بکهیون وسطای ظهر بخاطر سروصدایی که از داخل ساختمون میومد هشیاریشو بدست آورد ؛ همونطور که تصور میکرد چانیول کنارش نبود . اون از قبل میدونست که قرار نیست فردا چانیول رو کنار خودش ببینه اما بازم حالش گرفته شده بود ؛ نه بخاطر اینکه دوست داشت یه صبح عاشقانه رو همراه با حرفای عجیب و غریب همسایه ش شروع کنه ، نه!
فقط بخاطر اینکه فرصت دیدن صورت غرق در خواب ش رو از دست داده بود .
آره ، دلش میخواست وقتی چانیول خوابه تک تک جزئیات صورتش رو حفظ کنه و تمام روز اونارو باخودش تکرار کنه، از تعداد خالها و مژه هاش گرفته تا فاصله ی بین لب هاش .
از کمدش لباسای مدید درآورد و بیحوصله تنش کرد ، نبودن چانیول انرژیش رو ازش گرفته بود .
در آپارتمان رو باز کرد ، حالا صداهارو بهتر میتونست بشنوه
"یول!؟"
آروم زمزمه کرد اما همون زمزمه کوتاه تونست حواس چانیول رو به سمت خودش جذب کنه . متعجب به سر و وضعش خیره شد .
دستاش تا آرنج قرمز بودن و یه مقداری از گردنش هم به همراه پایین چونش قرمز شده بود ، به قوطی بزرگ رنگی که تو دستاش گرفت نگاه کرد و تازه اون موقع بود که متوجه شد این قرمزی دستا و گردنش بخاطر رنگه!
"بکهیون ، اینجا جیکار میکنی؟"
نگاهشو برگردوند و به صورتش خیره شد
"سروصدا میکردی،بیدار شدم"
چانیول برعکس چیزی که تصور میکرد نه تنها ذره ای پشیمون نشد بلکه بهش طعنه زد!
"به هرحال وقتش بود بیدار شی..."
"داری چیکار میکنی؟"
باصدای بلند از بالای پاگرد سوالشو پرسید تا به گوش چانیولی که قوطی رنگ رو داخل برده بود و درآپارتمانش رو باز گذاشته بود برسه
چند ثانیه بعد چانیول بین چهارچوب در قرار گرفت و بهش تکیه زد
"کنجکاوی کردن بیش از حد موقوف،بعدا خودت میفهمی"
و بعد در رو بست !
و بکهیون هاج و واج با پاهای برهنه روی پاگرد ایستاده بود و فقط یک چیز توی سرش تکرار میشد:
بعدا خودت میفهمی
این چندمین بار بود که این جواب رو میشنید؟
________چانیول اون روز تا شب از آپارتمانش بیرون نیومد ، حداقل تا اون زمانی که بکهیون بیدار بود و داشت توی هالِ خونش کتاب میخوند صدای باز شدن در آپارتمانش و پاشنه های کفشش رو که محکم به زمین میکوبید نشنید
فردا صبح وقتی بعد از کلی کلنجار رفتن باخودش تصمیم گرفت بره سراغ چانیول ، هرچقدر که در رو کوبید کسی برای باز کردن درنیومد
یعنی خونه ست و درو باز نمیکنه؟
گوشش رو به در چسبوند و خوب گوش کرد ، اما تنها صدایی که از توی اون خونه شنیده میشد سکوت بود و سکوت ؛ حالا دوباره حالش گرفته شده بود
سرش درد میکرد و بخاطر همین اجازه ی فکر کردن به رفتار عجیب غریب چانیول رو بهش نمیداد ، پله هارو آهسته و یکی یکی به سمت آپارتمانش بالا میرفت که با بلند شدن زنگ صدای گوشیش روی پله ی پنجم ایستاد و گوشیش رو از جیب پلیور بافتنیش بیرون کشید
شماره رو نمیشناخت و بخاطر همین ترس اینکه نکنه از عوامل بار باشن رو به دلش انداخت!
گوشی بی وقفه برای بار دوم زنگ میخورد و بکهیون فقط با دستای یخ زده به گوشیش زل زده بود ، نمیدونست کی پشت خطه ولی حسّ خوبی نداشت
هرچی هست چیز خوبی قرار نیست باشه
باخودش گفت و دکمه وصل تماس رو کشید
"بله؟"
صدای جدی مردی تو گوشش پیچید
"آقای بیون؟"
"خودم هستم"
چیشده!!
"اگر میشه لطفا به این کلانتری که میگم بیاید ، موضوع فوری ای پیش اومده که باید راجبش باهاتون صحبت کنیم"َ
بکهیون ترسیده بود.
کلانتری؟ پلیس؟با اون چیکار داشتن؟!
"چیشده؟!"
"خواهش میکنم هرچه زودتر به این آدرسی که براتون میخونم بیاید ، موضوع راجب خونوادتونه"
خونوادش؟!بکهیون فقط پدر و مادرش رو داشت...
چه اتفاقی براشون افتاده بود مگه؟
"بله"
و آدرسی که مرد پشت تلفن براش خوند رو بادقت بخاطر سپرد
"من سرهنگ وو هستم آقای بیون،تو اداره پلیس متنظرتونم"
"خو...خودمو میرسونم"
حالا سردرشو فراموش کرده بود و پنج پله ی باقی مونده رو با سرعت بالا رفت و کاپشن مشکی رنگش رو روی پلیورش پوشید و دمپایی های تو خونه ایش رو با پوت های کهنه ش عوض کرد ، لحظه اخر که داشت در رو پشت سرش میبست نگاهش روی نقاشی مادرش قفل شد:
زن و مردِ کوری که غرق در خون بودند
YOU ARE READING
-{Stranger}-
Fanfiction={𝗆𝗂𝗇𝗂 𝖿𝗂𝖼}= 𝘯𝘢𝘮𝘦:𝘴𝘵𝘳𝘢𝘯𝘨𝘦𝘳 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦:𝘤𝘩𝘢𝘯𝘣𝘢𝘦𝘬 𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳:𝘳𝘪𝘩𝘢 انگست جنایی عاشقانه یه آپارتمان سه طبقه ی عجیب و غریب با سه تا همسایه عجیب تر ، که یکیشون رو هیچکس نمیشناسه و دیگری یک نقاشه منحرف عوضی که سرگرمیش کشی...