تهیونگ در یک نفس توپید:«احتمالا یا غیر احتمالا خیلی سربسته گفتی که یکی رو دوست داری.»
و به خاطر باد منجمدکنندهای که اون لحظه وزید پنجههاش حسشونو از دست دادن، آرزو میکرد که ای کاش میتونست احساسات عاطفیش رو هم به همون سرعت از دست بده.جونگکوک در این لحظه جوری بود که انگار به جای چشم دوتا توپ گلف رو صورتش داره:«آها.»
و خیلی آروم و نامحسوس دستی رو که دور شونههای تهیونگ حلقه کرده بود، پس کشید، و آگاهانه هر دو دستشو کرد تو جیبهای هودیش:«خب، من گفتم، ولی هنوز...هنوز یه نگرانی جدیدتر اینجا داریم.»«اوه؟» تهیونگ تلاش کرد تا لحنشو معمولی نگه داره. ولی اصن شما بگین، چی دو تا مرد بالغ که سعی دارن چلهی زمستون رو یه نیمکت با هم مکالمه برقرار کنن عادیه؟! اونم با پس زمینهی آواز اردکهایی که که پاهاشون پره داره؟! قطعا هیچیش!
«...اون چیه؟»«نگرانی اصلیم این حقیقته که احتمالا اون فرد متقابلا دوستم نداره، و این حقیقت که من در اصل فقط چندماهه که بهش نزدیک شدم، و این حقیقت که من منم! و اونم اونه! و احتمالا اینکه اون فرد کلی دوست فوقالعاده دور و بر خودش داره؟ من صرفا دو نفرو تو زندگیم دارم که میتونن روزانه باهام راه بیان و تحملم کنن-»
تهیونگ حرفشو قطع کرد: «خفه شو.» و پس سری آرومی تقدیم پسر کوچیکتر کرد. جونگکوک یکم به جلو خم شد، و همینطور که چونهش رو بیشتر تو پارچه یقهی جکتش دفن میکرد به گاز گرفتن لب پایینش ادامه داد. «تو نمیتونی با این تلاشهات متقاعدم کنی که خودت متوجه نمیشی مردم چطور بخاطرت سر و دست میشکنن، الاغ!»
جونگکوک قبل از اینکه آه بکشه و سرش رو بلند کنه گفت: «این...این اصلا در برابر مقداری که مردم تو رو- منظورم اون فرد رو، دوست دارن، قابل مقایسه نیست. منظورم اینه که،»
تهیونگ به خودش جرأت پیشبینی کردن نمیداد.
«اعترافی که میخواستم بهش بکنم دیگه اون اعتراف سابق نمیشه. اگه یکم پیش وقتی هوش و حواسم سرجاش نبود این کارو کرده باشم، تا الان میبایستی جواب رد رو میگرفتم. ولی الان،»
جونگکوک هوف کشید، آزرده خاطر بود که انقدر این ماجرا رو کش داده بود، آزرده خاطر بود که چقدر با یخ زدن رو یه نیمکت چوبی زمان هدر کرده بود.
«اگه بهش میگفتم چه حسی راجع بهش دارم، نه تنها تا الان ردم کرده بود، که حتی منو به یه تیکه نون تست خیس تبدیل کرده بود و داشت باهام به اردکا غذا میداد!»و این دیگه خودش بود! مهر تایید.
تهیونگ نفس تندی کشید، و با میل شدیدش واسه لبخند زدن و بوسیدن پسر احمق کنارش جنگید، نمیتونست این فرصت رو خراب کنه.
آهی کشید، و قبل از اینکه بچرخه و با جونگکوک رودررو بشه سرشو به آرومی تکون داد. با جدیت دستاش رو به سمت جونگکوک دراز کرد تا اونا رو از جیبهای هودیش بکشه بیرون و اونا رو سفت تو مال خودش نگه داره. به نظر میرسید جونگکوک نمیتونه مستقیم تو چشماش نگاه کنه، و خیلی مصمم به دستهاشون خیره مونده بود.
ESTÁS LEYENDO
𝘾𝙖𝙡𝙡 𝙄𝙩 𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘 // 𝙏𝘼𝙀𝙆𝙊𝙊𝙆
Fanfic{کاملشده} اولین باری که تهیونگ عطسه میکنه، موهاش به رنگ بنفش درمیاد. «شت.» . . . . . . . #1 in جونگکوک ژانر: فانتزی و فلاف این فنفیکشن صرفا توسط من ترجمه شده، حال و هوای قصههای پریان رو داره، بسی کیوته و میتونه شما رو بخندونه، امیدوارم مثل من...