برگه رو روی میز گذاشت ، لیوان آب رو برداشت و روی کاغذ ریخت
به عکس روی میز نگاه کرد و آروم زمزمه کرد
+ دلم برات تنگ شده
نمی دونست این طبیعیه که دلتنگ شخصی شده که هفت سال پیش ترکش کرده یا اینکه هرشب به امید برگشتن همون شخص رو به روی در به خواب میره ؟
دو سال اول که شیائو ژان ترکش کرد ، هر صبحی که از خواب بلند میشد ... اسمش رو صدا میزد به امید اینکه در اتاق رو باز کنه و با لبخندی که دندون های خرگوشیش رو به نمایش میزاره داد بزنه " ییبو تمام اینها یه شوخی بود "
ولی نه ژان صبح وارد اتاقش شد و نه شب برگشت ....
موبایلش رو روشن کرد و شروع به نوشتن کرد
عادتی که بعد از رفتن شیائو ژان رهاش نمیکرد
داخل برنامه شد ... نگاهی به نوشته های قبلش کرد ... تمام نامه و متن هایی که برای ژان نوشته بود
ییبو هنوز به برگشتن ژان امید داشت ... امیدی که به جای روشن کردن تاریکی ای زندگیش ... خودش هر روشنایی رو از بین می برد .
نفس عمیقی کشید و تنها یک جمله نوشت
میدونم برمی گردی
•____••________••______••________•
مدام پاش رو تکان می داد ، نمی دونست استرسی که گرفته برای کدام اتفاق ... دیدارش دوبارش با کسی که دوستش داشت و هنوز هم داره ، دیدار دوبارش با افرادی که خانوادش بودند ولی بدون هیچ حرفی هفت سال پیش ترکشون کرد یا یاداوری خاطرات آن چند روز ....
روی صندلی فرودگاه نشست و عکسی که تمام این هفت سال براش تنها تکیه گاه بود رو از کیفش بیرون اورد و بهش نگاه کرد
شروع به زمزمه کرد ، کاری که هر زمانی به عکس نگاه می کرد ، انجام می داد .
زمزمه هایی از دلتنگی ، غم ، پشیمونی ...
با شنیدن صدای کسی که اسمش رو صدا میزد عکس رو سریع داخل کیف گذاشت ، از روی صندلی بلند شد و به شخص نگاه کرد .
لبخندی زد .... برای اولین بار در این هفت سال ، لبخندی که پشتش اشک و غم نبود روی صورتش نشست
با نزدیک شدن شخص لبخندش پررنگ تر شد
اسم شخص رو آروم زمزمه کرد.+ هایکوان
هایکوان با لبخند پسر عمویی که هم دلتنگش بود هم نگرانش به آغوش کشید .
- ژاااان ... میدونی چقدر دلتنگت بودم
YOU ARE READING
power(bjyx)✔️
Fanfiction•پایان یافته ●برگشتم ولی کسی قبولم نداشت برگشتم ولی دیگه عضوی از خانواده نبودم ●کاپل : ییژان ●تاپ : ییبو ● تعداد پارت ها : 18 ●پایان : هپی اند ●○کانال : windflowerfiction○● ●TOP : wang yibo ●BOTTOM : xiao zhan