"Knot"

534 121 76
                                    

عشق چیزی نیست که انتخاب کنید! عشق با ترس، دوست داشتن، اعتماد و یا نفرت رشد می‌کند و بی آنکه بدانید در شما ریشه می‌زند.

عشق چیزی نیست که انتخاب کنید...عشق شما را انتخاب می‌کند!

********

 "پیوند"
 

خدای زندگی با تکیه به راهب اعظم ایستاد و سعی کرد با نفس های عمیق به ضربان سرسام آور قلبش آرامش بده.
جونگکوک هم هنوز احساس درد و گرما داشت، اخم ارومی گفت که باعث شد جیمین متوجه ی حال اون دو بشه.
کنار خدای مرگ قرار گرفت و لب زد:
_ چیزی احساس می‌کنی؟!

جونگکوک نمی‌تونست چیزی از لحن پسر تشخیص بده، چه چیزی باید احساس می‌کرد؟!
اصلا چرا باید چیزی حس می‌کرد؟

نالید:
_ فقط درد...درد داره جیمین! یه چیزی داره منو می‌سوزونه.

خدای شهوت لبخند نامفهومی زد:
_ خوبه! به خاطر خدای زندگیه که حیوون درونت داره سعی میکنه بیرون بیاد.
یکی از اتاق های سلطنتی رو برات اماده می‌کنم، بعد مراسم اصلی می‌تونی استراحت کنی، شاید هم با یکی از فاحشه های المپی خودت رو آروم کنی.

بعد چشمکی زد و دور شد.
خدای مرگ حاضر بود قسم بخوره در این لحظه  می‌تونه گردن شیطان مقابلش رو بکشنه!
جیمین همیشه هرچیزی رو به خوش گذرونی و عشق بازی می‌کشید.
و البته به چرت و پرت!
چون امکان نداشت به خاطر مراسم یک خدا، حیوون یک خدای دیگه شروع به بی قراری کنه.

اخدای مرگ مطمئن بود احساس دردش، حداقل اینبار نمی‌تونه از شهوت باشه...اون کسی نبود که انقدر ساده مغلوب یک شخص زیبا بشه و هیچ مغلوب شدنی انقدر دردناک نبود.

نگاهش رو به سمت جایگاه و خدای زندگی دوخت، گردن و ترقوه های خوش تراش پسر رو به روش زیر نور می‌درخشید و باعث می‌شد جونگکوک به سختی بتونه نفس بکشه.
شاید اینبار واقعا مغلوب شده بود.

تهیونگ، دوباره سردی نگاهی رو روی تنش احساس می‌کرد ولی نمی خواست توجه کنه.
درد، هیجان، ترس و سردرگمی داشت از پا درش می آورد و وقتی برای فکر به چیزهای دیگه نداشت.

 زیر لب زمزمه کرد:
_دووم‌بیار، دووم بیار...خدا شدن همینه!

بعد سعی کرد تمرکز کنه تا آخرین مراسم رو اجرا کنه.
کار زیادی نداشت، فقط باید تبدیل می‌شد.

دست هاش رو دور خودش حلقه کرد و سرش رو بالا برد:
_ دووم بیار...

چشم هاش باز درخشیدن و نور سبز رنگی اطراف خدای زندگی رو گرفت.
صدای پاره شدن تکه های پارچه بلند شد و بدن انسانی خدای زندگی، از هم فرو ریخت.
جسمش شبیه یک شمع، با پخش کردن نور زیادی در هوا آب شد...

 وقتی نور خاموش شد تهیونگ در جسم یک حیوان الهی روی جایگاه ایستاده بود! یک ببر سفید...

ببر غرشی کرد که باعث شد تمام افراد داخل سالن به نشانه ی احترام زانو بزنن  بعد با غرور سرش رو بالا اورد و نگاهش رو توی سالن گردوند.

𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang