"غار"

38 15 4
                                    

بعد از بررسی هایی که انجام شد استاد ژانگ تصمیم گرفت با تیم کاوش در همان خانه اقامت کنند.

انتقال ابزار و وسایل لازم به سرعت انجام گرفته بود و حالا پس از سرو یک وعده غذایی لذیذ از گوشت گوساله کره ای برای ناهار و خوردن دسر و تنقلات آماده میشدند تا برای اولین بار از قلعه بازدید کنند.

استاد در طول راه که با مینی بوس تحقیقاتی طی میشد؛ توصیه هایی میکرد و از بچه ها میخواست تا حد امکان از هم جدا نشوند و هر چیز مشکوکی که دیدند را حتما گزارش دهند.
همچنین گفت به هیچ وجه به اشیایی که میبینند دست نزنند.

بعد از توقف ماشین، تجهیزات لازم را که در کوله ی کوهنوردی قرار داشت، برداشتند.

"باید یه کم از کوه بالا بریم تا به غار برسیم.دهانه غار اواسط کوهه."

تیم شش نفره شروع به حرکت کرد.
استاد ژانگ جلوتر از همه حرکت میکرد.
در ردیف دوم لوهان، سهون و کای قرار داشتند و در آخر دی او و بکهیون دوشادوش هم حرکت میکردند.

بکهیون نگاهی به مینی بوس انداخت و با خود فکر کرد

"آیا دوباره در حالیکه همگی سوار ماشین تیم شده اند به خانه برخواهند گشت؟"

مسیر پر از تکه های ریز و درشت سنگ، گِل و لای و خزه و درخت بود.
قارچ های سمی و غیر سمی در گوشه کنار به چشم میخورد.

گاهاً درختانی با قدمت صدها سال دیده میشد که ریشه هایشان از خاک بیرون زده و تنه های بزرگ و قطوری داشتند.

به خاطر ارتفاع درختان و سرسبزی فضا نور کمی به سطح زمین میرسید و با وجود اینکه تازه ساعات اولیه ی ظهر و اوج آفتاب بود، منطقه ی نیمه تاریک مانع دید راحت آنها میشد.

رطوبت هوا باعث ایجاد مه ای شده بوده که هر چه بیشتر جلو میرفتند سنگین تر میشد.
و حالت شرجی ای که وجود داشت باعث شده بود تا همه عرق کنند و سخت نفس بکشند.

با رسیدن به تخته سنگ بزرگی همگی برای نوشیدن جرعه ای اب و رفع خستگی توقف کردند.

استاد شروع به صحبت کرد.

"دیگه تقریبا رسیدیم.یه ربع دیگه هم که به مسیرمون ادامه بدیم غار رو پیدا میکنیم."

و استاد مشغول بررسی قطب نما و نقشه ای که در دست داشت شد.
دی او و کای ساندویچی را نصف کرده بودند و باهم میخوردند.

لوهان سرش را روی پای سهون گذاشته و دراز کشیده بود و کلاه کپش را نصفه روی صورتش قرار داده بود و استراحت میکرد.

سهون داخل موهای طلایی رنگ لوهان دست میکشید و چیزهایی میگفت که لوهان آرام جوابش را میداد و گاهی اوقات میخندید.

برای لحظه ای احساس کردم چقدر با این جمعی که تازه شناخته بودم، آشنا هستم.
انگار که سالهاست به دیدن لوهان و سهون درآغوش یکدیگر و دیدن کای و دی او درحالیکه درمورد غذا باهم صحبت میکنند عادت دارم.

با اشاره دوباره استاد به راه افتادیم و طبق پیشبینی اش خیلی راحت به غار رسیدم.

"بچه ها حرفهایی که زدم رو فراموش نکنید.لطفا کلاه های ایمنی رو روی سرتون بزارید"

با تاکید دوباره ای وارد غار شدیم.

غار طویل و تاریک بود و برای دیدن اطراف از چراغ قوه ای که روی کلاه هایمان قرار داشت استفاده میکردیم.

با حرکت به سمت جلو غار تنگ تر میشد تا اینکه به جایی رسیدیم که مجبور شدیم یک به یک رد شویم.

بعد از رد کردن قسمت تنگ، غار دوباره پهن شد و فضا به خاطر نور کمی که از یک روزنه که  در گوشه ای از غار قرار داشت روشن تر شد.

گاهی اوقات موش و چند حشره به سرعت از کنارمان رد میشدند و باعث میشد لوهان بیشتر به سهون بچسبد و نعره های گوش خراش کای با چشم غره های دی او خاموش شود.

بعد از گذشتن از یک پیج به یک سه راهی رسیدیم.

استاد نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه از جستجو در نقشه نتیجه ای نگرفت گفت

"من نمیدونم از کدوم راه باید بریم.ممکنه مجبور بشیم هر سه تا تونل رو امتحان کنیم."

کای گفت

"میتونیم سه گروه شیم و هر کدوم.."

استاد حرف او را قطع کرد

"نه به هیچ وجه.این خیلی ریسکیه.من فکر میکنم باید یا از تونل سمت چپ یا از تونل وسط بریم.با توجه به نقشه و قطب نما قلعه تو یکی از این مسیر ها باید باشه.تونل سمت راست فکر کنم به شرق بره. البته اینها فقط احتمالاته.ممکن هست من اشتباه کرده باشم و مجبور شیم تونل های دیگه رو هم امتحان کنیم.چون ما نقشه ای از غار و قلعه نداریم."

با نزدیک شدن استاد به تونل سمت چپ و انداختن نور به داخلش صدای بال زدن سریع و عجیبی پیچید

"خفاش ها!مراقب صورتتون باشید و نترسید! زود میرن!"

با نزدیکتر شدن صداها دستهایمان را حائل صورتمان کردیم و استاد در حالیکه با یک دست صورتش را پوشانده بود، با دست دیگر تند تند چراغ قوه بزرگش را تکان میداد که موجب دور شدن خفاش ها میشد.

"بیاید بریم.رفتن."

قدمهایمان را پشت سر استاد ژانگ از سر گرفتیم.هر چقدر پیش میرفتیم سردتر میشد و به انشعابات بیشتری برمیخوردیم.

"فکر کنم گیر افتادیم!"

این لوهان بود که با لحن مضطرب و نامطمئنی صحبت کرد.
استاد با نگاهی ناراحت حرفش را تایید کرد.

"اینجا شبیه یه مازه پیچ در پیچه!فعلا بیاید استراحت کنیم و یه چیزی بخوریم.بعدا دوباره میگردیم و بیرون میریم"

بعد از پایان حرف استاد صدای خنده ی بلند و تمسخرآمیزی در غار پیچید و همه مان را میخکوب کرد!

نگاه شگفت زده و ترسان همه به استاد دوخته شد.خود استاد هم در حالیکه متعجب بود گفت

"نترسید.چیزی نیست"

اما نه ما و نه خودش اعتقادی به جمله ای که گفت نداشتیم!

💫💫💫
نظرتون تا اینجا چیه؟ ادامه اش بدم عایا؟!؟

🔥به رنگ جهنم!🔥Where stories live. Discover now