کوک داخل خونه شد و با روحیه ای که با ورودش به خونه گرفته بود صداشو روی کلش انداخت
_ پدر، پدرر
پدرش با خنده روی لب از اشپزخونه بیرون زد
_ خدای من، چرا داد میزنی؟ کارت زشته، هزاربار بهت گفتم ی پسر نباید صداشو بندازه پس کلش
جونگکوک لبشو جلو داد سمتش رفت و محکم بغلش کرد
_ خوب خیلی دلم برات تنگ شده بود، بعدشم اینجا که خونه خودمونه کسی اینجا نیست
پدرش موهاش رو بهم ریخت
_ اگه مدام انجامش بدی یکهو میبینی بیرون از خونه هم حواست نیست و انجامش میدی
کوک پوفی کشیدو یهو اخم کرد
_ اصلنا جنابعالی با ملاقه توی دستت توی اشپزخونه چیکار میکردی؟
پدرش خیلی جدی جواب داد
_ بنایی
کوک اخم کرد
_ بابااا، گفتم خوب نیست خودتو خسته کنی
پدرش هولش داد و برگشت توی اشپزخونه
_ حالا انگار واقعا دارم بنایی میکنم یکم سوسیسه خوب، بشین بیارم
کوک اهی کشید و خواست سمت میز بره که پدرش برگشت و اخطار دهنده نگاهش کرد
کوک با خنده مسخره ای صندلی رو جا به جا کرد مثلا که صافش کرده
_ هههه من برم، دست صورتمو بشورمو لباسامو عوض کنم
با دو خودشو توی سرویس بهداشتی پرت کرد از اونور تهیونگ هم با شکم روی تختش پرت شد، در اتاقش باز شد و به دیوار خورد
خواهرش نگاهی به جنازه روبروش کرد
_ هی، ترشیده، شام، بدو یکم دیگه مامان و بابا میرسن
تهیونگ بدون اینکه چشماشو باز کنه نالید
_ خیلی خسته ام، ایستگاه اشتباهی پیاده شدم خیلی راه رفتم خودت درست کن
خواهرش رونشو خاروند
_ اها پس من به باید به مامان بگم به جای اینکه 7 بیای خونه 7:28 دقیقه اومدی؟بعدم به دختر گلش گفتی شام درست کنه؟ تا منم اشپزخونه رو در راه شام اتیش بزنم؟ به هرحال من تخم مرغم به چوخ میدم
شونه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت، تهیونگ نالید و با حرص بلند شد و پاکوبان از اتاق بیرون رفت
_ اون همش 28 دقیقه لعنتیهه! مثلا چیکار میتونم بکنم توی اون چوس دقیقه؟
خواهرش نیشخندی بهش زد
با حالت گریه توی اشپزخونه رفت
_خدایا اینجا دیگه چه جهنمیه.
درعین حال جنی و لیسا باهم توی یکی از کافه رستورانای مجلل در حال خوردن نوشیدنیاشون بودن
جنی از قهوش خورد و متفکر از پنجره به درخت بیرون زول زد:
_ هووم، هرجی فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که بهم میان، نظر تو چیه لیسا؟
نگاهشو سمتش چرخوند، لیسا با اخم روی میز ضرب گرفته بود
_ لیسا؟
قهوشو کنار گذاشت
_ کافیه دیگه، حرف بزن.
لیسا از صدای محکمش به خودش اومد و هوفی کشید
_ همونه که خودت فکر میکنی
جنی خنده کوچیکی کرد
_ واقعا؟ فکر نمیکردم عاشق بشی.
لیسا با سرعت سرش رو بلند کرد و با اخم توپید:
_ چی؟ من.. من عاشقش نیستم! اون.. اون فقط اسباب بازیه منه! اما.. خدای من..
جنی سرگرم شده سرشو کج کرد
_ هوم؟
لیسا از شیرموزش خورد:
_ من.. یعنی.. من خیلی وقته دور و ورشم، اون همجنسگرا نبود.
جنی با قهوش ور رفت
_ ولی خودمون اونارو توی حلق هم دیدیم، تازه من صبح هم دیدیمشون و.. سر کلاس حرفای بقیه رو که شنیدی، خیلیا اونارو شیپ میکنن
لیسا لبشو کج کرد
_ اخه.. دوتا پسر باهم؟ حداقل اگه دختر بودن یچیزی، پسرر؟ یعنی.. اینجور نیست که من نظری بدم که دوتا پسر میتونن باهم باشن یا نه.. ولی.. یعنی..خدایا..
پیشونیشو با دست گرفت و دندوناشو بهم سابید
جنی دستشو جلوی دهنش گرفت و سعی کرد خندشو بخوره
لیسا: لعنت بت بخند، باشه..
نفس عمیقی کشید تا خندشو بخوره
_ او اسباب بازیه توعه.. گرایششم تو تعیین میکنی
لیسا سرشو بلند کرد و متفکر نگاهش کرد
جنی خیره به چشماش شونشو بالا انداخت
لیسا لبشو گزید و پاکت شیرموزشو له کرد
YOU ARE READING
𝐈𝐦 𝐍𝐨𝐭 𝐀 𝐁𝐨𝐭𝐭𝐨𝐦᎒𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞
Fanfiction¦من باتم نیستم¦ همه چی بعد از تصادفم شروع شد وقتی بهوش اومدم، زن سالاری به طور وحشتناکی حکومت میکرد.. منظورم اینه که از وقتی چشمامو باز کردم بابام غر میزنه که اینقدر بی عرضه ولگردم که تهشم میترشم و هیچ دختری نمیاد خواستگاریم.؟! و از مزاحمتای دخترا...