"یجوری صحبت کن منم بفهمم!"
بکهیون نفسشو حبص کرد و دوباره شروع کرد به حرف زدن
"من...یه برادر داشتم یه....یه برادر بزرگتر! اون خیلی باهوش بود ، کل...کل خانواده و همسایه هامون بهش افتخار میکردن ، سنش خیلی کم بود....ولی از الان من بیشتر حالیش بود."
صدای خندش بین گریه هاش بلند شد.سرشو بلند کرد به خط بین ابروهای چانیول خیره شد که به خاطر اخمش هر لحظه داشت عمیق تر میشد
"هیفده سالش که بود ، تو یه تصادف مرد ؛ اون....اون تصادف برای اون نبود.تصادف برای منی بود که هیچ وقت حواسم به ماشینای لعنتی اون خیابون شلوغ نبود. اون روز تولد مادرم بود ، براش یه نامه نوشته بودم ؛ خیلی....خیلی روش وقت گذاشته بودم ، از احساسم براش نوشتم ، از اینکه چقدر قدردانشم و چقدر ازش ممنونم و....چقدر دوسش دارم."
اشکاشو با پشت دستش کنار زد و با صدایی که حالا خش گرفته بود ادامه داد
"باد اون نامه رو ازم دزدید و وسط خیابون رهاش کرد ؛ دقیقا وسطه همانجایی که خط فاصله های سفید ، بزرگراه رو به دو قسمت تقسیم میکرد ؛ نمیدونم از کجا پیداش شد و منه احمقو تو بغلش گرفت. فقط میدونم خونش مزه تلخی میداد. اشکایی که بخاطر نامم ریخته بودم با خون برادرم که تو صورتم پاشیده بود قاطی شدن.
اون روز من برای اولین بار خون گریه کردم یول!"
اشکاشو کنار زد و دوباره به چانیول نگاه کرد ، هنوزم اخم میکرد.
"دارن پول خون برادرتو از تو میگیرن؟"
"درسته!"
"پدر و مادرت لایق مرگن! باید هرچه زودتر یکیو پیدا کنی تا بکشتشون!"
بکهیون متعجب به مهمون عصبانیش خیره شد ، عقلشو از دست داده بود؟!
"چی داری میگی؟"
دستاشو باز کرد پشت مبل..دو طرفش انداخت.
"دارم میگم پدر و مادری که به خاطر یکی از بچه هاش اون یکی پسرشو بی دلیل قربانی میکنن لایق مرگن"
صبر کن یک لحظه؟الان داشتن راجب کشتن پدر و مادرش صحبت میکردن؟!
"برادرم به خاطر من مرد"
"نه!تو یه نوجوون احمق بودی که نشستی پیش خودت و فکر کردی و به یه نتیجه احمقانه تر رسیدی و تمام این سالها به خاطرش خود خوری کردی ولی اون پدر مادرت بودن که نظریه بچه گانه تو رو قبول کردن فقط به خاطر اینکه دنبال یه مقصر میگشتن"
آرنج هاشو روی پاش گذاشت و خم شد سمت بکهیونی که روی کاناپه رو به روش جمع شده بود.
"برادرت خودش خواسته بک! میدونی اگه جات بودم حتی به چشم خودکشی به مرگ برادرت نگاه میکردم ، به هر حال اون همون لحظه ای که پریده جلوی ماشین با خودش حساب مرگ رو هم کرده بوده "
سرشو بالا آورد و تو چشمای چانیول خیره شد ؛ هنوز تاریک بودن ، بغضشو قورت داد و با زبونش لب های خشک شده اش رو خیس کرد.
"میشه دیگه راجبش حرف نزنیم؟"
"این همه سال صحبت نکردی ؛ حالا هم که وقتش رسیده اشکات دارن نفس هاتو بند میارن ، بهتره وقتی بهت میگم احمق بهت برنخوره"
حالا دیگه لحن مهمونش انقدراهم جدی نبود رو رگه هایی از حرص توش احساس میشد. بکهیون لبخند کوچیکی به همسایه دمدمی مزاجش زد ، اون زیادی به هرچیزی واکنش نشون میداد.
"منم یه سوال ازت دارم"
چانیول فنجون قهوشو دوباره روی میز برگردوند.
"میشنوم"
"چرا اون همه نقاشی از بدنای برهنه تو خونت آویزونه؟"
"چون خودم اونا رو میکشم"
"چرا از بدنای برهنه آدما نقاشی میکنی؟"
چانیول از جاش بلند شد و کاناپه ای که روش نشسته بود رو دور زد و شروع کرد به قدم زدن تو خونه
"چون نمیتونن خودشونو اینجوری پنهان کنن ؛ آدما معمولا وقتی جلوی یکی برهنه هستن معذب میشن ، مخصوصا وقتی طرف خودش کاملا پوشیده باشه و برای چیزی جز عشق بازی ازشون بخواد برهنه شن"
همونطور که باچشماش قدم های چانیول رو دنبال میکرد زمزمه کرد
"فک میکردم یه روانی جنسی هستی!"
