمای بیحال تهیونگ خیره شد و ماسک اکسیژنش رو به آرومی پایین آورد..
_وقت رفتنم رسیده؟
.
تعجب آور نبود...همه زمینیها چندساعت قبل از جدا شدن روحشون تموم موجودات هستی اطرافشون رو تشخیص میدن..تهیونگ بود که با نفس عمیقی سرش رو خم کرد و تعظیم آرومی کرد
_من قرار نیست شمارو ببرم فردا یکی میاد و تا دروازه اصلی همراهیتون میکنه
.
نفسهای منقطع پیرمرد اذیتش میکرد اما کاری هم از دستش برنمیومد..چندساعتی بود که بعد از حرفای جدی هیونگاش پکر شده بود و حتی سرد بودن قلب جونگکوک هم به پس ذهنش منتقل شده بود و یجورایی...خسته بود
_بهش...بهش کمک کن خوب باشه...
.
ابرویی بالا انداخت و به لبای چروک و سفید شدهی پیرمرد خیره شد تا ادامه جملاتش رو متوجه بشه
_اون....حقش...این زندگی نیست...بهم...قول بده...قول بده کمکش کنی
.
چشماش رو تو کاسه چرخوند...همین چندثانیه پیش میخواست انگشت وسطش رو بالا بیاره و به همهی وظایفش نشون بده و یه گوشه گم و گور بشه...ولی یادش رفته بود تیکر زرنگتر از این حرفاست!!
دست آزادش تو دستای زبر پیرمرد فشرده شد و دوباره به چشمای بیحالش نگاه کرد
_قول بده پسرم....نجاتش بده
.
و تو اون لحظه بود که با تموم وجود درک کرد شوگا هیونگش وقتی بهش گوشزد میکرد که درمقابل آدمایی که خط زندگیشون رو به اتمامه باید محکم و قوی باشه، دقیقا منظورش چی بود
ولی خب...اون مین شوگا نبود!!
_قول...قول میدم
.
دست پیرمرد رو به آرومی از دستاش جدا کرد و روی تخت گذاشت و درلحظه در باز شد و جونگکوک و دکتری که همراهش بود وارد اتاق شدن...عقب تر رفت و به نیمرخ نگران جونگکوک خیره شد...هوسوک هیونگش راست میگفت...یه بار تونسته بود خط زندگی پسرک مهم زندگیش رو عوض کنه حالا هم میتونست مسیر جسمش رو تغییر بده....
******************
پاهاش رو به آرومی به کف راهروی بیمارستان میکوبید و از انعکاس صداش لذت میبرد...ترجیح میداد تو راهروی خلوت بیمارستان باشه تا کنار یه پسر که با وجود شونههای افتادش و نگاه غم زدش بازم تلاش میکرد تا کاسهی چشماش لبریز نشن حضور چیزی رو کنار خودش حس کرد و بدون اینکه سرش رو برگردونه میتونست روح کنارش رو تشخیص بده
_بابابزرگ...میمیره؟
.
نفس گرفت و بعد از نیم نگاهی به ساعت دیواری گوشهی راهرو که چهار و سی دقیقه صبح رو نشون میداد، به صورت همیشه کبود لایلا خیره شد و زمزمه کرد
_میمیره...
.
صدای هق هق آروم لایلا تو گوشش میپیچید ولی هنوزم فکرش درگیر پسرک اتاق روبروییش بود
_کوکی...خیلی تنها میشه
.
صدای بغض آلود لایلا اعصابش رو بیشتر بهم میریخت ولی بازم باعث نمیشد که اون پسر مرموز با قلب آبیش از ذهنش بیرون بره...لعنتی!!اونا همو بوسیده بودن!!و از همه وحشتناکتر این بود که تهیونگ بیش از اندازه ازش لذت برده بود و بیاختیار هرچندثانیه لب پایینش رو تو دهنش میبرد و مک میزد...دیوونه شدم؟!
سوالی که هربار از خودش میپرسید و هربار با این جواب که"هرکی با این پسر احمق باشه دیوونه میشه"
خودش رو قانع میکرد...البته فقط خودش رو...
_تو...پیشش میمونی؟قول بده...تو یه فرشتهای میتونی مراقبش باشی
.
"من مراقب دهن گشاد خودمم نمیتونم باشم!!" چشم غرهای به در بستهی روبروش رفت و خواست به سمت لایلا برگرده و سعی کنه خیلی مودبانه به سکوت دعوتش کنه اما با دیدن فرشتهی سیاه پوش آشنا به آرومی از سر جاش بلند شد...
لایلا اما با دیدن واکنشش سرش رو برگردوند و با دیدن یکی از فرشتههای مرگ هین بلندی کشید و به سرعت پشت تهیونگ پناه برد
_اون...یه روح سرگردونه؟
.
تهیونگ اما اخم کرد و بیتوجه به سوالش با سر اشارهای به اتاق روبروش کرد
_فکر کنم خودتم فهمیدی که اون پسر میتونه ببینتت پس خودتو نامرئی کن و...فقط به وظیفت عمل کن هیونگ!
.
در مقابل چشم غرهی فرشتهی روبروش تعظیم کوتاهی کرد و به سمت دخترک ترسیده و لرزون پشتش برگشت و درحالی که تو دلش ثانیههارو میشمرد زمزمه کرد
_نترس...کاری با تو نداره
.
میتونست سنگین شدن فضای اتاق روبروش رو حس کنه حتی میتونست سنگین تر شدن قلب پسرک رو هم حس کنه...ولی اینکه نمیتونست کاری براش انجام بده بیشتر اذیتش میکرد...ثانیههارو به آرومی شمرد و روزی رو به خاطر آورد که باید اون پسر بچهی کوچولو رو روی پل ول میکرد و میرفت
یک....دو...سه...چهار...پنج
_نه!!!پدربزرگ!!!...خواهش میکنم نه!!!دکتر!!یکی کمک کنه
پدربزرگ!!
.
چشماش رو بست...قلبش از فریادای بلند پسرک میلرزید...نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد...از پسش برمیومد...اون کیم وی بود..قول داده بود...از پس ماموریت سختش برمیومد...***************
ESTÁS LEYENDO
~Where's My Angel❄
Fantasía.・゜・فرشته من کجاست؟.・・゜ «کاپل»: کوکوی، سپ «وضعیت»: completed «روزهای آپ»:جمعه ها «ژانر»: رمنس، فانتزی، اسمات، فلاف «رده سنی»: +18 «تاریخ شروع»: 16 آوریل 2021 خلاصه: کیم وی...یکی از هزاران هزار فرشتهی نگهبان دنیای انسانهای فانی...اونم مثل بقیه فرشت...