"میدونی چه چیزی راجبت متوجه شدم؟ "
چانیول پشت بوم نشسته بود و همونطور که حواسش به نقاشیش بود بکهیونی که رو به روش توی پارچه های حریرِ نازک و قرمز رنگ پیچیده شده بود رو مخاطب قرار داد
"راجب من؟ "
سرشو به علامت مثبت تکون داد و کنجکاوی بکهیون رو تحریک کرد.
"چی؟"
چشماشو از بوم گرفت و به پسر کوچکتر نگاه کرد
" تو خیلی زود وابسته میشی بکهیون"
"منظورت چیه؟"
قلموی نازکش که به رنگ قرمز آغشته بود رو روی چهارپایه کنار دستش گذاشت و از جاش بلند شد ، رو به روی بکهیون ایستاد
"آدمایی که تو زندگیت وارد میشن،تو خیلی زود اونارو جدی میگیری بکهیون. تو به همه ی اونا فکر میکنی مگه نه؟ تو به همشون فکر میکنی... از اون مردای هورنی ای که تمام اون شبا دستمالیت میکردن گرفته تا پدر و مادر عوضیت که فقط درد دادن بهت رو بلدن"
بی حوصله چشماشو چرخوند و سرشو پایین انداخت
"چرا هنوزم داری به اونا فکر میکنی؟"
"به منم وابسته شدی؟"
چانیول سوالش رو با سوال جواب داده بود؛ ولی این سوال...
"نمیدونم"
"میدونی"
"شروع نکن یول!"
"باشه پس بزار بهت یه چیزی رو بگم، بهتره به این همسایه روانیت که از قضا به نظرت یه منحرف جنسی هم هست عادت نکنی، چون کسی که الان رو به روت ایستاده امکان داره هر لحظه برخلاف چیزی که راجبش فکر میکنی رفتار کنه"
آروم نزدیک صورت بکهیون زمزمه کرد و بعد کمرش رو که تا اون موقع خم کرده بود، صاف کرد و از اتاق خارج شد
"از جات تکون نخور تا برگردم"
قبل از خارج شدنش به بکهیون هشدار داد؛ اما این بکهیون بود که حالا بین اون پارچه های حریر سرخ ، میلرزید و با خودش فکر میکرد که اون مجبور بود هردفعه انقدر بترسونتش؟ اونم وقتی خیلی راحت میتونستن یه مکالمه ساده با هم داشته باشن؟
تُن صداش رو بالا برد تا به گوش چانیولی که هنوز برنگشته بود برسونه
"من هیچ فکری راجبت نمیکنم که بعدا خلاف انتظاراتم رفتار کنی"
داد زد و دوباره سرشو انداخت پایین
"بکهیون!"
با صدا شدن اسمش سرشو بالا آورد
چلیک!
اول صدا و بعدش یه نور کور کننده توی اون تاریکی اتاق
متعجب به مرد دوربین به دست نگاه کرد که به چهارچوب در تکیه داده بود و با لبخند عکسی که گرفته بود رو وارسی میکرد
"ا...الان ازم عکس گرفتی؟!"
سرشو بالا آورد و با همون لبخندی که روی لباش بود به بکهیون متعجب نگاه کرد
"آره!"
"پاکش کن!"
این اولین بار بود که بکهیون فریاد میزد و فریادش...برای چانیول فقط بوی ترس میداد
از جاش بلند شد و سمت چانیولی که حالا پشت بوم نشسته بود هجوم برد و یقش رو تو مشتش گرفت
"هی! آقا کوچولو عصبی نشو، من فقط ازت یه عکس واسه یادگاری گرفتم"
بکهیون هنوز اخم کرده بود و با چشمای ترسیده به چانیول زل زده بود:
"چرا باید تو اون حالت از من عکس یادگاری بگیری وقتی تمام هفته قبل رو تو خونم سپری کرده بودی و میتونستی هرچقدر دلت بخواد عکس بگیری!"
دستاشو روی دستای مشت شده ی بکهیون روی یقش گذاشت و سعی کرد خیلی آروم اونا رو جدا کنه و توی دستاش بگیره،دستای اون کوچولو عرق کرده بود
لبخندی بهش زد و خونسرد به مردمک بیقرار چشماش خیره شد. از دستای بکهیون استفاده کرد و اونو سمت خودش کشید و بزور روی یکی از پاهاش نشوند
حالا چانیول روی صندلی نشسته بود و بکهیون روی چانیول.
