The world of emptiness

506 122 11
                                    

مهم نیست اگر از دروغ بودن چیزی که باورش داری مطلع باشی. حقیقت اینه که "تو انتخاب کردی که باورش کنی!

نه اینکه بهش مجبور باشی، فقط نیاز داری باورش کنی تا دلیلی برای ادامه دادن داشته باشی.

*****

این دویست و بیست و هفتمین لباسی بود که تهیونگ می‌پوشید و به تعداد لباس هایی که پوشیده بود، الهه ی زیبایی و الهه ی هنر بحث کرده بودن.

یکی‌ از اون‌ها معتقد بود لباس تهیونگ باید بلند و پر از‌گل باشه و روی رنگ سرخ تاکید داشت؛ تا نشون دهنده ی زندگی بخشی و یادآور پرسفون (خدای بهار) باشه.

و دیگری‌ معتقد بود باید لباسی کوتاه و ساده با رنگ ارغوانی بپوشه تا بتونه شهوت و زیبایی رو مثل آفرودیت( الهه ی عشق و شهوت) به نمایش بذاره.

یکی از اون‌ها از پوستش می‌گفت و دیگری اندامش رو زیر و رو می‌کرد.
یکی زیورالات رو انتخاب می‌کرد و دیگری سعی می‌کرد مدلی برای موهای طلایی رنگ تهیونگ پیدا کنه.
اما واقعیت این بود که " تهیونگ یک پسر بود "
علاقه ای به این تشریفات نداشت و قرار نبود به دنبال دلبری از شخصی باشه!

هر چقدر هم المپیوس محدودیتی برای جنسیت و پوشش نداشت؛ تهیونگ هرگز قانع نمی‌شد لباس های پر چین و دامن دار خدایان قبل خودش رو بپوشه.

پس در انتهای بحث های خدای هنر و الهه ی زیبایی_ درحالی که خسته بود_ طوری فریاد کشید که بخشی از دیوار های اتاقش ترک خوردن و همه از ترس خشمش اتاق رو ترک کردن.

این هم از خوبی های یک شخص سلطنتی بودن حساب می‌شد، انگار هنوز هم بخشی از خصوصیات پدرش رو داشت.
میون پارچه های مختلف، روی تخت خوابید و به دیوار های سنگی خیره شد.

بیشتر از همیشه حس می‌کرد زیادی برای چیزی‌که می‌گفتن برای اون متولد شده کمه؛ هرچقدر تلاش می‌کرد دلیلی برای پس زدن این فکر نداشت.

تهیونگ با چشم های خودش دیده بود جز در حضور یکی از اعضای خانواده اش، هیچکس نه دوستش داشت و نه کوچک ترین رحمی به اون داشت.

در اصل اگر جزو خدایان اصلی نبود ممکن بود اولین فرد از خاندان سلطنتی باشه که توسط مردم المپیوس کشته شده!
شاید حتی توسط خانواده ی خودش...

برای‌ چندین روزگذشته، نه مادرش و نه مادرخونده هاش خبری از اون نگرفته بودن.
پدرش کوچک ترین تمایلی به دیدنش نشون نمی‌داد؛ خواهرها و برادر های ناتنی‌اش تا زمان شروع مراسم از دیدنش خودداری کرده بودن و حتی از پشت دیوار های سنگی قصر المپ هم می‌تونست حرفایی که با نفرت و حسادت راجع بهش می‌گفتن بشنوه.

بدون نامجون که برای تحویل دعوت نامه ها رفته بود، قصر برای تهیونگ خالی تر از همیشه بود.

𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔Where stories live. Discover now