"Life"

392 96 20
                                    

ای خدا، ای خنده ی مرموز مرگ آلود.
با تو بیگانه ست دردا، ناله های من
من تورا کافر، تو را نکر، تورا عاصی
کوری چشم تو، این شیطان؛ خدای من!
 

 
خدای زمین مدت ها بود که داشت موهای نرم و مخملی پسر توی آغوشش رو نوازش می‌کرد.
این پسر مرگ بود اما تهیونگ با کنارش بودن حس زندگی داشت.
طبق عادت همیشگی‌ای  که داشت عطر خاکستر جگوار که داخل اتاق پیچیده بود نفس کشید و شروع به حرف زدن کرد:

_میدونی چرا ازت نترسیدم؟!

نفس عمیقی کشید و خط فک پسر رو لمس کرد:
_ یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم جز اسمم هیچ چیزی ندارم. نه خونه و نه خانواده، نه دوست و نه آشنا!
می‌دونی چه حسی داره بفهمی زیر آسمون دنیای خودت تنهایی؟!

 
چشم های خیس شده ی خدای زندگی بلند شد و اینبار به جایی پشت پنجره ی سنگی قصر هادس خیره شد:
_مردی که پدرم بود منو پشت دروازه های قصر حبس کرده بود.
انگار من گناهی بودم که باید پنهان می‌شد! مادرم از من رو گرفت تا مبادا با قد علم کردن جلوی زئوس 'خانواده اش' از هم فرو بپاشه.
هرا فقط خانواده رو باور داشت و فرزند هرچیزی رو که به دوش می کشید نباید خانواده رو خراب می‌کرد!

معلمم میگفت من هرگز داخل المپ نخواهم موند.
تمام چیزی که یاد گرفته بودم هم همین بود؛ زمین و داستان هاش، مردم و افسانه هاشون، دین ها و خدایان، اینکه چطور یک روز به زمین میرم تا نگه دارنده ی المپ باشم.

به من می‌گفتن آخرین امید المپیوس.
نمی فهمیدم چرا اما خنده دار بود؛ به منی که خودم به امید برای زنده موندن بین غریبه های آشنا نیاز داشتم، می‌گفتن امید!
منی که تنها خاطره ام از پدرم اسمم بود، تنها دل بستگی ای که داشتم سه خط رمز آلود نوشته گوشه ی کتابم بود، آغوش مادرم باغی بود که مرده بود.

کم‌ کم کابوس هام شروع شد. می دونی که کابوس های یک خدا روی زمین ابر و طوفان میشن.
نمی‌دونم با کابوس های من چند کشتی به ساحل نرسیده گم شد و چند نفس زیر سرمای دریا خاموش شد؛ اما نمی تونستم براشون کاری کنم. چون منم کشتی ای بودم که توی تنهایی گم شده بود.

 
قطره اشکی از پلک های خدای زندگی روی گونه ی جونگکوک افتاد و بعد سرانگشت های گرم تهیونگ پلک های بسته ی اون رو لمس کرد:
_ تاحالا آرزو کردی از کابوست بیدار نشی؟! من یک بار آرزو کردم.
می‌دونستم انتهای خوابی که دارم می بینم باز  با صدای فریادم بلند میشه اما می‌خواستم داخل اون خواب بمیرم! می‌خواستم امید مردم رو برای یک‌ ثانیه امیدوار بودنم بگیرم.

مقابل چشم های خیس تهیونگ، تصویرها واضح تر از هرزمان دیگری بودن و درون گوش هاش تک تک صداهایی که توی خواب می شنید زنگ می زد:

_صدای خنده میومد جونگکوک، صدای خنده ی افرادی که منو دوست صدا می‌کردن.
اولین بار اونجا اسمت رو شنیدم...
نمی‌دونم چند نفر بودیم ده؟ دوازده؟ اما هرچی که بود دیگه حس تنهایی نداشت.
دیگه تنها نبودم و من این رو با همه وجودم می‌خواستم!  اینکه خدا نباشم اما دوستی داشته باشم، اینکه گلی از دست های من نروید اما دست های من چیزی جز دیوار سرد رو لمس کنه.
با دیدن اون رویاهای عجیب، بیداری برای من مرد.

𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora