بکهیون هیچ وقت حتی به فکرشم نرسیده بود که بتونه عاشق یه همچین کسی باشه ؛ اما...الان به عشق اشاره کرده بود؟! بزرگترین مشکل همینجا بودش! اون هیچ وقت با خودش صادق نبود. فقط میدونست که از صحبت هایی که بین نقاشی کشیدن های چانیول ؛ بینشون پیش میاد لذت میبره و حتی بیشتر هم میخواد ؛ هرچند که اون نقاش عجیب غریب حرفاش پر از طعنه بود ؛ ولی بکهیون پیش اون احساس خوبی داشت
بکهیون زندگی کردن رو بلد نبود چون کسی بهش یاد نداده بود و خودشم هیچ وقت سعی نکرده بود براش تلاش کنه ولی به نظرش چانیول میتونست همه چی رو بهش یاد بده. در اصل اون یه جورایی از همین الان هم یادگیریش رو شروع کرده بود ؛ اون اولین درسش رو تو خونه خودش بهش گوشزد کرده بود ، همون شبی که دعوتش کرد و از گذشتش سوال کرد.
اولین درسی که بهش یاد داد این بود : "از گذشتت فرار نکن!"
حق با چانیول بود ؛ گذشتش اونقدری که تو ذهنش تصور میکرد ترسناک نبود. مرگ چیزیه که در هر ثانیه به تعداد بیشماری اتفاق میفته.
و دومین درس و یجورایی اصلی ترین قسمت برای شروع : "خودت رو دوست داشته باش!"
چانیول نود درصد حق رو به بکهیون داد! چانیول تنها کسی بود که بهش گفت برادرش به خواسته خودش اینکارو کرده ؛ و متفاوت ترین ویژگی جالب اون همین بود.چانیول زاویه دید جداگانه ای داشت. شاید بعضی وقتا منطقاش کاملا مسخره بودن و صحت نداشتن! اما این منطقای عجیبش بود که زندگیش رو ساده تر میکرد.
اون هیچ وقت مستقیم به بکهیون پیشنهاد برای کمک نداده بود! ولی اون متوجه منظور تمام حرف هایی که بهش میزد میشد و شایدم این اصلی ترین دلیلی بود که بعد از اولین ملاقات عجیبشون ، بازم اعتماد کرد و بهش اجازه داد تا بهش دستور بده.
بکهیون احمق نبود ، فقط غم دست و پاش رو بسته بود!
مدت زیادی رو بدون نقشه و با جهت یابی از روی ستاره های شانس ، زندگیش رو گذرونده بود و حالا نیاز داشت یکی دستاشو بگیره و اونو دنبال خودش بکشه به سمت راه درست!
بکهیون محتاج همچین فردی بود و چانیول تک تک کلماتش مشتاق نجات دادن یک ادم شکست خورده از سرنوشت.
و تنها سوالی که اینجا براش پیش میومد این بود که :
"گذشته خودت چیه یول؟"
__________________________________________________________ "راستش حالا که بهش دقت میکنم ، نقاشی های خونت خیلی شبیه نقاشیه منه..."
هنوز شک داشت و به همین دلیل آخر جملش صداش تحلیل رفت ؛ با فرو رفتن مبل سرشو سمت چانیول چرخوند و بهش منتظر نگاه کرد تا به حرف اومد : "کدوم یکی از نقاشیات؟ اینجا پر از نقاشی های مختلفه"
انگشتشو سمت نقاشی مادرش گرفت و همونطور که به لب های خیس چانیول که به لبه فنجون قهوه تکیه زده بودن خیره بود زمزمه کرد :"اون!"
فنجونشو پایین آورد و روی میز گذاشت و همراه با حرکت دستهاش میدید که چطوری نگاه بکهیون دنبالش میکنه.
"چرا اونجوری داری به دستام نگاه میکنی؟"
به طرز عجیبی بدون اینکه از لو رفتنش خجالت بکشه تو چشماش نگاه کرد:
"دستات برای نقاش بودن زیادی زمخت و کلفته!"
اخم کوچیکی بین ابروهاش جاخوش کرد :
"مگه دست های نقاش چطوریه؟"
بکهیون که انگار تازه با جدی شدن صدای مرد متوجه حرفی که زده شده بود. تند تند پلک زد و نگاش رو از صورتش دزدید ؛ چرخید و دوباره به نقاشی هاش خیره شد.
"منظوری نداشتم ، فقط با چیزی که تو ذهنم بود فرق میکرد"
"چی تو ذهنت بود بکهیون؟"
صداش دقیقا از کنار گوشش اومد و با برخورد بازدم گرم چانیول لرزه ای به تنش انداخت. مجبوری برگشت سمت چانیول و سعی کرد توی اون فاصله نزدیک فقط و فقط به چشماش نگاه کنه ، نه هیچ جای دیگه!
"خب،همیشه فکر میکردم دستای نقاشا خیلی ظریف و خوشگلن ، انگشتای کشیده ، ناخنای بلند و...همیشه هم یه لکه رنگ کوچولو از نقاشی ای که کشیده بودن موقع شستن دستاشون جا میمونه"
"مثل دستای خودت؟"
متعجب نگاهش کرد ؛ اصلا انتظار همچین برداشتی رو نداشت!
"ها؟"
با چشماش به انگشتای بکهیون که از آستین های بلند پلیورش بیرون زده بود اشاره کرد.
"این چیزی که گفتی حتی نیاز به تصور کردن هم نداشت ، خودت یکی از همون دستا رو داری..."
بعد مچ بکهیون رو گرفت و استینش رو تا ارنج بالا داد و انگشتاشو بین دستاش گرفت.
"نگاه کن...انگشتات همونطور که گفتی باریک و بلندن ، همینطور ناخنات ؛ تنها چیزی که کم داری یه لکه رنگ قرمز از نقاشی دیشبه!"
سرشو بالا آورد و به چشمای متعجب پسر رو به روش خیره شد :" این یعنی تو یه نقاشی بکهیون؟"
و همینجا بود که بکهیون سومین درسشو از همسایش یاد گرفت.
"هیچ وقت فقط از روی ظاهر راجب چیزی قضاوت نکن ، بکهیون!"
"درست میگی ؛ اشتباه کردم معذرت میخوام یول!"
سرشو پایین انداخت و دوباره آستینش رو پایین کشید ؛ هرچند که هنوز مچ دستش اسیر دستای چانیول بود.
"اینو نگفتم که اینطوری سرتو بندازی پایین و معذرت خواهی کنی! هیچ وقت نباید به خاطر طرز فکرت عذر بخوای. از هفت میلیارد انسانی که توی دنیان تقریبا همشون طرز فکر متفاوتی دارن ؛ این طرز فکر و عقاید توعه که شخصیتت رو میسازه و عذرخواهی کردن به خاطرش درست مثل اینه که به خاطر بیون بکهیون بودنت عذر بخوای ؛ فهمیدی؟"
سرشو بلند کرد و با اخم غر غر کرد :
"حواست هست داری مثل بچه ها باهام رفتار میکنی؟"
"اشتباه نکن تو بچه نیستی فقط احمقی ، همین!"
"یول!"
چانیول نگاه کلافه ای بهش انداخت و غرید :
"از اینکه اسممو مخفف میکنی متنفرم"
نیشخندی زد :"ولی من خوشم میاد ..."
"اگه بخوای میتونم بهت نقاشی کشیدن رو یاد بدم ، حالا که بهش فکر میکنم حیفه که این دست ها واقعا متعلق به یه نقاش نباشن"
چانیول بیخیال بین حرفاش پریده بود و پیشنهادی به بکهیون داده بود که هیچ نظری راجبش نداشت.
"خودت همین الان گفتی از رو ظاهر قضاوت نکنم ، اینکه دستای خوبی دارم دلیل بر این نیست که استعداد نقاشی کشیدنم دارم"
مرد نقاش از جاش بلند شد و سمت نقاشی مادر بکهیون قدم برداشت و همونجا ایستاد.
"خودم میدونم چی گفتم ، ولی به نظرم ارزش امتحان کردنش رو داره"
"یه نقاش ، برای این ساختمون کافیه نیاز به دومی نیست"
دستاشو تو جیب های شلوارش کرد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
"کی گفته من قراره تا ابد توی این ساختمون بمونم؟!"
و بوم!
حرف چانیول دقیقا همون نقطه کوری بود که بکهیون هیچ وقت حتی به ذهنشم خطور نکرده بود
چانیول میتونست هر موقع که بخواد وسایلشو جمع کنه و نه تنها از اون ساختمون بلکه حتی کلا از اون محل بره!
و این که انقدر به رفتن اشاره میکرد...بخاطر همین بود که میخواست خونش رو تغییر بده؟
اگر اون از اینجا میرفت دیگه نمیتونست ببینتش نه؟!
متوجه سکوت بکهیون شده بود ولی نمیخواست حرفی بزنه ، سمت در رفت و همونطوری که به ساعتش نگاه میکرد توجه بکهیون رو جلب کرد :
"من دیگه باید برم ، یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم! آه راستی...واسه سومین نقاشی ، لازم نیست تا هفته ی بعد بیای! به موقعش خودم بهت خبر میدم"
بکهیون ترسیده به چانیولی که داشت از خونش خارج میشد نگاه کرد سریع رفت سمت در :
"خیلی داری زود میری یول!"
نیشخندی روی لباش نشست ، حالا چانیول تو پاگرد راه پله رو به روی بکهیون ایستاده بود.
"میخوای بیشتر بمونم؟"
جملشو با خنده بیان کرد و حتی پسر بیچاره رو بیشتر ترسوند.
"داری منو میترسونی"
چانیول یه قدم نزدیک تر اومد و خم شد تو صورت بکهیون
"مگه اولین بارته که میترسونمت آقا کوچولو؟"
راست میگفت ، اون اولین بار نبود که از مرد عجیب غریب رو به روش میترسید.ولی علاقه ای هم نداشت که آخریش هم باشه...به چشمای براق چانیول خیره شد و همونطور که نزدیکش میشد آروم شروع به زمزمه کرد :
"نه یول ، ولی نمیخوام که این آخرین باری باشه که ازت میترسم"
لحظه بعد ، صورت چانیول بین دستای عرق کرده بکهیون قاب شده بود و لب های بکهیون آروم بوسه های ریز و کوچیک رو لب های گرم مرد روبروش میکاشت.بکهیون دلتنگ بود ، دلتنگ اون لب های گرمی که هفته پیش توی اون تاریکی اتاق ، بین اون سرمای آزار دهنده آروم و بدون عجله میبوسیدش ، دلتنگ دست های سردی که کمرش رو از پشت فشار میداد.
دلتنگ نفس ها و صدای چانیول زیر گوشش و دلتنگ اون بوسه ای که روی گردنش کاشته بود. چانیول خیلی زود پیش میرفت ، اما تو هیچ چیز زیاده روی نمیکرد.
اون میدونست چقدر اب برای تشنه تر شدن لازمه ؛ اونم در حالی که مخاطبت اصلا تشنه نباشه.پوزخندی از حرکت ناگهانی بکهیون روی لب هاش شکل گرفت و بکهیون به این فکر کرد که ایندفعه هم صدای پوزخندش رو شنید ، هم گرماش رو احساس کرد و لمسش کرد و علاوه بر اون بوسیدش!
دستای چانیول روی کمر بکهیون قرار گرفت و اونو کمی جلوتر کشید ، سرش رو بیشتر خم کرد و این باعث شد بکهیونی که تا اون موقع روی پنجه هاش ایستاده بود حالا بتونه به حالت عادیش برگرده. کنترل بوسه حالا دست چانیول بود ؛ برعکس بکهیون اون با آرامش میبوسید ، درست مثل همون شب که پسر رو روی پاهاش نشونده بود. و این تمام اون چیزی بود که بکهیون میخواست. ذره ای از آرامش وجود چانیول که باعث میشد احساس زنده بودن پیدا کنه.
دستاشو دور گردن مرد قد بلند حلقه کرد و سعی کرد با قدم هایی که به سمت عقب برمیداره اون رو به داخل خونه راهنمایی کنه
"داری زیاده روی میکنی آقا کوچولو"
بوسشون با جدا شدن لبای یول قطع شد و پیشونیشون رو به هم دیگه تکیه دادن.
چشمای بکهیون هنوز بسته بود و چانیول میتونست مژه های خیسش رو ببینه.
"دفعه قبلم موقع بوسه گریت گرفت"
پلک هاش رو محکم تو روی هم فشار داد
"دلم برات تنگ شده"
صدای خنده کوچیک چانیول رو شنید و چشماش رو باز کرد :
"برای کسی که اونقدر نزدیکت ایستاده که میتونه تک تک مژه هات رو بشماره و ضربان قلبت رو بشنوه دلتنگی؟"
به لب های خیس مرد خیره شد و زمزمه کرد:
"ولی بازم خیلی دوری یول! چرا...چرا هرچقدر میدوئم نمیتونم حتی یه قدم بیشتر بهت نزدیک بشم؟"
جملش با بغض تموم شد ؛ دستای مرد نقاش زیر چونش قرار گرفت و اونو وادار کرد به چشماش نکاه کنه. با جدا شدن پیشونی هاشون و از بین رفتن اون گرمایی که بینشون شکل گرفته بود ، احساس سرما کرد
"بهم نگاه کن!"
نگاهش از لب های مرد به چشماش انتقال داد
"تو واسه همین منو بوسیدی؟"
"من فقط دلم میخواست ببوسمت!"
و دید!
لبخند کمرنگی روی لب های چانیول نشست که از چشم بکهیون دور نموند و چانیول هم قصد پنهان کردنش رو نداشت.
"خوبه"
و دوباره لب هاشون رو به هم وصل کرد و بوسه رو از سر گرفت.
هیجان بکهیون حالا به چانیول هم انتقال پیدا کرده بود و فقط پنج دقیقه وقت میخواست تا جفتشون در حالی که برهنه توی اغوش تخت فرو رفتن ، به انتهای وجود هم دیگه پی ببرن!
بوسه های چانیول که با ترتیب و نظم از زیر گوش هاش شروع شده بود و هر لحظه دردناکتر میشدن و این بکهیون رو برای احساس بیشتر اون مرد قلقلک میداد.
دست های لرزون و عرق کردش رو به گردن چانیول رسوند و طرف خودش کشید ؛ حالا نوبت اون بود که بتونه روی چانیول قرار بگیره و خوب نگاهش کنه.
حالا دیگه جفتشون میدونستن چی میخوان ؛ همونطور که انتظار داشت ، آرامش چانیول توی تمام کارهاشون تاثیرگذار بود. بوسه ها ، آغوش ها ، ناله ها و اشک های حاصل از تلفیق درد و لذت.
آسمون کم کم داشت رو به روشنی میرفت ، دنیا داشت بیدار میشد ، بی خبر از اینکه اون دوتا تازه میخواستن به خودشون استراحت بدن.
دستای سرد چانیول دورش محکم حلقه شده بود و حالا میتونست اون تتوی عجیب غریب رو واضح و کامل ببینه.
"دلم میخواست زودتر پیدات کنم"
صدای خوابالود چانیول اون رو متوجه خودش کرد
"منم"
اروم لب زد و بین دستای چانیول چرخید و برگشت سمتش ، چشمای سرخش باز بود و داشت نگاهش میکرد. دوباره همون نگاهی که روز اول ازش دیده بود و نمیتونست چیزی ازش بفهمه
"خطرناکتر از چیزی هستی که تصور میکردم بکهیون"
لبخندی با شیطنت روی لباش نشست : "از چه نظر؟!"
"زخمای پاهات خیلی عمیق بودن ؛ فکر نمیکردم انقدر قوی باشی"
پس فهمیده بود ؛ خیلی هم نباید تعجب کرد که متوجه رد تیغ بشه
"اونا..کار من نیستن"
"به من دروغ نگو!"
چرا انقدر مطمئن حرف میزد.
"یکی از چیزایی که باید یاد بگیری تلافی کردنه بکهیون ؛ تلافی کارهایی که باهات انجام میدن"
"من...تلافی میکنم"
"اره ولی با آسیب زدن به خودت در حالی که اونا به هیچ جاشون نیست"
نفس عمیقی کشید و حرفشو ادامه داد
"اون تیغا...کار درستی انجام دادن! اما روی بدن اشتباهی خط کشیدن"
"نمیتونم"
"یاد میگیری...باید یاد بگیری! کسی قرار نیست همیشه کنارت باشه تا ازت محافظت کنه"
سرشو که تا اون موقع روی قلب چانیول گذاشته بود بالا آورد و با مردمکای لرزون و نفس هایی که تند شده بودن بهش خیره شد.
"میشه حداقل بگی کجا میری؟اصلا چرا داری میری؟"
صداش میلرزید اما همش از ترس بود ، اره...از ترس!
بکهیون نمیخواست گریه کنه.
منتظر به چشم های مرد نقاش که هر لحظه قرمز تر میشد خیره شد : "حرف بزن یول!"
ولی بازم تنها چیزی که نصیبش شد لبخند کمرنگش بود
نا امید سرشو برگردوند جای قبلی و سعی کرد دقیق تر به صدای تپش های توی مرد گوش بده.
