" end"

543 93 58
                                    

"هیچ داستانی پایان نخواهد یافت،چون تمام داستان ها به نوعی افسانه هستند! جایی در قلب کسی، در ذهن کسی، در دفتر کسی، تمام داستان ها ادامه خواهند داشت"

"سرانجام المپیوس"

نامجون با فرود خدای ماه اونو در آغوش کشید و فریاد زد.

تهیونگ به اشک هاش اجازه ی ریختن داد اما لبخند زد.

ارتمیس حالا آروم بود!

وقتی به نشان معرفی یک خدا اسیب جدی ای وارد میشد اون خدا میمرد...خدای ماه قبلا قلبش شکسته بود، توسط جفتش طرد شده بود، رها شده بود، زخمی شده بود و حالا در زخمی ترین حالت نشانش تیر خورده بود!

خدای شهوت اسم "جین" رو زمزمه کرد و ویرجینیا با بیاد آوردن خاطرات به اتش کشیده شدن دهکده اش و لحظات اخری که توسط پدر خونده اش نجات داده شده بود زجه زد و به خاک چنگ زد.

خدای آب زمزمه کرد:

_ تهیونگ، ما برای تمام این دردها به حلقه پناه بردیم، تمومش کن!

خدای زندگی لبخند زد.

هنوز هم هیچکدوم از خدایان نمی‌تونستن قدمی بهش نزدیک بشن و هنوز چاله ای از خونش درحال جوشیدن بود.

نمی خواستن بفهمن؟ مشکل از اونا نبود!

تهیونگ نمی تونست! نمی تونست با سنگینی خون ۱۰ خدا، با بیاد اوردن اینکه هرگز کسی دوستش نداشت زندگی کنه...

نمی تونست نفس بکشه وقتی بیاد می آورد عمه اش چطور سینه اش رک شکافت تا کسی اونو  دوست داشته باشه.

نمی تونست!

 چشم هاش رو بست و گذاشت تا پیچک ها بدنشو رها کنند.

بعد نفس عمیقی کشید و با خنده زمزمه کرد:

_بوی جنگل خیس میاد.

جین داشت میمرد... آذرخشی آسمون دنیای زیرین رو شکافت و بارون شروع به باریدن گرفت.

_ بارون رو فراموش نکن تهیونگ، تو مثل من فرار نکن

_ این گل توعه، گل مورد علاقه فرزند من...

_ اگه خواستی بمیری با مرگ یکی شو

_ من بجای همه میمیرم! تو نه تهیونگ...

_ تو از اولش بودی، از الان به بعدشم  هستی پارک جیمین.

_ متاسفم افرودیت

_ پشیمون میشی کیم تهیونگ

_ ازت متنفرم افرودیت!

_عمه؟!

صداها داخل سرش می پیچیدن و صحنه ها جلوی چشم هاش می رقصیدن...

کاش قلبش میمرد.کاش باز میشد فرار کرد، کاش می شد مرد!

تهیونگ عقب رفت و لبه ی صخره ی مرگ ایستاد.

𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔Kde žijí příběhy. Začni objevovat