_اون یه فرشتهست جونگکوک!
.
لایلا بود که با تکرار جملهی سنگینش هردو پسر رو به خودشون آورد...جونگکوکی که تو شوک جملهی روح روبروش بود و تهیونگی که متعجب به پسر کنارش خیره شده بود...جونگکوک میتونست روحهارو ببینه؟از کی؟
دریای ترسناک و حرصی شدهی چشماش رو به لایلا دوخت و اخم کرد...اون روح احمق نباید هویت اصلیش رو به جونگکوک لو میداد وگرنه همه چیز بهم میریخت...
در لحظه نقشهی تو ذهنش رو پازلوار کنار هم چید و نق زد
_یااا!!لایلا کیه من تهیونگم تهیونگی...حالام بیا کمکم کن این لعنتی رو از صورتم بشورم...
.
جونگکوک اما با شنیدن غرغرای بیوقفه تهیونگ تازه موقعیتش رو به یادآورد و لعنتی!واقعا دلش نمیخواست همکار تازهواردش خیال کنه اون یه دیوونه به تمام معناست که از قضا روح هارو میبینه!
نفسش رو هوف مانند بیرون داد و با چشم و ابرو به لایلا فهموند که از آشپزخونه خارج بشه ولی اون روح سرتقتر از این حرفا بود
_اون یه فرشتهست جئون جونگکوک!و فرشتهها فقط به چند دلیل محدود به انسانا نزدیک میشن و این اصلا...
_جونگکوکی
.
صدای بلند تهیونگ باعث شد باتردید به سمتش برگرده و با دیدن حجم بزرگی از آرد سفت شدهی روی صورتش "شت" آرومی زیرلب بگه و به همون آرومی زمزمه کنه
_بعدا صحبت میکنیم لایلا...هی تو!بیا اینجا ببینم!!داری چه بلایی سر خودت میاری؟!
به سمت تهیونگ رفت و غرش عصبی لایلارو نشنید...اون یه روح بود...و مطمئن بود که میتونست بالهای نامرئی اون فرشته رو پشت سرش ببینه ولی...چرا پیش جونگکوک بود؟قرار بود چه بلایی سر دوست کوچولوش بیاره؟اگه از دستهی فرشتههای مرگ بود مسلما کار کوکی کوچولوش تموم بود ولی...چرا؟
تمام سوالات پشت سرهم و دونه به دونه به ذهنش هجوم میاوردن و این درحالی بود که دست به سینه و با اخمی رو پیشونی کبودش، روبه روی پسری ایستاده بود که روی یکی از صندلیهای بلند پشت کانتر نشسته بود و با حولهای سفید در حال خشک کردن صورت بینقصش بود...لباشو روهم فشرد..اون فرشته کاملا حضورش رو نادیده گرفته بود
_جونگکوکی...
صدای ملایم و ظریفش باعث شد لایلا تابی به چشماش بده و زیر چشمی به جونگکوکی که دست از تمیزکردن میزها برداشته بود و به سمتش میومد خیره بشه...
_میشه یه لیوان آب برام بیاری؟فکر کنم آرد زیادی رفته تو حلقم تشنم شده...
و بلافاصله لباش رو غنچه کرد و کیتنوار به چشمای پسرکوچکتر خیره شد و صدای ضربان بلند قلب جونگکوک رو شنید
_ب...باشه...ولی این دلیل نمیشه از زیر کارت در بری!!چون روز....روز اولت بود بهت...اجازه میدم یه ذره بشینی
.
صدای جونگکوک کم کم تحلیل رفت و هیکلش تو تاریکی آشپزخونه گم شد...با حس دور شدن جونگکوک، تهیونگ بود که چشمای گرد و مظلومش رو به حالت اول برگردوند و با ابرویی بالا انداخته به دخترک روبروش خیره شد و این تغییر چهرهی لحظهای باعث لرزی محکم تو تموم وجود اون روح شد...
لایلا بود که لعنتی به زیبایی تمام عیار فرشتهها فرستاد و با اخم ذرهای به سمت تهیونگ خم شد اما تهیونگ با نیشخند کجی رو لباش محکم اما آروم، جوری که صداش به جونگکوک نرسه،به حرف اومد
_سلام لایلا کوچولو!من کیم وی هستم
.
از لفظی که فرشتهی روبروش به کار برد حرصی شد اما مثل خودش آروم جواب داد
_من کوچولو نیستم و اصلنم برام مهم نیست اسمت چ...
_میدونم کوچولو نیستی و پنجاه سالی هست که به عنوان یه روح سرگردون تو دنیای انسانایی و با وجود اینهمه سال باید بدونی...
