-{part2}-

318 149 8
                                    

"این..."
"نقاشیه بدنته...خوب شده؟"
به صورت چانیول نگاه کرد ؛ برق میزد ، انگار که بهش دنیا رو داده باشن تا بدون بازخواست شدن بتونه هرکاری که دوست داره انجام بده.
"تو...نقاشی؟"
آروم زمزمه کرد و به همسایه عجیبش خیره شد که حالا تکیشو از چارچوب در گرفته بود و با قدم های محکم سمت بوم نقاشی شده رفت و اونو از روی پایه برداشت.
سکوت چانیول طولانی شد و بکهیون با خودش فکر کرد که قرار نیست جوابی بگیره. اما لحظه ای که خواست بحث دیگه ای رو پیش بکشه ، صدای مرد توی اتاق خالی طنین انداخت.
"این فقط سرگرمی منه"
و بعد گوشه ی پارچه سفید کنج دیوار رو که بکهیون متوجهش نشده بود کشید و پارچه های چهار طرف اتاق همزمان با هم فرود اومدن و راز پشت پرده های سفید خیلی زودتر از اونچه که انتظار میرفت برای پسر خجالتی و کنجکاو نمایان شد.
از چیزی که جلوی چشماش قرار گرفته بود حیرت کرده بود. روی صندلی چرخید سمت دیوار پشت سرش ، حتی اونم پر بود از بوم هایی یک سایز با تصاویر افراد برهنه.
بکهیون اونقدری محو تابلوها شده بود که متوجه لبخند عجیب و چشمای خیره همسایش روی خودش نشه.
"اگه بخوای میتونی بلند شی و از نزدیک ببینیشون"
بکهیون که با بلند شدن صدای چانیول برگشته بود ، بی اعتماد نگاهی به چانیول انداخت و با تردید زمزمه کرد:
"واقعا...میشه؟"
و این چانیول بود که با لذت ابروهاشو بالا انداخت و دست به سینه به کنج دیوار تکیه داد :
"چرا که نه؟"
چرا که نه؟اره خب چرا که نه؟و همین حرف کافی بود تا بکهیون از رو اون صندلی چوبی دردناک بلند بشه و به سمت نزدیک ترین دیوار بره و با دقت بیشتری نگاهشون بکنه. از بالای قرنیز هر دیوار تا وقتی به سقف برسه ، همش پر از بوم های نقاشی شده بود.بعضیاشون تکی بودن ، دختر هایی که تو خودشون جمع نشسته بودن و صورتشونو پنهون کرده بودن یا حتی مردهایی که با بیخیالی بدنشونو به نمایش گذاشتن به هرجایی بجز نقاششون زل زده بودن ، حتی بعضی از نقاشی ها چند نفره بود.
تو بعضیاشون میتونستی یه زن رو ببینی که بین دوتا مرد ایستاده و مرد ها هم خیره نگاهش میکنن.
یا حتی برعکس مردی که زمین نشسته و زنهایی که بهش اویزون شدن.
حالا که با دقت بیشتری نگاه میکرد...همه دیوارا اونقدری روشون نقاشی نصب شده بود که جایه خالی ای باقی نمونده بود.
بجز یکی! همون دیواری که حالا چانیول رو به روش ایستاده بود و داشت بوم خودش رو نصب میکرد.
"میخوای...بزاریش اونجا؟!"
با صدای متعجب بکهیون برگشت سمتش "مشکلی هست؟"
لحن سرد و جدی مرد مو طلایی لرزه ای به بدنش انداخت ، که این تازه متوجهش کرد که تمام اون مدت لخت بوده و داشته به نقاشی ها نگاه میکرده.
احمق فراموشکار! به خودش نهیب زد و سرشو انداخت پایین و در جواب سوال تهاجمی چانیول چیزی نگفت و تو خودش جمع شد.
"میشه حالا لباسمو بپوشم؟"
یه صدای اومد!صدای پوزخند بود؟
اره! مطمئن بود. نمیتونست صورت چانیولو ببینه ولی کاملا مطمئن بود که پوزخند زده بود
به درک!
خجالت میکشید؟
اره!
ترسیده بود؟
اره!
میخواست از اون خونه جهنمی و اون اتاق پوشیده شده از نقاشی با صاحب عجیبش فرار کنه؟
بازم اره!
ولی به درک ؛ این اولین باری نبود که برهنه جلوی کسی ظاهر میشد و ظاهرا دفعه آخری هم در کار نبود.
"از همون موقعی که کارم تموم شده بود میتونستی بپوشی لباستو ، خودت نخواستی"
بدون حرف از اتاق خارج شد و لباسشو از روی همون کاناپه ای که صبح روش بیدار شده بود برداشت و تنش کرد. بی سر و صدا سمت در خروجی اپارتمان قدم برداشت ، منتظر بود تا دوباره صدای همسایه ترسناکش رو بشنوه که بازم چیزی ازش بخواد ولی هیچ صدایی نشنید.
چانیول چیزی نگفت و بکهیونم بدون خداحافظی از خونه ترسناکش فرار کرد. اما به محض بسته شدن در صدای چانیول رو از توی خونه شنید که فریاد میزد :
"بعدا میبینمت بکهیون"