چانیول پوزخندی زد و جلوی یکی از نقاشی های که روی دیوار آویزون شده بود ایستاد و به بکهیون نگاهی انداخت
"اوه مثلا اون نقاشی ها به چه دردم میخوره بکهیون؟مثلا با بدن های برهنه ای که خودم کشیدمشون خودمو ارضا کنم؟فکر نمیکنی بهتر بود به بهونه ی نقاشی میکشیدمشون خونمو بعد مجبورشون میکردم هم خوابم بشن؟"
"راستشو بخوام بگم این همون چیزیه که راجبش هنوزم فکر میکنم ؛ اینکه تاحالا با چنتا ازمدلات هم خواب شدی یول؟"
این جمله آخر قرار نبود هیچ وقت پرسیده بشه و حالا بکهیون مبهوت از حرفی که به زبون آورده بود زیر لب به خودش لعنت میفرستاد.
"این نقاشی رو از کجا گیر اوردی؟"
به نقاشی ای که روبروش ایستاده بود اشاره کرد. و بکهیون تو دلش خدا رو شکر کرد که همسایش آخرین جملش رو نشنیده
"از خونه مادرم آوردمش ؛ اون یکی از تابلوهای نقاش مورد علاقشه"
"پس چرا برش داشتی؟"
"ازش خوشم میاد ، از بین اون همه نقاشی عجیب غریبش این تنها نقاشی ای بود که احساسشو درک میکردم"
چانیول پوزخند صداداری زد و برگشت سمت بکهیون.
"نقاش این تابلو رو میشناسی؟"
لیوان کولاش رو برداشت و به پشتی مبل تکیه داد.
"استرنجر؟نه...ولی مامانم عاشقشه ؛نمیدونم چجوری میتونه از یکی که ندیده خوشش بیاد"
چانیول این دفعه به جای اینکه رو کاناپه روبرویی بکهیون بشینه ، دقیقا کنارش نشست ؛ روی همون کاناپه ای که بکهیون چهارزانو روش جا خوش کرده بود
"استرنجر خودش نخواسته دیده بشه"
بکهیون شونه ای بالا انداخت
"به هر حال درکش نمیکنم"
چانیول برگشت سمت بکهیونو کمی خودشو به سمت اون متمایل کرد
"بکهیون!"
و میزبان کوچیکش چون حواسش پیش چانیول نبود و تو فکر بود با احساس نزدیکی چانیول متعجب به مهمونش زل زد
"...بله؟"
کف دست راستشو رو مبل تکیه گاه کرد و بیشتر سمت بکهیون خم شد و تقریبا کنار گوشش زمزمه کرد
"من با هیچ کدوم از مدلای نقاشیم نخوابیدم ، ولی حالا که دارم به حرفت فکر میکنم میبینم که شاید بد نباشه امتحانش کنم هوم؟"
نفس هاش ، دوباره همون نفسای عمیق و داغ که باعث میشد بیشتر بخواد و همزمان برای فرار کردن ازش دست و پا بزنه
دستاشو جلوی سینه چانیول و روی پلیور طوسی رنگش گذاشت و سعی کرد اونو از خودش دور کنه ولی چانیول حتی یک ذره هم از جلوش تکون نخورد
"من...منظورتو نمیفهمم یول ؛ میشه یکم بری اونورتر؟نفسات،اذیتم میکنه"
اون یکی دستش موهای بکهیون رو که همیشه روی پیشونیش ریخته بود کنار زد و به چشماش خیره شد
"اشتباه نکن نفسام اذیتت نمیکنه ، اینکه بیشتر میخوای اذیتت میکنه"
"چانیول...ولم کن!"
برعکس چیزی که انتظار داشت این دفعه چانیول عقب کشید و بیخیال به پشتی کاناپه تکیه داد
"خیله خب"
سیگاری از تو جیب کنار شلوارش در اورد و بین لباش گذاشت ، بعدم بلند شد و رفت تو آشپزخونه ، بکهیون میتونست از اینجا ببینه که داره سیگارشو با شعله ی گاز روشن میکنه ، چند دقیقه همونطور تو سکوت به پشت مرد بلند قامت خیره شد که چجوری آروم سیگارشو دود میکنه،حالا حتی دیگه صدای نفسهاش رو هم نمیشنید ، فقط صدای سوختن فیلتر سیگار بود که تو خونه بلند شده بود و به بکهیون تصوری از تصویر سیگار نیم سوخته ی بین انگشتای بلند و زمخت اون نقاش رو میداد. خودشو روی مبل صاف کرد با انگشتاش موهاش رو مرتب کرد و دوباره اونا رو توی صورتش ریخت. از به نمایش گذاشتن قیافش به قدر کافی میترسید و دلش نمیخواست که وقتی داره توی فروشگاه برای شامش خرید میکنه یدفعه با یکی از همون مردایی که جلوشون خودشو به نمایش میذاشت رو به رو بشه
قلبش هنوزم تند میزد ، انگار میخواست از سینش فرار کنه. یکی از دستاشو روی قلبش گذاشت و کلافه آهی کشید
"لعنتی بسه!"
