«آنجا که اعتماد نباشد, عشقی در کار نخواهد بود.»
خدای زندگی خودش رو درون اتاق خدای مرگ زندانی کرده بود.
چیزی برای فکر کردن به اون نداشت!
همه چیز به روشنایی خورشید المپ بود، تهیونگ میخواست سرکشی کنه و از این کار نمی ترسید.اما نمی تونست از فکر کاری که کرده بود بیرون بیاد.
اصل! هرکسی با اصولی ساخته میشد و وقتی بالاخره به بلوغ می رسید با هر اشتباه آگاهانهای اصل خودش رو زیر سوال میبرد.
تهیونگ حس میکرد با اشتباه هاش اصل خودش رو زیر پا گذاشته، حس میکرد گناهکاره! اما مجبور بود.برای داشتن کسی که دوستش داشته باشه مجبور بود خودش رو زیر پا بذاره.
خدایی که مثل یک شیطان رفتار کرده بود تا کسی که دوستش داشت رو به دست بیاره.
پوزخندی به توصیف خودش زد، دردهایی که کشیده بود برای خدا شدن به خدای درون آینه نیشخند میزدن.
نتیجه تمام دردهاش، برای یک روز دوست داشته شدن توسط کسی بی معنا شده بود.تهیونگ بلند شد و بی پروا داخل اتاق چرخید.
اتاقی که حالا باید مدت ها درونش نفس میکشید و هر لحظه بهش یادآوری می کرد چقدر حماقت کرده. اتاق مرگ...
اتاق خدای مرگ تماما از سنگ بود.
تمام جواهرات اش از طلای سیاه بودن و تمام تابلو ها از پوچی پر شده بودن.تهیونگ همه چیز رو زیر و رو کرد و بعد در انتهای اتاق، جایی که از سقف پرده های مخملی اویز بودن، بلوری شبیه به همونی که گل اش رو محصور کرده بود دید.
بی اراده نزدیک رفت و با لطافت پرده ها رو کنار زد.
یک رز اونجا بود! یک رزه مرده.
سیاه رنگ و بدون هیچ زمزمه ای، خدای مرگ به اون یک گل زنده داده بود اما گل خودش مرده بود؟!انگار هیچوقت اون مرد رو درک نمیکرد، اگر میتونست یک گل زنده بسازه چرا از یه رز مرده نگهداری میکرد؟
تهیونگ بی اراده دست هاش رو جلو تر برد تا بلور رو لمس کنه...._لمسش نکن.
با شنیدن ناگهانی صدا ، نفس درون سینه ی تهیونگ حبس شد و به سرعت دستش رو عقب کشید.
چرخید و با خدای مرگ درست پشت سرش روبه رو شد. جونگکوک خیره نگاهش میکرد._اوه... معذرت میخوام، نمیخواستم بی احترامی کنم.
بی اجازه داخل اتاق چرخیده بود و بی هیچ اجازه ای به وسایل مرد دست درازی کرده بود.
جونگکوک جلو رفت و بی توجه از کنار خدای زندگی رد شد و کنار بلور ایستاد.
هردو چه تصویر خسته کننده ای داشتن، یه گل مرده، یک خدای مرده...
گذشته جونگکوک به دو بخش روشن و تاریک تقسیم میشد اما هیچکس چیزی از روزای روشن براش به یادگار نگذاشته بود.
جز همون بلوری که داشت انعکاس چشم های سبز خدای زندگی رو داخلش میدید.زمزمه کرد:
_ من رو به یاد داری؟!تهیونگ یکه خورد و بی اراده یک قدم به عقب برداشت.
فکر میکرد جونگکوک چیزی از گذشته به یاد نداره!
فکر میکرد تنها خودش یادشه و بازی ای که شروع کرده تنها یک برنده داره!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔
Fantasy𝐂𝐮𝐨𝐩𝐥𝐞: 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦 - 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 - 𝑆𝑚𝑢𝑡 - 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡 من باور دارم که تو فقط برای من متولد شدی کیم! از زمانی که به یاد دارم زندگی ، متعلق به مرگ بود... پس من چیزی رو ندزدیدم. من به عنوان خدای مرگ، " زندگی " ا...