part12

420 101 18
                                    

وانگ‌ ییبو روی کاناپه نشسته بود و به
نقطه ای نامعلوم خیره بود ... ذهنش درگیر بود

زمانی که پدر ژان پرونده رو به دست گرفته بود نتیجه اش درد کشیدن ژان شده بود .. الان بعد این سال ها ... دوباره به جریان انداختن پرونده عقلانی نبود ...

ولی راه دیگری هم نداشتند ... دیروز با هایکوان صحبت کرده بودند و قرار شده بود امروز با کمکش پرونده رو به جریان بندازند

و ییبو میترسید از افرادی که از پرونده متنفر بودند می ترسید ... بخاطر همین ترسش هم همه رو مجبور کرده بود داخل خانه بمانند

نتیجه اش هم‌ شده بود این

ژوچنگ و دایی اش که روی زمین خوابیده بودند و همدیگر رو بغل کرده بودند فقط چون دیشب فیلم ترسناک دیده بودند

پدر ژان که با تاسف به اون دو نفر نگاه میکرد و ژان که زل زده بود به ییبو ...

ییبو به طرف ژان برگشت

+به نظرت اینکه هایکوان تنها رفته دنبال پرونده براش خطرناک نیست ؟

-تنها نیست

+خوبه ... چرا زل زدی بهم‌؟

-تکون نخور داشتم بینی ات رو اندازه میگرفتم

+با چشم ؟

-اره

+خسته نباشید

-ممنون

دوباره به نقطه ی نامعلومش خیره شد ... با حس صورت ژان در نزدیکی صورتش اخم کرد

+الان چی رو اندازه میگیری

-همون بینی ات از نزدیک

+وات د فاک ژان

-خب اخه دور که بودم کوچولو بود ...

+اندازه ی بینی من چرا برات مهمه ؟

-اخه یجا گفته بود اندازه ی بینی فرد اندازه ی دیکش رو نشون میده

+.......

-پس کوچیکه

+.....

ییبو بلند شد و رو به روی ژان ایستاد

+کوچکه ؟ الان که ببینیش چی میگی

زیپ شلوارش رو باز کرد

توقع داشت ژان واکنش نشان بدهد و بگوید

"نه نه لازم نیست "

ژان لبخندش بزرگ تر شد و منتظر حرکت بعدی ییبو ماند

وانگ‌ ییبو دکمه ی شلوارش رو باز کرد ولی همچنان ژان با ذوق به شلوارش خیره بود ... کمی شلوارش رو پایین کشید ... همپنان ژان با ذوق خیره بود

اخمش پررنگ تر شد ... شلوار رو درست کرد و دکمه و زیپش رو بست و کنار ژان نشست

-ییبو چرا نشونش ندادی ؟

power(bjyx)✔️Where stories live. Discover now