                                                              _____________________________

به ساعت بالای پیشخون نگاه انداخت ؛ هشت و نیم...فقط یک ساعت دیگه. اگر شانس میاورد و تا یک ساعت دیگه هرزه های این بار لعنتی تموم نمیشد میتونست بره خونه! اره اوضاع بکهیون همین بود
صبحا درگیر کار پاره وقت بود و شب ها توی بار کار میکرد؟کار؟! منظورش استریپ دنسره.اگه چرخیدن و تاب دادن بدن خودش دور اون میله سرد و نقره ای رنگ کار به حساب میومد میشه گفت اونم کار میکرد.
با وارد شدن آدم جدیدی به بار و خم و راست شدن پیشخدمت های جلوی در نفسشو حرصی بیرون فرستاد
"بازم یکی دیگه"
مردا و زنای حشری عوضی زیادی اینجا میومدن و میرفتن ، بدون اینکه حتی بدونن یکی اینجا هست که با ورود هر آدم جدیدی به اون بار تاریک لعنتی تو دلش آرزو میکنه که هرزه های اونجا تموم نشه تا سراغ بکهیون بیان.
اوضاع همیشه اونجوری که میخواست پیش نمیرفت
بعضی وقتا خوش شانس بود و میتونست برگرده به خونش و بعضی وقتا مجبور بود بدن خیس و لغزنده ی مشتریا رو تحمل کنه و تا صبح تو اتاق های کوچیک بار که همیشه لبریز بود از بوی شهوت ناتموم آدما صبر کنه.
توی همین فکرا بود که چشماش فرد آشنایی رو میون جمعیت پیدا کرد.
یکباره انگار که موسیقی کر کننده بار قطع شده باشه
چیزی نمیشنید!
قلبش تند میزد و بکهیون میترسید هر آن صداش کلوپ رو برداره؛دستاش عرق کرده بود و هی از روی میله لیز میخورد.
اون...
چانیول بود !
همسایه ترسناک لعنتیش حالا با فاصله کمی اون پایین نشسته بود و جوری به بکهیون نگاه میکرد انگار اومده شوی طنز و بکهیونم مجری لعنتی اون شوی مسخرست
به چشمای مرد نگاه کرد ، ار اون لبخند تو چشماش متنفر بود.
لبخندی که نمیدونست برای چیه...
ولی هرچی بود کثیف بود

____________________________________________________________________________________________

شرط ووت ها نرسیدش،ولی من دلم میخواست همون قرار سه شنبه ها و یکشنبه مون سرجاش بمونه.
امیدوارم لذت ببرید و نظراتتون رو باهام به اشتراک بزارید.
ووت این پارت هم همون پونزده تاست-
-ریحا

-{Stranger}-Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon