"وسوسه"

27 10 5
                                    

شب چهارم در راه بود.
چانیول همچنان مثل سه شب گذشته داخل اتاق کوچک، کنار جسم خوابیده و بی‌جان بکهیون به انتظار هر علامتی از بازگشت زندگی به تن او بود.

ماه نقره ای درخشان در لا به لای ابرها پنهان شده بود و هر ازگاهی نسیم آرامی به داخل اتاق راه می‌گرفت و شعله کم توان شمع را به بازی می‌گرفت.

نگاه کردن به بکهیون وقتی که شبیه یک مرده است، برای چانیول حتی سخت تر از به خاطر آوردن گذشته پر از حماقتش بود.

نگران بود که با اشتباهی در آماده سازی طلسم نه تنها جان بکهیون، بلکه جان دوستانشان را که در خواب بودند را به خطر انداخته باشد.
امیدوار بود بکهیون زودتر بهوش بیاید و ادامه راه را از سر بگیرند.

با حس سوزش دست و چشمانش وحشت زده به جسم بکهیون که در رخت خواب بود خیره شد.
نه!
الان وقتش نبود!
اما آتش بی‌رحمانه از دستش زبانه کشید و چشمهایش به سرعت به سرخی خون درآمدند.
دردی عمیق و کشنده در سرش شروع شد و ثانیه ای بعد صدای لوسیفر تنش را به لرز انداخت.

"بکشش چانیول!"

وحشت کلمه ای پیش پا افتاده برای توصیف حسش بود.
چانیول سعی کرد کنترل نیمه دیگر وجودش را به دست بگیرد که صدای لوسیفر دوباره به حرف آمد.

"اگر الان بکشیش میتونم چیزی که سالها میخواستی رو بهت بدم!
چانیول یادته چطوری به خاطرش تسلیم من شدی؟
بکشش تا بهت... بدمش!"

رنگ چشمهای چانیول بین سیاه و سرخ در گردش بود.
و سعی می‌کرد جلوی خودش را برای وسوسه شدن بگیرد.

"نگاهش کن چانیول!
اون هم منتظره به خواسته اش برسه!
مرور خاطراتش مثل تجربه دوباره شون دردناکه!
راحتش کن و به آرزوت برس!"

چشمهای چانیول در کسری از ثانیه سرخ شد.
از تمام تنش آتش شعله می‌کشید.

قدمهایش به سمت جسم بیهوش پسرک کشیده شد.
او آنجا بود.
بی دفاع!
ناتوان!
می‌توانست به آرزویش برسد.

چنگالهای سیاه رنگ و تیزی برای دریدن گلوی بی نفس پسرک بی‌جان، بیرون آمدند.

گام های مسخ شده اش به سرعت او را به تشک رساندند.
ناگهان باد به شدت شروع به وزیدن کرد.
شمع به سرعت خاموش شد.
رعد و برق مهیبی در تاریکی درخشید.
بوی باران و بوی دیگری مثل بوی گل رز در اتاق پیچید.
چشمهایش دوباره رنگ به رنگ می‌شدند.
لحظه ای تلاش می‌کرد خود را به عقب بکشد و از بکهیون دور شود و لحظه ای نیمه تسخیر شده اش بر او غلبه می‌کرد.

"چانیول"

صدای ضعیف بکهیون بود.
بوی گل سرخ شدیدتر شد.
چشمهای چانیول بالاخره به رنگ سیاه همیشگیش اش درآمد.
آتش وجودش خاموش شد.

نعره لوسیفر در سرش پیچید و جریان گرم خون را از گوشهایش حس کرد که به سمت گردنش حرکت می‌کردند.

ناخن هایش به آرامی به شکل عادی برگشتند و دستهای چانیول با تقلای اندکی به دستان سرد و زیبای بکهیون رسید.

نگاهش در نگاه براق بکهیون چرخید و ثانیه ای بعد با فروافتادن سرش بر شانه بکهیون به آرامی هوشیاری اش را از دست داد.

***

همه خاطراتش را به یاد آورده بود.
تک تک لحظاتش مثل فیلمی با سرعت از جلوی چشمانش گذشته بود.
حالا می‌دانست که چانیول از چه حرف می‌زند.
هفته بعد چندصد سالی از لحظه ای که چانیول با شیطان پیمان بست و باعث شکست همه آنها در جنگی که علیه لوسیفر شکل گرفته بود، شد.
بکهیون به یاد میاورد در آن لحظه که متوجه خیانت چانیول شد چطور قلب عاشقش مرگ را تجربه کرد.
به یاد داشت که برای کمک به چانیول چه ساده بال‌هایش را پیشکش کرد و درد را به جان خرید.
امید داشت اینبار همه چیز درست پیش بروند.
نمی‌خواست که بار دیگر شاهد مرگ لوهان در آغوش سهون باشد.
نمی‌خواست ببیند که دی او چگونه کای را برای خلاص شدن از درد تیر زهرآلود، با دستان خود کشت.
نمی‌خواست آن لحظات نفرت انگیز و دردآور را بار دیگر به خاطر بیاورد.
این آخرین مهلتشان بود برای پایان دادن به سیاهی و پلیدی بود در غیر این صورت با شکست دوباره شان لوسیفر حکومت را به دست می‌گرفت و این یعنی مرگ و نابودی برای حیات زمین و موجودات اش!

حال چانیول رو به بهبودی بود و بکهیون بیشرمانه از اینکه او توانست جلوی خودش را در برابر وسوسه های لوسیفر بگیرد، خوشحال بود.

اما مهم ترین چیزی که ذهنش را درگیر کرده بود نه گذشته بود نه آینده!

به عنوان کسی که عاشق  مرد جنگجو و قدرتمندی مثل چانیول شده، میخواست بداند خواسته چانیول چه بود که برای به دست آوردنش، خودش را قربانی کرد و جهانی را به ویرانی کشید!

حسادت می‌کرد به خواسته ای که اینگونه عقل او را از کار انداخته و باعث شد مردی مثل چانیول که زبانزد همه بود، برای برآورده کردنش دست به دامان لوسیفر شود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 22, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🔥به رنگ جهنم!🔥Where stories live. Discover now