۳. رنگ و ذات واقعی آدما!

2.6K 584 65
                                    

جونگ‌کوک انتظار دیدن یه تهیونگ فین فینی با سر باد کرده رو داشت. چیزی که انتظارش رو نداشت، دیدن یه تهیونگ فین فینی با سر باد کرده بود که سعی داشت دم در خونه‌ی خودش جونگ‌کوک رو خفه کنه!

«ته- تهیونگ اومای‌گاد ولم کن بذار برم..»
جونگ‌کوک داشت خفه میشد، تلاش‌میکرد از دستش خلاص بشه اما هر بار که سعی می‌کرد، تهیونگی که کوآلای درونیش فعال شده بود، محکم تر از قبل بهش می‌چسبید.

جونگ‌کوک تو پارچه‌ی تیشرت تهیونگ غر زد:«چه مدل مریض فاکی‌ای هستی تو آخه؟!»
دست از تلاش بی‌فایده برداشت، چون جوارح پسر دیگه همچنان مصرانه سد راهش بودن، پس جونگ‌کوک هم بازوهاش رو دور ماتحت تهیونگ حلقه کرد و از رو زمین بلندش کرد.

تنها، زمانی که جونگ‌کوک دستاشو دور پیکر ظریف تهیونگ حلقه کرده و صورتش دقیقا مقابل سینه‌‌ی تهیونگ بود، درک کرد که تا چه حد به چوخ رفته. رنگ گرفتن گونه‌هاش رو حس کرد و تلاش کرد به این فکر نکنه که بدن تهیونگ تا چه اندازه گرمه، یا به این که چه قشنگ هیکل تهیونگ تو دستاش جا شده علیرغم اینکه پسر عین ماهی‌ای که از آب افتاده باشه بیرون خودشو تکون تکون میداد. و به جاش تمرکزشو گذاشت رو این که در سریع‌ترین حالت ممکن داخل آپارتمان بشه.

تهیونگ بعد از اینکه حس کرد از زمین فاصله گرفته، سرش رو خم کرد تا جونگ‌کوک رو اون پایین ببینه، شوک تمام چهره‌اش رو دربرگرفت وقتی جونگ‌کوک نگاهشو جواب داد، با پوزخندی که رو لبش بود (به سادگی ری‌اکشن واقعی خودش رو مخفی می‌کرد، که یه چیزی بین سرخ شدن و مثل موم تو مشت تهیونگ بودن رو شامل میشد) و با همون پوزخند نگاه میکرد که تهیونگ چطور داره تقلا میکنه تا از بغل سفتش بیاد بیرون.

«نه نه نهههههه قطعا این برنامه‌ی من نبود تو نمی‌تونی-»

«چی رو نمی‌تونم هیونگ؟ چرا اینقدر چرت و پرت می‌پرونی، فکر میکنم لازم داری برگردی به تختت.»
جونگ‌کوک به آرومی تهیونگ رو گذاشت پایین روی زمین (زمینی که بیش از حد صورتی بود- و تهیونگ از خودش می‌پرسید، جونگ‌کوک کوره یا واقعا حواسش به این مساله نیست؟) و جونگ‌کوک کفشاشو به گوشه‌ای شوت کرد و سرش رو تکون می‌داد.

تهیونگ گوشه‌ای ‌به پشت وا رفت و نفسشو حبس کرد. صرفا میتونست خیره تماشا کنه و کاملا ناتوان منتظر این بمونه که جونگ‌کوک بالاخره سرش رو بلند کنه و متوجه بشه که یه چیزی اینجا خیلی خیلی عجیبه.

تهیونگ با خودش فکر کرد، خودشه، امروز همون روزیه که من به چوخ اعظم میرم و از همه‌ی چیزهایی که خانواده‌ام دهه‌های متوالی سخت کار کردن تا مخفی نگهش دارن پرده‌برداری میکنم! همین الانشم حس می‌کنم که نیاکانم چطوری دارن قبرمو می‌کنن! فاک، من با دستای خودم دارم قبرمو می‌کنم، بعدشم قرار روش عطسه کنم تا به یه رنگ فاکی زرد دربیاد! بابت ابله بودنم الان کاملا سزاوارشم!

𝘾𝙖𝙡𝙡 𝙄𝙩 𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘 // 𝙏𝘼𝙀𝙆𝙊𝙊𝙆Where stories live. Discover now