-{part 1}-

600 159 14
                                    

صدای شالاپ شلوپ کفشاش که بی حواس تو گودال های آب فرو میرفت تنها چیزی بود که می‌شنید.
میخواست تا هرچه زودتر برسه به خونش تا از این هوای طوفانی و بارون سیل آساش در امان باشه، هرچند که تا همین حالاشم کاملا خیس شده بود
به زحمت خودشو به در ساختمون رسوند و داخل شد.
نفس راحتی از هوای گرم داخل پارکینگ اپارتمان کشید و به بخار بازدم خودش نگاه کرد، سرش گیج میرفت و چشماش بعضی وقتا تار میشدن. محکم شکمشو از روی ژاکت خیس سبز رنگش فشار داد تا شاید بتونه اینطوری حالت تهوعش رو کمتر بکنه
نفسی از روی آسودگی کشید، حالش افتضاخ بود ولی حداقل تونسته بود خودشو به خونش برسونه.
توی همین فکرا پله های طبقه اول رو سلانه سلانه بالا رفت و وارد پاگرد بین طبقه اول و دوم شد؛ خواست قدم دیگه ای برداره و پله های طبقه دوم رو بالا بره که حس کردن نمیتونه جای پله ها رو تشخیص بده؛ اونا بالا پایین میشدن.
قدم اول رو شانسی و از روی عادت ناخودآگاهش برداشت و از پله اول بالا رفت، ولی هنوز تصمیم نگرفته بود قدم بعدی رو برداره که پاش از لبه پله لیز خورد و با کمر به پله ها برخورد کرد‌. تنها چیزی که اون موقع فهمید مقدار زیادی درد و بعدشم تاریکی بود.
بکهیون همونجا در حالی که از موهاش آب میچکید روی پله های طبقه دوم بیهوش شده بود

                                                      _______________________________

درد زیاد که توی درونش احساس میکرد چیز عجیب یا تازه ای نبود ولی بوی کاجی که زیر بینیش احساس میکرد براش غریبه بود. همین باعث شد که پلک هاش نه از درد، بلکه از این بوی غریب، فوری باز شه و صاف سر جاش بشینه.
اونجا خونه ی خودش نبود، این رو حتی از بویی که اونجا رو پر کرده بود هم میشد فهمید
چه برسه به دکوراسیون طوسی و سفید خونه که کاملا با خونه قهوه ای رنگ بکهیون متفاوت بود
"بیدار شدی بالاخره"
با صدایی که شنید سرشو چرخوند تا اون شخص رو ببینه؛ اونجا ایستاده بود...
یه مرد قد بلند که لباسای تنش هم مثل خونش ترکیب رنگی از طوسی و سفید بود و...
اون صورت بی حالتش و لحن بی منظور ترش که به بکهیون اجازه اینکه تشخیص بده جملش سوالی یا خبری بود رو نمیداد
مرد قد بلند که نگاه خیره بکهیون رو روی خودش میدید، منتظر بود به حرف بیاد ، ولی وقتی فهمید قرار نیست صحبت کنه خودش دوباره به حرف اومد.
"سلام کردن بلد نیستی؟"
تکیشو از چهارچوب در گرفت و سمت کاناپه ای که اون پسر تموم شب روی بیهوش بود رفت‌.
جلوش ایستاد و دستاشو تو هم روی سینش گره زد.
"یا لالی؟"
بکهیون که حالا میتونست یه برق محوی از عصبانیت رو داخل چشمای مرد ببینه لرزشی به تنش افتاد که از چشم مرد رو به روش دور نموند
"معذرت میخوام، سلام"
حالا که اون برق کوچیک فقط با همین یه جمله از بین رفته بکهیون میتونست نفس حبس شدشو با خیال نیمه راحتی بیرون بده.
به پشت سر مردی که داشت به سمت اشپزخونه میرفت خیره شد‌.
"من چانیولم، پارک چانیول همسایتم. پس لازم نیست اونطوری ازم بترسی"
بدون اینکه منتظر باشه پسر کوچیکتر  ازش سوال کنه خودش بهش گفت تا انقدر معذب نباشه چون معذب بودن اون پسر اعصابشو بهم میریخت.
پشتش به اون پسر خجالتی بود و نمیتونست حالت صورتشو ببینه ولی از سکوتش معلوم بود که انگار هنوز اعتماد نداره.
"اگه بخوای میتونی در و باز کنی همون و راه پله ای که دیشب روش پیدات کردم رو ..."
"من بکهیونم ، همسایه بالایی"
بکهیون نذاشت چانیول حرفشو ادامه بده و بی حواس خودشو معرفی کرد.
اما چانیول همینطور که پشتش به بکهیون بود و به قهوه سازش خیره شده بود سر تکون داد.
پسر کوچیکتر وقتی احساس کرد که جو بینشون داره سنگین میشه از روی کاناپه بلند شد و به سمت در خروجی اروم قدم برداشت.
"انگار خیلی برای رفتن عجله داری"
هین ارومی از دهن پسر کوچیکتر خارج شد و شوکه به سمت اشپزخونه خونه برگشت.
حالا چانیول یه فنجون کوچیک دست راستش بود و با اون یکی دستش به کانتر تکیه کرده بود.
بکهیون به خالکوبی ناواضح بازوی چانیول که نصفش از آستین بالازدش معلوم بود خیره شد
آروم زمزمه کرد .
" نه فقط نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم "
" مزاحم نیستی "
چانیول بی خیال گفت و همچنان از بالای فنجون قهوش به بکهیونی که چشماشو ازش میدزدید خیره شد و بکهیون که از این نگاه های خیره اذیت می شد به چانیول ادای احترام کرد .
" ببخشید دیشب مزاحمتون شدم ... قول می دم به زودی جبران کنم . "
سریع گفت و هول هولکی چرخید سمت در، اما هنوز دستش به در نرسیده بود که روی هوا موند .
" می تونی همین الان هم جبرانش کنی "