"دلم برات تنگ میشه ، اینجایی،درست کنارم. اونقدری نزدیکی که میتونم صدای قلبتو زیر گوشم بشنوم ولی هر لحظه بیشتر دلم برات تنگ میشه"
با صدایی که به خاطر بغض گرفته بود حرف زد و انگشتاشو بین انگشتای سرد چانیول سر داد.
"گوش بده ببین چی بهت میگم"
چانیول محکم انگشتاشو تو دستش گرفت.
"اون روزی که به تمام تهدیدام عمل کردم و تنهات گذاشتم ؛ دیگه دنبالم نیا! دیگه التماس نکن که بمونم ، دیگه نگو متاسفی و دیگه گریه نکن...هرچند که وقتی گریه میکنی خوشگل تر میشی. و بهم قول بده...
که دیگه دلت برام تنگ نمیشه.
چون اون روز من تو بی رحم ترین حالت خودم قرار دارم! کسی که میدونه چقدر بهش وابسته ای و بازم ترکت میکنه ، لیاقت نداره که براش دلتنگ بشی و اشک بریزی! ارزش هر قطره از اشکات انقدر زیاده که باید برای تک تکشون تاوان سنگینی پس بده.
میدونم اون روز چقدر به قلب کوچیکت فشار میاد ، میدونم که اون روز قراره چقدر جیغ بکشی و به خودت آسیب بزنی! میدونم که اون روز همش به این فکر میکنی مگه چه کار اشتباهی انجام دادی که داری اینجوری تنبیه میشی ، ولی با تمام اینا ؛ بذار بهت بگم کسی که واقعا داره تنبیه میشه تو نیستی! تو فقط به اون ادم وابسته ای ولی اون آدم برای زنده بودنش به حضورت کنارش احتیاج داره.کسی که واقعا تنبیه میشه اونه نه تو!
و این فقط جبران نصف ترس هاییه که اون آدم بهت داده.
فقط...لطفا اون روز آخرین درخواستمو عملی کن.
یکهیون،آدمای بی رحم رو ببخش ، ولی کارهایی که باهات کردن رو فراموش نکن"
توی تخت نیم خیز شد و همونطور که با دست اشکاشو کنار میزد ، بهت زده به چانیولی نگاه کرد که هنوزم لبخند رو لبش داشت
"چ...چی داری میگی یول؟! ک...کجا میخوای بری؟"
"بهم قول بده بکهیون ، میشه به خواستم گوش بدی؟"
"چ...چرا؟"
"چون تنها میمونی کوچولو!هیچ آدم خوبی توی این دنیا زنده نمی مونه ؛ حتی توهم کاملا خوب و پاک نیستی! حقم داری ، اینجا اینطوریه بکهیون ، باید له کنی تا له نشی! و اگه بخوای از تمام آدم ها بد این دنیا متنفر بمونی تنهای تنها میشی...ولی من اینو نمیخوام"
"تو هستی!"
"اون روز دیگه نه!"
دیگه جلوی اشکاش رو نمی گرفت و میذاشت ازادانه ملافه های به هم ریخته تخت رو خیس کنن.
"حالا بهم قول میدی؟"
"با...باشه یول"
ارنجش توسط چانیول کشیده و اونو مجبور کرد دوباره دراز بکشه ، دوباره صدای قلبش رو میشنید ، حالا انگار تندتر میزد.
"خوبه ، حالا دیگه بخواب امروز خسته شدی آقا کوچولو"
"شب بخیر"
"شبت بخیر"_______________________________________________________________
ووت یادتون نره^^
و اگر خواستید لطفا معرفی کنید-
YOU ARE READING
-{Stranger}-
Fanfiction={𝗆𝗂𝗇𝗂 𝖿𝗂𝖼}= 𝘯𝘢𝘮𝘦:𝘴𝘵𝘳𝘢𝘯𝘨𝘦𝘳 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦:𝘤𝘩𝘢𝘯𝘣𝘢𝘦𝘬 𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳:𝘳𝘪𝘩𝘢 انگست جنایی عاشقانه یه آپارتمان سه طبقه ی عجیب و غریب با سه تا همسایه عجیب تر ، که یکیشون رو هیچکس نمیشناسه و دیگری یک نقاشه منحرف عوضی که سرگرمیش کشی...