سعی کرد نگاه های خیره چانیول رو نادیده بگیره و کارش رو از سر بگیره. نباید خراب میکرد ، نباید به کسی خیره میشد. باید نگاه های هیز تشنه ی ادمای اونجا رو سیر میکرد
یک ساعت دیگه ، یک ساعت دیگه از این جهنم شبانه خلاص میشد و کلی وقت برای فک کردن داشت.
می چرخید ، بالا میرفت ، سر میخورد ، پایین میومد به سمت ادمایی که دور میزی که روش میرقصید نشسته بودن میرفت و سعی میکرد زیر لمس دستای زبرشون نلرزه برمیگشت سمت میله ، و دوباره بالا میرفت.
چرخه ای که تو این یک ساعت گاهی بدون ترتیب انجامش میداد تا زمان سپری بشه.
بلاخره...
صدای پسر بعدی...بلاخره تموم شده بود
"بکهیون نوبت منه...دیگه میتونی بری"
به پسر مو شرابی نگاهی انداخت که چشماش برق میزدن خیلی ها بزور اینجا بودن ، درست مثل خودش!
سری تکون داد و از میله فاصله گرفت. پسر لبخند فیکی رو لباش نشوند و شروع کرد به رقصیدن و چرخیدن دور میله و بکهیون با خودش فک کرد تا صبح چه بلایی سر اون میاد؟یعنی اونم میتونه مثل خودش امشب رو خوش شانسی بیاره؟!
دیگه چشم نچرخوند تا همسایه ترسناکشو با اون موهای طلایی رنگش و چشمای گود افتاده قرمز پیدا کنه
چون اون دقیقا نیم ساعت پیش در حالی که با همون لبخند کثیفش برای بکهیون دست تکون میداد از بار خارج شده بود.
بعد از عوض کردن لباس هاش و پوشیدن سوییشرت سبز دیشبیش به سمت در خروجی کارکنا قدم تند کرد. توی راه نگاهی به میز انداخت تا برای همون پسر مو شرابی دست خداحافظی تکون بده
اما میز خالی بود!
مثل اینکه اینجا همه زیادی بد شانس بودن...
با نا امیدی زیپ سوییشرتشو تا گردنش بالا کشید و با دستی که توی جیبش نبود درو هل داد.
با هجوم باد سرد بیرون یه بار دیگه به خودش لرزید
از زمستون هایی که به جای برف ، بارون میبارید متنفر بود ؛ احساس میکرد بهش خیانت شده.
اون قول برف رو گرفته بود و حالا بارون های عذاب آور و خونه خراب کن نصیبش شده بود.
طبق عادت همیشگیش بازدمش رو محکم بیرون فرستاد و به طرح نامشخص و متحرکش خیره شد.
مه کوچولویی که درست کرده بود کم کم کمرنگ شد و در نهایت محو شد
"جوری بهش نگاه نکن که انکار با محو شدنش بهت خیانت کرده"
با صدای آشنایی که شنید به ماشینی که با فاصله ی کمی از در پارک شده بود نگاه کرد.
اون عوضی نرفته بود؟!
چانیول وقتی دید بکهیون متوجهش شده از ماشینش پیاده شد و با قدم های بلند و محکمش ، سمتش حرکت کرد.
بازم اون صدای پاشنه ی کفشای لعنتیش!
بکهیون حالا فهمیده بود که این مرد رو به روش با اون چشمای قرمز و موهای شلخته عادت داره همیشه جوری راه بره و پاشنه ی کفشاش رو بکوبه زمین که انگار مالک اون مکانه. حالا تفاوتی نداشت اونجا آپارتمان خودش باشه یا پیاده روی سنگفرش شده ی یکی از خیابونای مرکز شهر!
"اینجا چیکار داری؟"
حالا چانیول جلوش ایستاده بود و باید کمی سرشو بالا میگرفت تا تو چشماش خیره بشه ؛ هرچند که این اشتباه محض بود. اینجوری فقط به اون اجازه ی بیشتری برای کنکاش صورت ترسیدش میداد.
"گفته بودم میبینمت بکهیون!یادت که نرفته بود؟"
همزمان با به زبون آوردن جمله دوم اخم کمرنگی بین ابروهاش نشوند.
"از کجا..."
"از کجا میدونم اینجایی؟!"
یه جوری با ذوق ترسناکش پرید وسط جملش که انگار از اول هم مشتاق همین سوال بوده!
اروم سرشو پایین انداخت و صدایی به شکل"هوممم" از گلوش خارج کرد که باعث شد دوباره همون صدایی که تو اون اتاق شنیده بود رو بشنوه
دوباره صدای پوزخندش...دوباره فقط صدا بود و به خاطر اینکه سرش پایین بود نمیتونست ببینش
"بیخیال بکهیون! اونجا وقتی داشتی خودتو با غرور دور میله تاب میدادی انقدراهم خجالت نمیکشیدی!
حالا چرا داری ادای ادمای خجالتی رو جلوم در میاری؟"
این دقیقا چیزی بود که ازش میترسید ؛ اون ازش چی میخواست؟ حالا که اونو اینجا و تو این حالت دیده بود...
