"گذشته"

35 17 3
                                    

معامله با شیطان!
این واژگان منحوس را قبلا هم در آن دفتر خاطرات کذایی دیده بودم اما متوجه مفهومی که در پشتشان پنهان بود، نشده بودم.
مانند همین حالا که با چشمهایی متعجب و نگاهی ناخوانا و گنگ منتظر ادامه صحبت های مرد بودم تا شاید از بین کلمات جسته و گریخته ای که به زبان می آورد به نتیجه ای برسم!

مرد جوان و قد بلند با دیدن حالتم آهی کشید.

"همه چیز رو برات توضیح میدم!"

تنها کاری که برای تایید انجام دادم، بالا و پایین کردن سرم بود.
گوئی زبانم از کار افتاده و لغاتی که آموخته بودم از ذهنم پرکشیده اند.
فقط میخواستم بدانم پشت این ابرهای سیاه و بزرگ بارانی چه رازی پنهان شده است!

"بیا بریم اونجا بشینیم!
داستان طولانی ای در پیشه!"

و من مثل موجودی که اختیاری از خود ندارد همگام با قدم های بلند او به سمت تپه ای راهی شدم و زیر سایه درخت تنومند و پرباری نشستیم.

مرد با تردید من را از نظر گذراند و لبهای درشتش را تر کرد، بزاقش را محکم فرو داد و با نفس عمیقی که کشید، مهر سکوت لب‌هایش را شکست.

و من تمام وجودم گوش شد برای شنیدن و فهمیدن.

"من پارک چانیول هستم!
من و تو به همراه چند نفر دیگه که میشناسی شون تصمیم گرفتیم بر علیه شیطان متحد شیم تا بتونیم با قدرتهامون نابودش کنیم!
تو بزرگترین ساحر کل گوریو هستی.
کارهای خارق العاده و خاصی بلدی انجام بدی و از همه مهمتر نیروی جادویی و فوق العاده ای هست که به واسطه اجدادت بهت به ارث رسیده!
نیرویی که یه موهبت واقعی از طرف خداونده.
من یه فرمانده و جنگجوی قدرتمندم.و نیرویی داشتم. نیرویی که مثل تو از نسل های گذشته ام به ارث برده بودم.
دوستان ما که تو چند روزی هست باهاشون آشنا شدی هم دارای قدرت‌ها و یا ویژگی هایی هستند که اونها را از بقیه مردم عادی متمایز میکنه!
میدونم ‌شاید با خودت فکر کنی من فقط یه احمق دیوانه ام اما تک تک حرفهام حقیقت داره.
فقط برای یک لحظه فکر کن.
آیا جهانی به این بزرگی با این همه نواقصی که داره و با کارهایی که ادمها و حیوانات دیگه انجام میدن چطور اداره میشه؟

میشه گفت ما فرشتگان و الهه های منتخبی بودیم که از موقع آفرینش زمین مامور شدیم مراقب تمام موجودات و حیاتی که روی این کره شکل گرفته باشیم.
اما با سرپیچی انسان و شیطان و رانده شدنشون به زمین کار ما سخت تر شد.
باید جلوی سیاهی هایی که شیطان در زمین با وسوسه کردن انسانها بوجود می‌آورد را میگرفتم.
من به عنوان نگهدار آتش و فرمانده نبردها مسئولیت سختی داشتم.
آتش یکی از عناصر اساسی حیات بود و حفظش برای ما مهم.
ما قبلا به خاطر پشت کردن آدمها به پاکی و صداقت و خوبیها و روی آوردنشون به شیطان، عناصر دیگه ای مثل آب، باد رو از دست داده بودیم.
پس اگر آتش و خاک رو از دست می‌دادیم دنیا و تمام حیاتش نابود میشد و سیاهی همه جا رو میبلعید.
از خداوند طلب کمک کردیم.
نیروی ما هر روز کمتر و کمتر میشد.
خداوند برای کمک ما و پذیرش درخواستمون فرشته ای رو از ٱسمان هفتم به زمین فرستاد و گفت اون توان مقابله با شرارت‌ها رو داره.
خواست که مراقب اعمالمون در مقابلش باشیم و بعد از پایان ماموریت اون رو به جای خودش در آسمانها برگردونیم.
نیروی اون فرشته نور بود.
نور میتونه همه چیز رو تغییر بده و مهمترین و با ارزش ترین عنصر برای مقابله با سیاهی و تاریکی!"

