بخاطر تابش مستقیم نور توی صورتش با اخم غلطی زد و صورتش رو توی نرمی پتو فرو کرد
با صدای تقه ای که خورد خوابالود با چشمای نیمه باز روی تختش نشست و خمیازه کوچیکی کشید
پدرش درو باز کرد و کلافه اسمشو صدا زد
+تهیونگ؟ هنوز خوابی؟ مادرت توی سالن منتظرته زود باش!
با محکم بسته شدن در به خودم اومدم و از روی تخت با سکندری بلند شدم
چند دقیقه بعد تهیونگ به مادرش که با عصبانیت طول و عرض خونه رو طی میکرد خیره شده بود
و پدرش با فیس مظلوم و گربه بارون خورده ای روی مبل نشسته بود و با نگاهی ک میگف'من توی بزرگ کردنت چی کم گذاشتم'بهم نگاه میکرد
مادر تهیونگ بالاخره منفجر شد و ستونهای خونه از صداش لرزیدن، تهیونگ که تاحالا صدایی به این بلندی از مادرش ندیده بود چشمهاش گرد شدن
+تهیونگ تو.. لعنتی به جایی رسیدی که مست میکنی؟اونم بیرون؟ خدای من تو تصادف کردی، فکر کردی چون بیست سالت شده میتونی هرکاری خواستی بکنی؟ مست کنی و ابروی مارو ببری ؟تو چی هستی؟ مگه دختری؟ خجالت نمیکشی؟ اگه ی دختر تو رو میدید و میبردت متل..
یهو شروع کرد با صدا نفس کشیدن انگار که نفسش گرفته باشه پدر سریع بلندشد و کمرشو گرفت
+اروم باش عزیزم، بهت فشار میاد،اون خودشم پشیمونه
با چشم غره و اداهاش تهیونگ سریع سرشو تا ته همونجور که نشسته بود خم کرد
- آ.. اره ببخشید مامان من خیلی پشیمونم
واقعا هنجره مادرش توانایی اینهمه داد
زدنو داشت؟مادرش با صورت سرخ از عصبانیتش داد زد
_از جلوی چشمام دور شو
با تعظیم نود درجه ای سمت اتاقم میرم و محو میشم، پوکر به اتاق تم سفیدم نگاه میکنم
_بیشتر انگار اتاق خواهرمه خیلیم تمیزه
خودمو روی تخت نرمم پرت میکنمو سرمو میمالم،بزار فکر کنم دیروز چیشد؟ امروز چشمامو روی تخت بیمارستان باز کردم..
انگارکه واسه اولین بار مست کرده بودم و تازه زیاد روی هم کرده بودم ک غش کردم و بردنم بیمارستان تا وقتی که خانوادم اومدن دنبالم
ولی چرا همه چیز عجیب شده؟
غمگین ب گوشه پنجرم زول میزنم اینجا چخبره؟ چرا مادرم اونجوری صحبت میکرد؟ اصلا چرا مادرم؟ نباید پدرم اونجوری میکرد؟
خیره به پنجره روی صورتم دست کشیدمصبح با دمپایی که خورد توی بوتم با داد بیدار شدم
پدر تهیونگ با اخم دست به کمر شد_درد بگیری بلند شو از دیروز عصر مثل خرس خوابیدی مامانت داره اماده میشه اگر تا پنج دقیقه دیگه سر میز نبودی من نمیتونم جلودار مامانت بشم، زود باش دانشگاهت دیر شد
YOU ARE READING
𝐈𝐦 𝐍𝐨𝐭 𝐀 𝐁𝐨𝐭𝐭𝐨𝐦᎒𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞
Fanfiction¦من باتم نیستم¦ همه چی بعد از تصادفم شروع شد وقتی بهوش اومدم، زن سالاری به طور وحشتناکی حکومت میکرد.. منظورم اینه که از وقتی چشمامو باز کردم بابام غر میزنه که اینقدر بی عرضه ولگردم که تهشم میترشم و هیچ دختری نمیاد خواستگاریم.؟! و از مزاحمتای دخترا...