بی خبر از اینکه مهمونش تمام مدت داشت اون رو از انعکاس تصویرش توی شیشه مایکرویو تماشا میکرد ؛ سیگار دیگه ای جایگزین قبلی کرد ؛ به سمت پسر ترسیده ی روی مبل قدم برداشت و جلوش ایستاد ، از بالا به صورت رنگ پریدش خیره شد
"احساست به پدر و مادرت چیه؟"
"ها؟"
کامی از سیگارش گرفت و سوالشو واضح تر تکرار کرد:
"پدر و مادرت ؛ چه حسی بهشون داری وقتی باهات اینطوری برخورد میکنن؟"
بکهیون متعجب از سوال یهویی چانیول سرشو پایین انداخت و با نا امیدی و شک به فکر فرو رفت ، هیچ وقت به این سوال فکر نکرده بود ، هیچ وقت نشده بود به این فکر کنه که بعد از گذشت این همه سال ، حالا چه احساسی نسبت به پدر و مادرش داره. قبلا،دوستشون داشت و دلتنگشون میشد...ولی حالا چی؟هنوزم همونقدر دوستشون داشت؟
"انقدر لفتش نده!"
با تحکم غر زد و باعث شد بکهیون بلاخره به حرف بیاد.همونطور که سرش پایین بود شروع به زمزمه کرد
"وقتی بهشون فکر میکنم دوتا احساس بین همشون پر رنگ ترن ، یکیشون عشقه و دومی نفرت"
چانیول روی دو پاش جلوی بکهیون خم شد و سعی کرد نگاهشو از روی کوسن های مبل که بیقرار داشت باهاشون بازی میکرد بدزده
"از بین این دوتا یکیشونو انتخاب کن"
نگاهشو از پارچه نخ کش شده کوسن گرفت و به چانیول که حالا پایین پاش خم شده بود نگاه کرد
"نمیتونم"
"میتونی"
"نه!نمیتونم ، عشقی که اون همه سال صرفم کردن با نفرتی که تو دلم کاشتن برابری میکنه"
"احمق نباش!عشقی که بهت دادن وظیفشون بوده"
"خیلیا از همونم محروم بودن یول!"
چانیول ساکت شد و دوباره کام عمیقی از سیگار توی دستش گرفت
"انتخاب کن ؛ عشق یا نفرت! اگه انتخاب نکنی آدمای دیگه جای تو تصمیم میگیرن"
"آدم دیگه تو زندگی من وجود نداره"
بکهیون نگاهشو به به لب هایی که ازشون دود خارج میشد دوخت و با بغض زمزمه کرد
و البته که لبخند کوچیک و شرور چانیول رو هم دید
لبخندی زد و با انگشتش ضربه ای به نوک بینی قرمز بکهیون زد
"اشتباهت همینجاست ؛ ما تو دنیایی زندگی میکنیم که آدما به خودشون اجازه میدن جای هرکسی تصمیم بگیرن"
لحظه بعد چانیول جلوی در باز خونه ایستاده بود و داشت آماده میشد که بره ؛ اما انگار که چیزی یادش اومده باشه دوباره برگشت سمت بکهیون و با دست به همون نقاشی مادرش اشاره کرد
"گفتی اون نقاشی توسط نقاش مورد علاقه مادرت کشیده شده درسته؟"
بکهیون سرشو به علامت مثبت تکون داد
"و این نقاشی از بین تمام آثاری که مادرت از اون نقاش داشت نظرتو جلب کرده!"
دوباره سرشو به علامت تایید خودش تکون داد
پوزخندی زد و با شیطنت به بکهیون خیره شد
"اصلا معنی این نقاشی رو میدونی بکهیون؟"
"نه!فقط...بهم حس خوبی میده"
با تموم شدن حرفش صدای خنده های بلند و هیستیریک چانیول همزمان توی راه پله اکو شد
"واقعا که احمقی آقا کوچولو! تمام این مدت جوابت تو همین نقاشی بوده"
و لحظه ی بعد صدای کوبیده شدن در توی خونه طنین انداخت_____________________________________________________________________________________
حدود سه پارت دیگه از استرنجر مونده،کنجکاوم نظرتون رو تا اینجا راجبش بدونم.
اگر دوست داشتید ستاره خالی رو پر کنید♡•
-ریحا
ESTÁS LEYENDO
-{Stranger}-
Fanfic={𝗆𝗂𝗇𝗂 𝖿𝗂𝖼}= 𝘯𝘢𝘮𝘦:𝘴𝘵𝘳𝘢𝘯𝘨𝘦𝘳 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦:𝘤𝘩𝘢𝘯𝘣𝘢𝘦𝘬 𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳:𝘳𝘪𝘩𝘢 انگست جنایی عاشقانه یه آپارتمان سه طبقه ی عجیب و غریب با سه تا همسایه عجیب تر ، که یکیشون رو هیچکس نمیشناسه و دیگری یک نقاشه منحرف عوضی که سرگرمیش کشی...