"ده دقیقه دیر کردی!"
این تنها چیزی بود که بکهیون به جای سلام از چانیول شنید. وارد خونه شد و پشت سرش در رو آروم بست.
"معذرت میخوام کارم طول کشید"
رو به چانیولی که تو آشپزخونه مشغول بود زمزمه کرد و باعث شد صاحب خونه فقط سر تکون بده.
"لباساتو زود دربیار و برو روی همون صندلی بشین"
درست مثل دفعه پیش که به خونش اومده بود، جدی حرف میزد. قدم هاشو طوری آروم برمیداشت که از پارکت چوبی آپارتمان هیچ سر و صدایی بیرون نیاد.
دوباره همون اتاق سر تا سر سفید با سقف بلندش، چانیول دوباره پارچه رو روی نقاشی ها کشیده بود و حالا به چیزی جز یه سالن آتلیه بزرگ شباهت نداشت.
سمت همون صندلی ای که دفعه پیش نشسته بود رفت و آروم آروم شروع کرد به در آوردن لباساش، اول پلیور کرم رنگش و بعد هم شلوارش رو از تنش خارج کرد.
برعکس کل خونه که گرم بود، اون اتاق سرد بود!
محض رضای خدا الان زمستون بود و بکهیون لخت توی این سرما نشسته بود.
"این دفعه ژستت باید متفاوت باشه"
متوجه اومدن چانیول نشد، شاید چون این دفعه کفش نپوشیده بود.
"چه ژستی بگیرم؟"
چانیول همونطور از بالا به بکهیونی که روی صندلی نشسته بود اخم کرد و یک دفعه همونطور که دستاش توی جیب شلوارش بود، خم شد و روی موهای بکهیون رو بو کشید و بعد از سمت راست پایین تر اومد.
گوش، گردن و سینش، تمام مدت نوک بینی چانیول روی پوستش کشیده میشد و از نفساش یه رد داغ روی تنش جا میذاشت.
"دوش گرفتی؟"
"آ...آره"
راهشو کج کرد و سمت بوم قدم برداشت. باز هم محکم پاهاشو میکوبید زمین، ولی ایندفعه صدایی نداشت.
روی صندلیش جا گرفت و از پشت بوم نقاشی بهش خیره شد
"صندلی رو بزار کنار و بشین روی اون ملافه سفید و پاهاتو جمع کن تو خودت"
"خوبه... حالا سرتو بزار رو پاهات و به من نگاه کن. درسته! دیگه تکون نخور"
بکهیون همونطور که مرد بهش گفته بود ژست گرفت ولی حالا با نشستن روی زمین حتی بیشتر از قبل سردش شده بود.
"چقدر طول میکشه؟"
"زیاد نیست"
"ولی دفعه قبلی من ده ساعت اینجا نشسته بودم. اگه امروزم..."
"دفعه قبل نمیدونستم میتونم بازم بیارمت اینجا یا نه... اون سریع ترین نقاشی ای بود که انجام داده بودم"
بکهیون چیزی نگفت و دوباره به جوراب های طوسی رنگ چانیول خیره شد
"دفعه بعد اگه فکر میکنی بازم قراره دیر کنی زودتر میای و همینجا دوش میگیری"
"بله"
از کجا فهمیده بود بخاطر دوش گرفتن دیر کرده؟!
"سردته؟"
"اینجا سرد تر از هاله"
"بخاطر پوسته"
"پوست؟"
چانیول دست از خط خطی کردن روی بوم برداشت و به بکهیون خیره شد.
"یکم که بگذره پوستت شروع میکنه به قرمز شدن...اول از همه هم سر انگشتات و زانوهات قرمز میشن"
"چرا باید پوستم قرمز باشه؟"
"بدن های زخمی و آسیب دیده تصویر بهتری میسازن، دفعه پیش بدنت چندتا کبودی جزئی و جای چنگ های قرمز داشت پس نیازی به کاهش دما نداشتم"
بکهیون نمیدونست چه توضیحی باید بخاطر اون زخما به چانیول میداد؛ اصلا...لازم بود که چیزی بگه؟
به هرحال اون خودش همه چی رو دیده بود!
"بهت نمیخوره معتاد باشی، پس جای اون سوزنا روی بدنت برای چی ان؟"
بی حواس به رد سوزن هایی که چانیول بهشون اشاره کرده بود نگاه کرد، بعضیاشون کبود شده بودن و بعضیاشون داشتن کم کم محو میشدن.
نفس عمیقی گشید و بازدمش رو محکم بیرون فرستاد.
"خون میدم"
"مریضی؟"
"نه...خون میدم و... پولشو میگیرم"
"که اینطور، پس خونتم میفروشی"
"فقط، بعضی وقتا که لازم بشه"
مکالمه اون دوتا فقط ده دقیقه طول کشید ولی به قدری ازش انرژی گرفته بود که دیگه نمیخواست حرف بزنه، و البته این از خوش شانسیش بود که چانیول موقع کشیدن کاملا ساکت میشد و اون از این عادت ممنون بود. به هرحال تا همین الانشم چیزایی رو فهمیده بود که به کسی نگفته بود.
اون شب فقط پنج ساعت تو خونه چانیول موند. برعکس چیزی که فکر میکرد، بی حرکت نشستنش رو به روی چانیول سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکرد.
