mine

557 110 52
                                    

مالکیت

نزدیک به بیست دقیقه بعد از بخواب رفتن جونگکوک، تهیونگ به نوازش موهای اون ادامه داد و بعد از کنار پسر بزرگ تر بلند شد تا دنبال شخص آشنایی بگرده.

امکان نداشت تنها و درحالی که بیهوش بوده به دنیای زیرین فرستاده شده باشه. خدایان هنوز انقدر از مهربانی دلزده نشده بودن که اینطور کسی رو طرد کنن.

پس یکی از لباس های خدای مرگ رو برداشت و روی تن زخمیش کشید و بند های اون رو محکم کرد. سر شونه های لباس بزرگ تر از جثه اش بود اما همین‌که می‌شد رد کبودی ها و خون روی تنش رو بپوشونه برای خدای زندگی کافی بود.

تهیونگ از اتاق بیرون رفت و سعی کرد مسیر راهرو ها رو به یاد بسپاره. اتاقی که درونش قرار داشت از راهرو کوچکی می‌گذشت که داخل بخش شمالی قصر قرار داشت. وقتی که به این اتاق رسیده بود سردرگم تر از اون بود که به دیوارها نگاه کنه!

اینبار روی دیوارهای راهرو می‌شد تابلو های عجیبی که شبیه به جنگل مه زده بودن، دید.

در انتهای راهرو، جایی که به یک مسیر چهار جهته برای رفتن به بخش‌هاش مختلف رفت رسید و به تک تک راهروها زل زد.
انگار بخش شمالی بر خلاف بقیه ی قصر، دیوارهای روشن تری داشت، درست مثل قصر سوکجین. این باعث می‌شد حس خوبی به این بخش داشته باشه.

تهیونگ با رسیدن به سالن اصلی قصر هادس چرخی زد و با لبخند دستش رو روی میز و دیوارهای مرمری سیاه رنگ کشید. همیشه آرزو داشت اینجا باشه، اما نه انقدر زخمی!

اینکه جایی باشی که بهش تعلق نداری هیجان انگیزه اما خوش آیند نیست. دنیای زیرین همین عطر رو برای خدایان داشت، عطر غریبگی، عطر قفس!
برای افرادی که روی بلندی زندگی می‌کردن، زیر خاک بودن خفه کننده بود.
برای خدای زمین عجیب بود که جونگکوک چه‌طور می‌تونه اینجا نفس بکشه؟!

لنگان لنگان از پله های کوتاه سالن بالا رفت و روی تخت پادشاهی دنیای زیرین نشست و سعی کرد به دردی که داخل کمر و پایین تنه اش می پیچید بی توجهی کنه. زخم هاش بسته شده بودن و حالا فقط درد بال هاش به‌جا مونده بود که حداقل یک روز برای درمان نیاز داشت.

مجسمه ی جگوار بزرگی که بالای سرش بود ابهت ترسناکی به تخت می‌داد و اون رو یاد پسری می‌انداخت که با فاصله نه چندان زیادی، داخل اتاق بین پیچک های سوسن خوابیده بود.

تهیونگ مدت زیادی بود که دوست داشت خدای مرگ رو بشناسه. درست به یاد نداشت چرا و چطور اما همیشه چیزی اون رو به سمت پایین می‌کشید.

حتی بیشتر سقوط های بی انتهایی که از قصر المپ داشت برای فرود اومدن داخل این چهار دیواری نموری بود که نمی‌دونست کنجکاو بودن راجع بهش چقدر دردناکه.

خسته آهی کشید. با وسایل اطراف تخت مشغول بود که با دیدن خدمتکار متعجبی که بهش خیره بود کمی خودش رو عقب کشید و صاف ایستاد‌‌.

𝑻𝒉𝒆 𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑯𝒐𝒑𝒆 𝑶𝒇 𝑶𝒍𝒚𝒎𝒑𝒖𝒔Onde histórias criam vida. Descubra agora