اعتماد بزرگ ترین اشتباه بشریت بود...چون اعتماد باعث میشه تو چیزی رو باور کنی که واقعی نیست!*****
چشم هاش آبی بودن...این اولین جمله ای بود که الهه ی کوچک با خودش زمزمه کرد.
اگر درست به یاد داشت اون باید یک حیوون الهی میبود، یک جگوار مشکی که نمیتونست جزوی از المپ باشه!
توی المپ الهه های تغییر شکل دهنده و حیوانات الهی همه حیوانی اهلی داشتن و یک جگوار مشخصا هرگز حیوونی اهلی نبود!
فقط ۱۲ خدای اصلیه المپ حیوونهای الهی غیر اهلی داشتن که طبق افسانه ها اون رو از زمانی به ارث بردن که در قالب یک حیوان و در طبیعت زندگی میکردن اما هیچکدوم از خدایانی که میشناخت علاقه ای به حضور توی باغ رز نداشتن!
هیچکس جز زئوس و خانوادش اجازه نداشت اینجا باشه.تهیونگ اون چشم ها رو میشناخت؛ چشم هایی که از پشت بوته ها به دختر بچه ی زمینی اش خیره نگاه میکرد.
حالا چهره ی اون حیوون در چند وجبی صورتش بود!
درست همونطور که مردم ازش میگفتن، چشم هاش تنها بخش روشن وجودش بودن، خز و پوست براق مشکی رنگی داشت که به طرز عجیبی خیس بود، پنجه های تیز و بلند و با جثه ای دو برابر خدای زمین!
نگاه تهیونگ وجب به وجب جسم حیوون رو میگشت و چشم هاش با لذت موجودی که تازه دیده بود شبیه به عنصری برای زنده موندن میبلعید.
چیزی قفسه سینه ی تهیونگ رو قلقلک میداد و دست هاش تشنه ی لمس کردن اون حیوون شده بودن.
تهیونگ احساس میکرد چیزی از وجودش، باعث شده حیوون مدام زیرلب غرش کنه و نیاز داشت تا آرومش کنه.
دقیقا همون کاری که گفته بودن به خاطرش از خاک المپ زاده شده
"- رام کردن یک طبیعت وحشی و زنده کردن ارامش وجودش!-"پس دست هاش رو جلو برد و آروم روی پیشونی حیوون گذاشت. چشم های براق و روشن جگوار اما ذره ای تغییر نکرد!
تهیونگ میخواست انرژی مثبت درونیش رو بهش انتقال بده اما قبل از اینکه کاری کنه انرژی قوی و تاریک تری، وجودش رو پس زد و تن تهیونگ و خاک المپ رو در بر گرفت!
باد وحشتناکی باغ رز رو مورد حمله قرار داد و ابرهای تیره اطراف قصر رو احاطه کردن.
خاک مرده ی باغ، بوی رس سرخ گرفت و صدای شکستن شاخه های خشکی که تلاش میکردن حرکت کنن توی گوش های خدای زمین زنگ زد.
میتونست قسم بخوره چشم هاش شاهد رزهای مرده ی باغ بودن که رو به سرخ و آبی شدن میرفتن!
اما در لحظه ای که رعد و برق آسمون المپ رو روشن کرد، تهیونگ ترسیده دست هاش رو عقب کشید و نفس گرفت.حالا که ارتباطی بین اون و حیوون رو به روش نبود، همه چیز آروم شده بود.
انگار تمام اتفاق هایی که دیده بود، چیزی جز توهمی لحظه ای نبودن.
آسمون صاف بود، هیاهوی درختها ساکت شده بود، خاک بوی مرگ میداد و باغ و رزهاش مثل همیشه "مرده" بودن.
اما چیزی درون حیوون مقابلش تغییر کرده بود.
رام شده بود! تهیونگ این رو از نبض آرومش روی خاک حس میکرد.
جگوار غرش آرومی کرد، شاید چیزی شبیه تشکر!
CZYTASZ
𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔
Fantasy𝐂𝐮𝐨𝐩𝐥𝐞: 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦 - 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 - 𝑆𝑚𝑢𝑡 - 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡 من باور دارم که تو فقط برای من متولد شدی کیم! از زمانی که به یاد دارم زندگی ، متعلق به مرگ بود... پس من چیزی رو ندزدیدم. من به عنوان خدای مرگ، " زندگی " ا...