دستش رو تکیهگاه بدنش کرد و به سمتش خم شد
_که آدما به همین راحتی نمیتونن حضور فرشتهها رو کنارشون تحمل کنن
_جونگکوک اینطوری نیست...
.
ابرویی برای دختر روبروش بالا انداخت و دست به سینه شد
_آره...مثل اینکه همینطوره...حالا بهم بگو...چرا اون پسر میتونه باهات حرف بزنه؟
.
و با حدسی که تو ذهنش شکل گرفت چشماش رو ریز کرد
_نکنه نفرینش کردی؟!
لایلا اما نفس پرحرصی کشید و از پسر روبروش چشم گرفت و زمزمه کرد
_منظورت چیه نفرینش کردم؟اون بهترین دوستمه...
_یعنی باور کنم که نمیدونی برای رفتنت به اون دنیا احتیاج داری به یه انسان وصل باشی تا وابستگیات تو این دنیارو از بین ببره؟
چشماش رو بین چشمای متعجب و صورت رنگ پریدهی دخترک چرخوند و زمزمه کرد
_مثل اینکه واقعا نمیدونستی
.
هیس آرومی کشید و دستش رو زیر چونش فیکس کرد
_پس این چیه که اون پسر رو به ارواح متصل کرده؟
_بهش آسیب نزن...
.
دست از فکر کردن برداشت و به دخترک روبروش چشم دوخت
مشتای محکمش کنار بدنش افتاده بودن و به نقطهای روی میز خیره شده بود...خندید
_تا حالا کدوم فرشتهی سفیدپوشی رو دیدی که به آدما آسیب بزنه؟
_لوسیفر!
.
لحن پرحرص دخترک باعث شد لحظهای مکث کنه و بعد با لبخندی دندوننما زمزمه کنه
_لوسیفر که قرمز میپوشه!
.
نفس عمیقی کشید و پارو پا انداخت
_به هرحال...میخوام اون پسرو نجات بدم...از سیاهی که داره به سمتش میره...بعدم برمیگردم سر زندگی خودم...توهم بهتره تا اون موقع دست از سر من برداری و انقدر هوار نکشی "اون یه فرشتهست!!!"
.
اخمای درهم دخترک و غیب شدن لحظهایش رو دید و همون لحظه جونگکوک به آرومی از تاریکی آشپزخونه بیرون اومد...ذرهای اطراف رو بررسی کرد و با ندیدن اون روح شلوغ آه آرومی کشید و لیوان بلند با محتویات قرمز رنگش رو جلوی اون کارگر تازه وارد گذاشت
_این...چیه؟
.
درحالی که ذهنش درگیر جملات مبهم لایلا بود چشماش رو از پسرک روبروش برداشت و به بیرون دوخت و درحالی که به نور قرمز و نارنجی آفتاب درحال غروب کردن خیره میشد زمزمه کرد
_آب سیب
_واو!جونگکوکی برام آب سیب گرفته؟
.
جونگکوک اما پشت چشمی برای پسرک مشتاق روبروش نازک کرد و گرهی پیشبندش رو باز کرد...به سمت تک کمد گوشهی مغازه رفت و به حرف اومد
_بخورش و برو خونه..فردا ساعت هفت اینجا باش
_کجا برم؟!
.
در حالی که پیراهن سفیدش رو میکند نیم نگاهی به چهرهی متعجب تهیونگ انداخت
_همونجایی که قبل از اینجا بودی...خونه
.
و با دست مثلثلی رو هوا کشید و ضلعاش رو برای کشیدن مربعی فرضی زیرش کش داد
درسته... خونه...لعنتی!!کیم تهیونگ به کل این قسمت نقشه رو فراموش کرده بود!الان باید کجا میموند؟!با کدوم پول؟
ذرهای از آبمیوش رو نوشید و با تعلل به حرف اومد
_میشه بیام پیش تو؟
.
صدای برخورد محکم و پرسروصدای در کمد فلزی باعث شد شونههاش بالا بپره و با چشمای گرد شده به جونگکوک خیره بشه...حرف بدی زده بود؟!
_خودت خونه نداری؟مامان بابات شوتت کردن بیرون؟
لحن پرحرص و عصبی جونگکوک باعث شد مثل پاپی کوچولویی که لگد خورده شونههاش رو جمع کنه و مظلوم
دروغ توی ذهنش رو به زبون بیاره
_مامان و بابا ندارم...تو این شهرم کسی رو نمیشناسم
.
مکث کرد و برای اینکه تاثیر حرفش رو روی صورت پسرک ببینه ذرهای سرش رو بلند کرد و ادامه داد
_پولم ندارم...
_به من ربطی نداره...