به اینجای حرفش که رسید، نگاهی عمیق به چشمانم انداخت و ادامه داد.

"تو فرشته نور بودی!
فرشته نجات ما!
نجات حیاتی که روی زمین بود.
آخرین برگ برنده ای که خدا بهمون داد.
ولی...
ولی من..
من دچار خواسته ای شدم که نا به جا بود.
بین آسمان ها ناپسند و کریه منظر بود.
و برای رسیدن بهش باید از شیطان کمک میگرفتم.
بهم گفت در ازای تقدیم قدرتم، میتونه کمکم کنه تا به خواسته ام برسم.
و من..
بی توجه به هرچیزی، با فکر رسیدن به خواسته ام یا بهتر بگم رسیدن به آرزوم نیروی خودم رو بهش دادم.
اما..
من فراموش کرده بود که به شیطان نمیشه اعتماد کرد.
اون بهم خیانت کرد.
بخشی از روحم رو دزدید.
شیطان از اتشه و به دست آوردن قدرت من و داشتن نیمی از روحم اون رو قدرتمندتر از هر وقتی کرده بود.
به انسانها حمله کرد.
عده ی زیادی رو قتل عام کرد.
و دوستهامون رو به اسارت گرفت.
نیروهاشون رو غارت کرد و در آخر کشتشون.
خدا میخواست من رو به خاطر عمل ناشایستم و خرابی هایی که بار اوردم مجازات کنه و برای همیشه به چرخه دم و بازدم هام رو پایان بده ولی فرشته نور، یعنی تو، نزاشتی!
از خدا طلب فرصت دوباره ای کردی برای جبران اشتباهاتم.
خدا گفت تو باید به جای من مجازات بشی و تو قبول کردی.
بالهای نقره ای و درخشانت توی آتش سوخت.
صدای فریادهات و اشکهایی که ریختی رو هنوز هم به یاد میارم.
و خودت به زمین سقوط کردی.
و مردی!
سالها بعد به عنوان یک نوزاد مجددا متولد شدی. تو و دوستانمون.
و به من مهلتی داده شد تا بتونم گذشته رو جبران کنم.
اما اینبار به آسونی قبل نیست.
ما باید علاوه با شیطان، با نیمی از روحم، نیمی از من که تحت فرمان لوسیفره، بجنگیم.
به ما این اجازه داده شد به گذشته برگردیم.
فقط به من و تو!
و به ازای هر اشتباه ما طلسمی فعال میشه که گریبان دوستهامون در اون قصر رو میگیره.
من متاسفم!
متاسفم که چنین عذاب سنگین و کار دشواری رو بهت محول کردم.
متاسفم که احمق بودم.
متاسفم!
برای همه چیز متاسفم اما مهمتر از تاسف من جبرانه!
لطفا بهم کمک کن تا خطاهام رو جبران کنم."

نگاهی به چهره خیس از اشک مرد انداختم.
تردیدی در حرفهای چانیول نداشتم.
با هر کلمه ای که به زبان می آورد خاطرات گذشته ام و زندگی قبلی ام در برابر چشمانم به تصویر در می آمدند.

زبان گشودم.
با اطمينان و بی هیچ ترسی.
من باید به این مرد کمک کنم.
باید به عشقم کمک کنم. همانطور که سالیانی قبل کمکش کردم.
بالهایم!
زندگی ام!
می‌توانستم برای او همه چیز را فدا کنم.
خودم که چیزی نبودم!

"کمکت میکنم! نگران هیچی نباش!"

و این دو جمله کوتاه روح چانیول را به آتش کشید.

💫💫💫
های مای لاوز♥
راستش میخواستم دیر تر آپ کنم اما دیروز آنقدر از ووت ها و کامنتها خوشحال شدم که تا یک و نیم شب بیدار موندم و پارت جدید رو آماده کردم.
امیدوارم دوسش داشته باشید و با عشق بخونید. ❤
اگر غلط املایی یا اشتباه تایپی هر جا دیدید بهم خبر بدید.
و یه چیز دیگه. میشه بهم اعتماد کنید و به I'M BROKEN و دلنوشته های کوچولوم به شانس بدید؟
دوستون دارم! ❤💋

🔥به رنگ جهنم!🔥Where stories live. Discover now