                                                         ______________________________  

بکهیون ناچار از مخاطب قرار گرفتنش برگشت و با بیچارگی به مرد قد بلند که حالا قهوشو تموم کرده بود خیره شد .
با چشماش به در سفیدی که توی راهرو بود اشاره کرد .
" اول برو دوش بگیر "
و این دفعه به اتاقی که درش باز بود و فقط یه صندلی چوبی از اینجا توش دیده می شد اشاره کرد .
" بعد برو تو اتاق و روی اون صندلی بشین "

بکهیون نفهمید چرا با حرف مرد بزرگتر مخالفت نکرد و دقیقا کاری که اون بهش گفت رو انجام داد، اما تنها چیزی که می دونست اینه که حالا روی اون صندلی چوبی نشسته و به اون اتاق بزرگ و سقف بلندی که چهار طرف دیوارش با یه پارچه ی بزرگ سفید پوشیده شده بود ، رو به روی یه بوم نقاشی قرار داشت
صدای برخورد کفشای مرد بزرگتر با پارکت سیاه رنگ کف رو میشنید.
استرس تموم وجودشو گرفته بود و نمیدونست چی در انتظارشه
چانیول وارد اتاق شد و به بکهیون که خیلی جمع و جور و ترسیده روی صندلی نشسته بود خیره شد.
پشت بوم نقاشی روی صندلی بزرگ سیاه رنگش جای گرفت و با اخم به حوله ی سفیدی که دور تن بکهیون پوشیده شده بود خیره شد.
"حولتو دربیار"
"چی؟!" بکهسون شوکه زمزمه کرد ، جوری که انگار اشتباه شنیده باشه ، اما چانیول با تکرار دوباره حرفش اون رو مطمئن کرد که درست شنیده!
با زانوهای لرزون بلند شد و کمر حولش رو رو باز کرد و همین کافی بود تا اون پارچه سفید که تنها پوشش بکهیون بود روی زمین بیوفته و بدن کبود بکهیون تو دید کامل چانیول قرار بگیره .
نیشخندی زد و به بدن پسر روبه روش خیره شد ، همونطور که تصور میکرد...
کبود با یک سری جاهای چنگ قرمز!
"خوبه، حالا مثل مجسمه اون گوشه روی صندلی بشین"

                                                             ______________________________
  

ده ساعت! ده ساعت کامل بکهیون ثابت و به همون حالتی که چانیول بهش گفته بود جلوی مرد نشسته بود و حالا کم کم هوا داشت رو به تاریکی میرفت
نفسی از خستگی بیرون داد که نگاه چانیول سمتش برگشت
صدای کشیده شدن صندلی روی پارکت که ناشی از بلند شدن ناگهانی مرد بود بلند شد و بکهیون رو ترسوند.
مرد بزرگتر بوم رو سمت بکهیون برگردوند ، اما اتاق به قدری تاریک بود که پسر کوچیک نتونست چیزی رو تشخیص بده...
سمت کلید چراغ ها قدم برداشت و ثانیه ای بعد اتاق توی نور سفید غرق شده بود
بکهیون چشماشو بخاطر هجوم ناگهانی نور بست و وقتی بازشون کرد لبخند چانیول تو دیدش قرار گرفت که با چشماش به بوم روبه روی پسر اشاره میکرد.
"نظرت چیه؟"
بکهیون سمت بوم چرخید و...
اونجا بود!
پرتره ای از بدن  برهنه و نیمه کبود خودش!

          ________________________________________________________________________________

خب،ریحا صحبت میکنه-
استرنجر کمی گیج کنندست،به این موضوع آگاهم و تعجبی نداره اگر خیلی با همین پارت اول متوجه موضوع نشید.اما استرنجر داستانیه که باید سرش صبر به خرج بدید و کاملا گذر زمان رو توش احساس کنید تا بتونید با روند داستان کنار بیاید.
امیدوادم تا اینجا که خوندید لذت برده باشید،از اونجایی که استرنجر یه مینی فیک تموم شده ست پس راجب آپ پارت بعدی نگران نباشید،هر هفته سه شنبه ها و یکشنبه ها یک پارت آپ میشه، البته اگر شرط ووت ها رعایت بشه-
شرط ووت این پارت پونزده تاست.
خب، تا سه شنبه.میبینمتون^^♡

-{Stranger}-Where stories live. Discover now