نه!
اون این همه به مدیر اونجا برای فاک بادی نبودنش التماس نکرده بودکه حالا گیر یه همسایه روانی حشری بیوفته که از قضا سرگرمیش کشیدن نقاشی بدن های برهنه آدماییه که جلوی روش نشستن!
باید فرار میکرد!
بدون اینکه سرشو بالا بیاره راهشو کج کرد و سعی کرد از حصار نامرئی ای که سایه چانیول دورش ساخته بود فرار کنه. اما مرد رو به روش تنها با برداشتن یک قدم دوباره راهشو سد کرد
" از سر راهم برو کنار"
"باهات کاری ندارم"
لحنش جدی شده بود، همون لحن جدی و بی حالتی که تو برخورد اول ازش شنیده بود. اون لحن حالا دوباره برگشته بود. با اینکه این لحن کمتر بهش احساس خطر میداد...اما هنوز میترسید
سرشو بالا آورد و دوباره به چشم های مرد نگاه کرد. لباشو باز کرد تا چیزی بگه اما با به حرف اومدن چانیول تصمیم گرفت فعلا فقط گوش بده
"یه پیشنهاد برات دارم که خیلی از کار کردن تو این جهنم و رقصیدن زوری دور اون میله های لعنتی بهتره و اگه باهوش باشی قبولش میکنی "
پیشنهاد؟! یعنی کار بود یا ...؟
بکهیون هنوزم نمیتونست مثبت راجع به اون مرد فکر کنه
"دیشب همه دیوارای اون اتاقو دیدی، سه تاشون تا سقف پرن...ولی یکیشون هنوز جای خالی داره. سه تا تابلو دیگه میخوام تا اون دیوارم پر بشه و کلکسیونم تکمیل بشه"
بکهیون گیج بود، هنوزم هیچی از حرفاش نمیفهمید
و اینور چانیول از نگاهای بکهیون که داد میزد هیچی متوجه نشده کلافه شده بود
" واقعا که انگار دارم با یه احمق حرف میزنم؛ ازت میخوام مدل سه تا از تابلو هام بشی، فقط سه تا،تا وقتی که کامل بشن...و برای هر تابلو بهت به اندازه هر یه ماهی که تو این کلاب کوفتی کار میکنی پول میدم"
بکهیون، در یک کلمه شوکه شده بود. شوخی بود؟ یا رویا؟
این یعنی میتونست تا سه ماه یا حتی بیشتر بدون ترس از زیرخواب شدن اون آدمای عوضی زندگی کنه
سه ماه... سه ماه بدون ترس!
بکهیون داشت فکر میکرد اما چانیول نیومده بود اینجا تا ببینه پیشنهادش رو قبول میکنه یا نه!
اون فقط اومده بود تا تصمیمی که گرفته بود رو بهش اطلاع بده
کارت کلاب رو که تا اون موقع بین انگشتای بزرگ و بلندش درحال چرخش بود رو کرد تو جیب بکهیون و سمت ماشینش قدم تند کرد
قبل از اینکه ماشین راه بیوفته پسر کوچیک تر رو مخطب خودش قرار داد
"فردا ساعت پنج بیا طبقه پایین"
و رفت و با صدای لاستیک های ماشینش بکهیون رو به خودش آورد
به کارتی که چانیول تو جیبش فرو کرده بود چنگ زد و بیرون کشیدش،این همون کارت کلابه که همیشه تو میب سویشرتش نگه میداشت تا آدرس رو گم نکنه...
حالا باید چیکار میکرد؟!
قبول میکرد و تو این سه ماه خودشو از این شغل لعنت شده نجات میداد یا...بازم تو همین جهنمی که برای خودش درست کرده بود با ترس زندگی میکرد؟
هیچکس اونجا نبود تا بکهیون عصبانیتش رو سرش خالی کنه و اون حالا جوری کارت توی دستشو فشار میداد انگار که همه چی تقصیر اون بوده
یه دفعه یاد حرفی که تو ناخودآگاهش از چانیول شنیده بود افتاد. سرشو بالا آورد و با جای خالی ماشینش خیره شد
"فردا ساعت پنج!"__________________________________________________________________________________________________
از این به بعد یک روز درمیون آپ میکنم.
ممنونم که میخونید و ووت میدید.
چنل تلگراممون هم توی بیو هستش♡•
ESTÁS LEYENDO
-{Stranger}-
Fanfic={𝗆𝗂𝗇𝗂 𝖿𝗂𝖼}= 𝘯𝘢𝘮𝘦:𝘴𝘵𝘳𝘢𝘯𝘨𝘦𝘳 𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦:𝘤𝘩𝘢𝘯𝘣𝘢𝘦𝘬 𝘸𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳:𝘳𝘪𝘩𝘢 انگست جنایی عاشقانه یه آپارتمان سه طبقه ی عجیب و غریب با سه تا همسایه عجیب تر ، که یکیشون رو هیچکس نمیشناسه و دیگری یک نقاشه منحرف عوضی که سرگرمیش کشی...