*10 سال بعد*
رز: اپااااااتهیونگ با لبخندی که از هزارتا فوش بدتر بود از اتاق بیرون اومد و ب نرده ها تکیه داد، از بالا به دختر 9 ساله اش که با عصبانیت و حاله ای تاریک که خیلی شبیه یکی مثلا مثل جنی بود به پسر بچه ای که خودشو اونور تر جمع کرده بود نگاه میکرد
_ دختر ناز و مثل پروانه ام، چیشده؟
با خطاب کردن رز با اون صفتا چشماشو توی حدقه چرخوند، دخترش رو عمرا بشه ناز خطابش کرد.
+ ی توضیح میخوام که چرا جیمین قبول نمیکنه شوهر من باشه؟
تهیونگ پوفی میکشه و کتابشو به پیشونیش میکوبه
+ جیمین ماله منه قراره دراینده واقعا ازدواج کنیمو شوهرم بشه اما چرا توی بازی الانم حتی شوهرم نمیشهههه؟
درواقع رز اصلا از خاله بازی خوشش نمیاد ولی همیشه این بازی رو میکشه وسط تا به جیمین یاداوری کنه قراره در اینده شوهرش بشه تهیونگ به این فکر کرد و سرشو تکون داد
- دخترم، جیمین ادمه و حق انتخاب داره، اون. چیز. نیست و حق انتخاب داره.
+ اون پسر سرخدمتکار ماست.
اینو در حالتی که دست به سینه به جیمین زول زده بود گفت، جیمین شونه هاش افتادنو بیشتر خودشو عقب کشید
با اخم از پله ها پایین اومدم و نزدیکشون شدم
_ رزی اون پسر سر خدمتکار ماست که برامون کار میکنه، برده ما نیست!
رز با نگاه سردش که باعث میشد حس کنم جنی جلوم ایستاده پلک زد و بی حس نگاهم کرد
+جیمین ماله منه،چه باباش خدمتکار باشه چه رییس جمهور، من عاشقشم و اونم مال منه.
خواستم چیزی بگم که صدای اشنای پاشنه های کفشی توی سالن پیچید و نیشخند صدادار جنی توی گوشم زنگ زد
سر خدمتکار یا همون پدر جیمین پشت سر جنی میومد، با جدیت کتشو گرفت و تعظیم کرد
اب دهنمو قورت دادمو اروم سمتش رفتم، دستشو توی دوتا دستم گرفتم و گونشو بوسیدم
_ خوش اومدی، خسته نباشی.
دست جنی دور کمرم پیچید و نرمی لباش روی لبام کشیده شد
+ مرسی پامکین.
زمزمه ارومشو شنیدم و بعد که بلند تر مخاطبش کارینا بود.
+پس چرا هنوز ایستادی رز؟دست عشقتو بگیر و بغلش کن شاید باید تنهایی باهاش صحبت کنی تا متوجه بشه که به تو تعلق داری و این انتخابی نیست.
زیر چشمی به سر خدمتکار نگاه میکنم که با اخم ظریفی و سر پایین افتاده حرکتی نمیکنه، درسته زنی که شوهرشو بزور میگیره دخترشم راه اونو میره،اره من با فشار لوله تفنگ روی کمرم سند ازدواج رو امضا کردم، امیدوارم جیمین کوتاه بیاد، بهش نمیاد تفنگ ببینه و بهوش بمونه، البته منم همچین بهوش نموندم.
عصر همون روز در حالی که توی الاچیق نشسته بودم و کارایه عقب افتادمو انجام میدادم ذهنم به عقب برگشت، زمانی که خانوادم عکسایه پخش شده از من و جنی رو توی کلاب و دانشگاه دیدن، مادر و پدرم جوری رفتار میکردن که انگار من ی دخترم که از دوست پسر مخفیش حامله شده و بدتر از همه اینا ازم میخواستن خودمو به جنی بندازم تا منو بگیره؟؟؟
و خواهرم مدام دورم میپلکید و خوشحال بود که زن برادر پولداری گیرش اومده، مدام میگفت: میدونستم تو پرنسی نه داداش اون نینایه عطیقه.