سرشو برد نزدیک گوشش و آروم شروع به زمزمه کرد:
" شاید چون اون لحظه مثل یه فرشته زخمی بین اون حریر های قرمز رنگ کف اتاقم تو خودت جمع شده بودی و با اشک به بالهای شکسته خونیت نگاه میکردی"
سرشو پایین تر اورد و خیلی آروم گردنش رو بو کرد:
"تو جای من بودی اجازه میدادی یه همچین فرشته ای که حتی وقتی داره تو اشکاش غرق میشه هم زیباست،از چنگت فرار کنه؟"
لباشو نزدیک گردنش برد و دستاشو دور کمر لخت بکهیون که حالا حریر قرمز رنگ ازش کنار رفته بود سفت کرد
"من فقط اون لحظه برای داشتنت حریص شدم"
بوسهش رو خیلی آروم روی گردن بکهیون نشوند و همونجا لباش رو نگه داشت تا وقتی که لرزش کوچیک بدنش رو احساس کرد. اتاق خیلی ساکت بود و این به ضرر بکهیون تموم میشد چون چانیولی که حالا لب هاش رو به گردنش چسبونده بود علاوه بر شنیدن صدای قلبش حتی میتونست نبضش که تند شده بود رو هم احساس کنه
" ی...یول"
صداش به زحمت از گلوش خارج میشد اما هرجور که بود باید حرفشو میزد.
با احساس برداشته شدن لبای چانیول از روی گردنش و از بین رفتن گرمای لب هاش و هجوم سرما به اون قسمت دوباره به خودش لرزید
"بگو!"
آب دهنشو قورت داد و تمام جرعتشو جمع کرد
"بهم گفتی بهت وابسته نشم، ولی خودت هیچ کمکی بهم نمیکنی که به حرفت گوش کنم"
دوباره صدای پوزخندش رو شنید، این نزدیک ترین حالتی بود که تاحالا صداشو شنیده بود و حالا حتی میتونست احساسش کنه. هرچند که بازم نمیتونست ببینتش.
"متاسفم بکهیون، من فقط بلدم کارت رو سخت تر کنم. حتی دیگه حاضر نیستم آروم یه گوشه بشینم و نگاهت کنم"
سرشو چرخوند و به چشمای درشتش نگاه کرد که برعکس دستایی که هرلحظه دور کمرش سفت تر میشد گرم بنظر میرسیدن
"چرا میگی بهت وابسته نشم؟"
صورتاشون نزدیک هم بود و نگاه چانیول که هر لحظه بین لب هاش و چشماش در گردش بود نادیده گرفتن این فاصله کم رو سخت تر میکرد.
"نه فقط من...هیچ کس! به هیچکس نباید اعتماد کنی چون امکان رفتن هرکدومشون هست! همه بالاخره یه روزی میرن بکهیون، درست مثل برادرت"
سرشو چرخوند و به پایین پیراهن طوسی رنگ چانیول چنگ زد: "نامردیه...اون حداقل پونزده سال پیشم موند، قراره انقدر زود بری یعنی؟ حتی یک ماهم نشده"
صدای خندش تو گوشش زنگ زد و باعث شد شونش رو به گوشش نزدیک تر کنه تا اون صدا کمتر شه. دوباره دستاش توسط همون دستای سرد و قوی گرفته شدن و مجبورش کرد کامل برگرده سمتش؛ این دفعه فقط به چشمای پسر روی پاهاش زل زده بود
"همیشه همینی نه؟ واسه خودت تو سکوت فکر میکنی و یه نتیجه بچگانه میگیری و اونقدر با خودت تکرارش میکنی تا باورت شه"
چشمای بکهیون دوباره خیس بود و حتی نمیدونست بخاطر چی بغض کرده
سرشو نزدیک تر آورد و دقیقا روی لب های بکهیون زمزمه کرد:
" یه فکری دارم؛ برای دونستنش عجله نکن، به وقتش خودت میفهمی"
لحظه ای بعد لب های نازک و قرمز بکهیون بین لب های مرد عجیب رو به روش به بازی گرفته شده بود و این اشک های بکهیون بود که پشت هم فرود میومدن و مزه اون بوسه رو از شیرینی گرمای لب هاشون به شوری تغییر میداد________________________________________________________________________________________
امیدوارم این یک ماه امتحانات رو به خوبی پشت سر بزارین♡•
پارت بعدی استرنجر آپ شد،امیدوارم ازش لذت ببرید-
-ریحا
YOU ARE READING
-{Stranger}-
Fanfiction={𝗆𝗂𝗇𝗂 𝖿𝗂𝖼}= 𝘯𝘢𝘮𝘦:𝘴𝘵𝘳𝘢𝘯𝘨𝘦𝘳 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦:𝘤𝘩𝘢𝘯𝘣𝘢𝘦𝘬 𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳:𝘳𝘪𝘩𝘢 انگست جنایی عاشقانه یه آپارتمان سه طبقه ی عجیب و غریب با سه تا همسایه عجیب تر ، که یکیشون رو هیچکس نمیشناسه و دیگری یک نقاشه منحرف عوضی که سرگرمیش کشی...