شاید چون با هربار بلند شدن صدای نفس هاش اون رو یاد لمس های کوچک امروزش و رد داغ بازدمش مینداخت.
وارد خونش که شد چشمش به ساعت رو به روی دیوار افتاد، اون ساعت و اون نقاشی بغل دستش.. تنها چیزایی بود که از خانوادش با خودش آورده بود
اون نقاشی بهش حس خوبی میداد و اون ساعت.
تا همین شب قبل براش چیزی جز ثانیه شمار مرگش نبود؛ اما دقیقا از همین امشب میتونست به هر ثانیه ای که میگذره به چشم یه امید نگاه کنه... البته که همه ی اینارو مدیون همسایه پایینش بود.
"خونه ی عجیبی داری بکهیون، ولی همرنگ خودته"
"همرنگ؟ منظورت چیه یول؟"
"فقط آدمای تنبل اسم هارو خلاصه میکنن...یول؟"
بکهیون چانیول رو برای شام به خونش دعوت کرده بود تا ازش تشکر کنه، اولش فکر میکرد قراره جو سنگین دیشب رو دوباره تکرار کنن ولی برعکس چیزی که انتظار داشت امروز چانیول دقیقا شبیه زمانی شده بود که توی کلاب دیده بودش. همون لحن، همون چشمای خندون و همون پوزخند کثیف.
عجیب میشد اگه دیگه از اون پوزخند نمیترسید؟ چانیول یه جورایی هنوزم همون آدمی بود که روز اول دیده بود. هنوزم هیچی ازش نمیدونست و با رفتارا و حرفاش گیج میشد، هنوزم نمیدونست که دقیقا این آدم کیه! ولی احساس عجیبی بهش داشت و دیگه براش ترسناک نبود.
با لبخند خجالت زده ای سرشو پایین انداخت و با گوشه انگشتاش ور رفت، دوباره قرمز شده بود.
"پس من آدم تنبلیم"
مرد رو به روش اما با اخم خیره شده بود به انگشتای مضطرب بکهیون که بی هدف روی هم میلغزیدن.
دست به سینه شد و با دقت بیشتری بهش خیره شد.
"ولی من اینطور فکر نمیکنم...بیون بکهیونی که من باهاش آشنا شدم از خستگی روی پله های خونم غش کرده بود"
با این حرفش، دستای بکهیون از حرکت ایستاد.
پوزخندی زد. کوچولوی خجالتی...
توی تله افتاد!
بکهیون متعجب و معذب سرشو بالا آورد و به چشمای مهمونش نگاه کرد. دیگه اثری از اون لبخند نبود، اون چشما تاریک بودن.
"آه...خب راستش..."
"بهم بگو بکهیون. چرا انقدر کار میکنی؟ تو اینجا تنها زندگی میکنی و اجاره این آپاراتمان هم اونقدر زیاد نیست که نتونی با کار نیمه وقتت پرداختش کنی، میدونی راستش... این پولی که تو درمیاری نه تنها برای یه نفر زیاده... بلکه میتونه جواب یه خانواده کوچیک سه نفره رو بده!"
موقعیتی که توش قرار گرفته بود دقیقا همون چیزی بود که نمیخواست هیچ وقت بهش فکر کنه. تنها سوالی که از دیروز آرزو میکرد هیچ وقت چانیول راجبش نپرسه همین بود!
اینجوری نبود که مجبور باشه جواب بده... اگه دلش میخواست میتونست بهش بگه که نمیخواد حرفی راجبش بزنه! ولی مشکل دقیقا همینجا بود. بکهیون...
دلش اون لحظه چنگ میزد به هرچیزی که اون رو یاد نفس های دیشبی که روی پوستش حرکت میکردن بندازه. حتی اگه اون شنیدن دوباره صدای کلفت و گرفته ی همسایش بود.
نفس عمیقی کشید و با بازدمش شونه هاش رو ول کرد و تو خودش جمع تر نشست
"اونا واسه پدر مادرم هستن!"
"واضح تر"
چانیول خیلی آروم دستور صادر کرد
"مامان و بابام... اونا ازم پول میخوان، بهشون یه قرضی دارم...که باید هرچه زودتر بدمش"
"چه قرضی؟"
حالا لحنش عصبی بود، عصبی از دست دست کردن پسر رو به روش برای تعریف کردن حقیقتی که برای اولین بار بود که بازگو میشد.
اشک تو چشمای بکهیون جمع شده بود و بغض کم رنگی تو حرفاش شنیده میشد.
"پولِ...پول خون برادرم رو دارم میدم"___________________________________________________________________________________________
بخاطر تاخیر پیش اومده عذرمیخوام.
ممنونم از کسایی که ووت و کامنت میدن♡•
-ریحا
YOU ARE READING
-{Stranger}-
Fanfiction={𝗆𝗂𝗇𝗂 𝖿𝗂𝖼}= 𝘯𝘢𝘮𝘦:𝘴𝘵𝘳𝘢𝘯𝘨𝘦𝘳 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦:𝘤𝘩𝘢𝘯𝘣𝘢𝘦𝘬 𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳:𝘳𝘪𝘩𝘢 انگست جنایی عاشقانه یه آپارتمان سه طبقه ی عجیب و غریب با سه تا همسایه عجیب تر ، که یکیشون رو هیچکس نمیشناسه و دیگری یک نقاشه منحرف عوضی که سرگرمیش کشی...