"blue"

415 82 36
                                    


 

بعد از زنده شدن گل، جونگکوک دوباره بی هیچ حرفی بال هاش رو باز کرده بود و رفته بود...

و تهیونگ باز داخل اتاق تنها بود، انگار هرگز کسی اونجا نبوده! انگار سوزش لب هاش و گردنش یه توهم از بوسه و حرفای اون پسر بوده.

آهی کشید، به دیوار تکیه داد و به پنجره زل زد...

مدت زیادی گذشته بود اما اسمون هنوز تاریک بود.

خدای زمین میخواست هرچه زودتر طلوع رو ببینه و از قصر هادس بیرون بزنه.

حس خفگی داشت...

کسی که رو به روش بود دو نفر بود! جونگکوکی که دوستش داشت، خدای مرگی که ازش متنفر بود!

پسش میزد...هرچقدر هم عاشقانه حرف میزد اما تهیونگ میدونست که اون تا ابد پسش میزنه.

باید ممنون می‌بود که مرگ المپ دلیلی بود تا بخشی از اونو بهش بخشیده؟! نمیدونست‌‌.

دوست داشتن رو نمیدونست. بیاد نداشت چرا حس اعتماد داره، بیاد نداشت چرا دوستش داره. حتی بیاد نداشت دوست داشتن چطوریه!

به لباس های جدیدی که خدای شهوت براش اماده کرده بود نگاهی انداخت و بی علاقه یکی از اونهارو پوشید.

موهای عسلی رنگش رو مرتب کرد و چند اویز ساده به مچ دست هاش بست.

درحال انتخاب تاجش بود که صدای ضربه زدن به در اتاق توجهش رو جلب کرد‌.

با تعجب به سمت دروازه ورودی قدم برداشت که صدای خدای مرگ از پشت دروازه بلند شد: اگر اماده ای باید بریم.

تهیونگ متعجب به پنجره نگاهی انداخت و با دیدن تاریکی هوا دروازه رو باز کرد: هنوز خورشید طلوع نکرده.

خدای مرگ با پیراهن های حریر همیشه مشکی رنگش پشت در ایستاده بود و دوباره چشم هاش سیاه و وحشی شده بودن.

بی توجه به حرف خدای بزرگ تر مچ دست های اون رو گرفت و دنبال خودش کشید

: اینجا دنیای مردگانه! هیچوقت خورشید طلوع نمیکنه. هر یک روزی که اینجا سپری میکنی سه روز ادمیان و المپه، هرچقدر بیشتر بمونی بیشتر از طلوع دور میشی...

خدای زمین متعجب و مبهوت خندید: حالا می فهمم چرا جین هیونگ اینجارو دوست داره. اینجا همیشه شبه!

پوزخندی بی اراده روی لب های خدای مرگ نقش بست‌‌.

شاید یک روز تهیونگ هم می فهمید چرا دوستش داشت. اما اونوقت هرگز به شب های دنیای زیرین لبخند نمیزد!

با خارج شدن از دروازه های قصر هادس جونگکوک بالاخره ایستاد.

سمت خدای بزرگ تر چرخید و بدون هیچ حسی بهش خیره شد: میخوام بهت دنیای زیرین رو نشون بدم.

𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔Место, где живут истории. Откройте их для себя