دلم شکسته ولی تو اینجا نیستی
حالم بده ولی تو اینجا نیستی
خستم ولی تو اینجا نیستی
چرا نیستی ؟
به خاطر من ؟
به خاطر اشتباه من ؟
خستم کاش بودی تا راحت بخوابم+ برو بخواب
با شنیدن صدای خسته و گرفته ی هایکوان لبخند بی جونی زد ... برگه رو روی میز گذاشت و به طرف تخت رفت .
- باشه ... توام برو
هایکوان بدون حرفی به طرف تخت رفت و روی تخت دراز کشید
+ باید تمام اتفاقات رو برام بگی تمامش رو
ژان روی تخت نشست و به رد اشک روی صورت هایکوان اشاره کرد
- بست نیست ؟ ببین با همون حرف های قبلی چه بلایی سرت اومده !
+ بگو !
ژان سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید ... شاید نباید برای کسی چیزی تعریف می کرد ولی در اون زمان و بعد اون اتفاق کشش و تحمل به تنهایی حمل کردن تمام این اتفاقات رو نداشت .
اما امشب اصلا قلبش طاقت مرور دیگه ای نداشت
- بزار فردا ، خواهش میکنم
هایکوان با دیدن چهره ی درمانده ی رو به رویش دست از اسرار کشید
+ باشه ، بیا بخوابیم
هردو روی تخت دراز کشیدند و بیصدا به سقف خیره شدند ... سقف چیزی نداشت ان هم در تاریکی ولی ذهن دو مرد دراز کشیده روی تخت پر بود از فکر و خیال .... سقف مثل نقطه ای برای فکر کردن برای دو مرد بود .
ژان فکری راجب اینکه چقدر زمان گذشته نداشت تنها چیزی که فهمید این بود که هایکوان الان خوابش سنگین شده ... نمیدونست چند سال شده که شب ها با کوچک ترین صدا بیدار میشه
از روی تخت بلند شد و گوشیش رو از روی میز برداشت و از اتاق بیرون رفت
نگاهی به خونه انداخت ، بدون صدا از خونه بیرون رفت .... بی هدف شروع به قدم زدن کرد ، نه مقصدی داشت و نه هدفی فقط دوست داشت قدم بزنه شاید یکم ذهنش اروم بشه .... ذهنش آروم میشد اگر شخصی هیچوقت بهش پیام نمیداد
با شنیدن صدای گوشیش ، گوشی رو روشن کرد وارد پیام ها شد .....
( من دنبال بهانه نمی روم ، من بهش اجازه نمی دهم دنبالم به راه بیافتد ... نباید به من برسد ، حتی اگر هم دیر باشد که نیست .. چون من زنده ام و زمان رسیدن به پایان خط هنوز به آخر نرسیده است ... پس میدوم شاید این چند دور عقب افتاده باشم پس بیشتر تلاش میکنم .... من برنده ی این دور دویدن خواهم بود .... من دنبال آن اشک هایی هستم که از شوق و ذوق بر گونه ام جاری خواهند شد ...... ژان ژان یادته یک ماه هرروز این حرف هارو میزدی .... الان چی ؟ به هدفت رسیدی ؟ یا خودت رو به بهانه ها رساندی ؟ ژان گه تو قول دادی و من گفتم از افرادی که زیر قولشون میزنن متنفرم ، خوشحال باش به لیست تنفر هام اضافه شدی ..... ژان گه ♥)
شیائو ژان با بهت پیام رو چند بار خواند در آخر با ترس شروع به دویدن به طرف خونه کرد .... اصلا تحمل هیچ چیز جدیدی رو نداشت .
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
سلام ، امیدوارم حالتون خوب باشه
از پارت بعدی تعداد کلمات بیشتر میشه
فردا نیستم امروز اپ کردمروز اپ فیک ها
نویسنده: amaneyurinago
کانال: windflowerfiction
این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار گرفت
YOU ARE READING
power(bjyx)✔️
Fanfiction•پایان یافته ●برگشتم ولی کسی قبولم نداشت برگشتم ولی دیگه عضوی از خانواده نبودم ●کاپل : ییژان ●تاپ : ییبو ● تعداد پارت ها : 18 ●پایان : هپی اند ●○کانال : windflowerfiction○● ●TOP : wang yibo ●BOTTOM : xiao zhan