همه اینا ی ور جنی ی ور ،چطوری میشه طرفتون بدون اینکه از شما بپرسه میاد خواستگاریتون و روز عقدم ی تفنگ میچسبونه ب کمرتون تا سندو امضا کنید؟
اون با صورت پوکرش جلوی همه حلقه رو توی دستم کرد و بهم گفت چون عاشقم شده باید شوهرش بشم.
اره جنی اینکارو کرد و حالا ما ده ساله ازدواج کردیم و رزی 9 ساله و جین 5 ساله رو داریم.
جنی بعد از ازدواجمون بطور رسمی رییس خانواده شد و کاری کرد که خانوادم با چشم غره تهش نتونن بگن بد کسی منو گرفته، البته روز خواستگاری مامان و خواهرم کل خونه و راهرو ورودی رو گشتن تا دوربین مخفیو پیدا کنن، بهرحال گذشت و اگه سوالتون اینه که چطوری بی عشق داری زندگی میکنی، باید بگم سس ماست اون کراش ریزی که فکر میکردم اصلا ریز نبود، فقط مشکل این دنیای کوفتی بود که نفهمیدم کراشم ریز نیست و بزرگه، تنها چیزی که باعث میشه این دنیا قابل تحمل تر باشه اینه که مادربزرگ جنس به شکمم زول نمیزنه و ازم دختر بخواد،بهرحال توی دنیای قبلی از عروسا چنین چیزی میخواستن،
البته اگر اون نگاهای قطب شمالیشو روز تولد جین به خودم فاکتور بگیرم.سخت تر از باور کردن زندگیه الانم، جونگکوک! اون الان دکتر مملکته، اره اون بانی عظله ای دکتر حیوانات شده و هرسری که میرم پیشش چشماش سرخن، چون هر حیوونی رو که درمان میکنه پا به پاشون بخاطر درد کشیدنشون گریه میکنه، بالاخره باید نشون بده که هیکلش به شخصیتش نمیخوره دیگه،بانیه عظله ای.
جونگکوک و لیسا یسال بعد ما ازدواج کردن نپرسین چطور چون دلیلش مبهمبه البته خودم که فکر میکنم جونگکوک مازوخیسمه گذشته از این اونا الان ی دختر 7 ساله ناز دارن.
نفس عمیقی میکشمو لپتاپمو خاموش میکنمو خیره به رز که دنبال جیمین افتاده تا تور عروس سرش کنه لبخند میزنم
دوست دارم یکم پایین تر نویسنده تایپ کنه "و تهیونگ از کابوسش بیدار شد، او به دنیای خود بازگشته بود" ولی نویسنده خیلی خارک*ه تر از این حرفاس پس نه.
اصلا هم من عاشق خانواده ام و حال الانم نیستم.
با بوسه ای که روی گونم میشینه با چشمایه براقم به جنی نگاه میکنمو با عشق پیشونیشو میبوسم.
_ جین هنوز نیومده؟
+ فکر نکنم بتونه بیخیال اذیت کردن دخترلیسا بشه ، اون اصلا شبیه پسرا نیست.
کنارم میشینه و باهم میخندیم.
شاید عجیب باشه ولی تا وقتی خانوادمو دارم زن یا مرد سالاری پشیزی برام ارزش نداره.
YOU ARE READING
𝐈𝐦 𝐍𝐨𝐭 𝐀 𝐁𝐨𝐭𝐭𝐨𝐦᎒𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞
Fanfiction¦من باتم نیستم¦ همه چی بعد از تصادفم شروع شد وقتی بهوش اومدم، زن سالاری به طور وحشتناکی حکومت میکرد.. منظورم اینه که از وقتی چشمامو باز کردم بابام غر میزنه که اینقدر بی عرضه ولگردم که تهشم میترشم و هیچ دختری نمیاد خواستگاریم.؟! و از مزاحمتای دخترا...