تهیونگ اما لباش رو غنچه کرد و دوباره تلاش کرد
_گشنمم هست
_برام مهم نیست!
.
صدای بلند شدهی جونگکوک باعث شد دوباره شونههاش بالا بپره...مظلوم نمایی کافیه کیم وی!
اخمی میون ابروهاش شکل گرفت و از سر جاش بلند شد
_یعنی برات مهم نیست برم از سرما یخ بزنم؟اوه خدایا باورم نمیشه!!
_چه باورت بشه چه نشه برام اصلا مهم نیست!!میتونی بری تو کلیسای سر خیابون بخوابی و از همون خدات طلب کمک کنی!گرچند در کلیسا هم قبل ده شب بسته میشه
.
چشم غرهای به نیشخند روی لبای جونگکوک رفت و درحالی که پاهاش رو محکم روی زمین میکوبید فریاد زد
_به جهنم!! میرم گوشهی خیابون میخوابم پسرهی خودخواه!!
_فردا هفت صبح اینجا باش!
_نمیام!!
.
و آخرین صدایی که تو گوش هردو پیچید لرزش محکم در شیشهای مغازه بود که با بسته شدنش توسط تهیونگ فاصلهی کوتاهی تا شکستن داشت
.
*****************
هیس آرومی از میون لباش بیرون اومد و بازوهاش رو تو آغوشش گرفت...به فضای نیمه تاریک روبروش خیره شد و تو دلش آه کشید...کی فکرشو میکرد فرشته کیم...فرشتهی تخس و شیطون تیکر و کائنات...شبی رو روی یکی از نیمکتای چوبی پارک مرکزی سئول بگذرونه...اونم با یه پیراهن نازک...اون الان باید رو تخت گرم و نرمش و میون بالای سفیدش میخوابید!
نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن گربهی کوچولوی و سیاهی که کنار نیمکت ایستاده بود و با گردنی کج شده بهش نگا میکرد اخم کرد
_چیه؟توهم فکر میکنی من خیلی بدبختم که گیر یه آدم احمق افتادم؟
_میو
_نظرت چیه کلا ماموریتمو بیخیال بشم و برم پیش تیکر و بقیه فرشتهها به غلط کردن بیوفتم؟
_میو
_شاید راضی شدن چند روز برم دم دروازه اول یا دوم جهنم و پیش لوسیفر نگهبانی بدم، هوم؟
_میو
.
پوف کلافهای کشید و پاش رو پرحرص رو زمین کوبید و زمزمه کرد
_حق باتوئه فقط یه روز گذشته...
لباشو بیرون داد و نگاه دوبارهای به اطرافش انداخت قارو قور شکمش بلند شده بود و هیچ کاری از دستش برنمیومد..بیطاقت نق زد
_جئون جونگکوک ازت متنفرم...
_منم همینطور...
پاهاش از حرکت ایستاد و گردنش رو به سمت گربهی کنارش که حالا درحال لیس زدن پنجهی سفیدش بود، کج کرد و مشکوک پرسید
_تو بودی؟فکر نمیکردم بتونین به زبون آدما صحبت کنی...
_محض رضای فاک!کیم تهیونگ بچرخ این سمت...
.
با گیجی به صدای اکو شده توی فضا گوش داد و سرش رو به سمت مخالف برگردوند
با دیدن جئون جونگکوکی چند قدم باهاش فاصله داشت ذرهای بالا پرید و فریاد زد
_وات د هل!ترسوندیم عوض...
_باشه باشه..حالا قبل از اینکه نظر این عوضی عوض بشه بلند شو و دنبالم بیا...
.
پشت چشمی براش نازک کرد و دستی برای اون گربهی غریبه تکون داد
_خدافظ گربه کوچولو
_داری با یه گربه حرف میزنی؟
_میدونم...حیوونا عاقلتر از آدما به حرفم گوش میدن!
.
و درحالی که تنهی آرومی به جونگکوک میزد ولی یجورایی خودش رو بهش نزدیکتر میکرد زمزمه کرد
_بیا زودتر بریم خونه...سردمه....
************
مرسی که آنجل رو دنبال میکنین و دوسش دارین، بوراهه^-^
YOU ARE READING
~Where's My Angel❄
Fantasy.・゜・فرشته من کجاست؟.・・゜ «کاپل»: کوکوی، سپ «وضعیت»: completed «روزهای آپ»:جمعه ها «ژانر»: رمنس، فانتزی، اسمات، فلاف «رده سنی»: +18 «تاریخ شروع»: 16 آوریل 2021 خلاصه: کیم وی...یکی از هزاران هزار فرشتهی نگهبان دنیای انسانهای فانی...اونم مثل بقیه فرشت...