«جئون جونگکوک، تو سطح جدیدی از باورنکردنیها هستی! سرزده داخل خونهام میشی، بابت اسم انتخاب کردنم واسه حیوون خونگیم دستم میندازی، بهم میگی میخوای واسم سوپ درست کنی، ولی حالا نگاه کن ببین کی پیشبند گلگلی به کمرش بسته؟ من!»
تهیونگ قاشقی که باهاش مواد داخل ظرف رو هم میزد بالا آورد، به سمت چپش، جایی که جونگکوک در اون ایستاده بود چرخید و قاشق رو به سمتش تاب داد. حرکتش چنان پرخاشگرانه بود که باعث شد یه دونه لوبیا از تو ظرف پرواز کنه بیرون و قبل از اینکه بیفته زمین بخوره تو دماغ پسر کوچیکتر. «قرار نیست بابتش معذرتخواهی کنم! لوبیا رو میگم.» ایندفعه از انگشتش برای اشاره کردن استفاده کرد:«اینکه تو اینقدر شل و ول و بیمصرفی روی زندگی و مهارتهای آشپزیتم اثر گذاشته، و مثل لوبیا وایسادی اینجا منو نگاه میکنی!»
جونگکوک در چنین موقعیتی حق این رو داشت که مثل گوسفند زل بزنه به ته و به آرومی با آستین هودیش صورتش رو پاک بکنه. «معذرت میخوام هیونگ، ولی تقصیر خودت بود که وقتی من نمیدونستم وسایل آشپزیتو کجا میذاری صبرتو از دست دادی.» روی کانتر که نزدیک اجاق گاز قرار داشت نشسته بود و تهیونگ داشت سوپ رو گرم میکرد. دستش رو از داخل شیشهی آبنباتهای تهیونگ بیرون کشید (پسرهی بیتربیت دزد حرومزاده!) و تو دستش دو تا آبنبات داشت، یکی با طعم نوشابه و اون یکی با طعم توتفرنگی. تهیونگ هوفی کشید، و سیب زمینیهایی رو که روی سوپ شنا میکردن رو با قاشق زخمی کرد. اوکی، پس دونسنگ کیوتی که یک ماه بود یه کراش ریز روش زده بود، اومده بود تا تک به تک قوانین شخصی تهیونگ رو تو خونه نقض کنه، و بعد بیمعطلی با اون تیمبرلندهای پرزرق و برقش با پا بره روشون و لهشون کنه، و فعلا که با آشپزخونهی تهیونگ شروع کرده بود. تهیونگ برای خودش عزاداری کرد، زندگی هیچوقت با من مهربون نمیشه که نمیشه!
تهیونگ خارش شومی رو تو بینیش حس کرد، و شدیدا تلاش کرد تا جلوشو بگیره. اگرچه با تمام استرسی که تحمل کرد، تهش عطسهی شیطون از دستش فرار کرد. تهیونگ متوجه شد رنگ قالیای که زیرپاشه به نارنجی مات تبدیل شده، و سخت نفسش رو داخل کشید، و یه صدای غرش جذاب از خودش تولید کرد. نگاه سریعی به جونگکوک انداخت، و دید پسر حواسش پرت ور رفتن با کاغذ دور آبنباته، پس از فرصت استفاده کرد و پادری زیرپاش رو به گوشهی تاریکی از آشپزخونه شوت کرد.
درست بعد از اینکه مأموریت نینجایی خودش رو به اتمام رسوند (و مشخصا آخرین مأموریت نینجاییش واسه اون روز نبود)، یه "آها!"ی پیروزمندانه شنید و برگشت تا جونگکوک بشاش رو ببینه، که کاغذ آبنبات توتفرنگی رو پرت میکرد اونور. جونگکوک جابجا شد تا کاملا روبروی تهیونگ قرار بگیره، شیرینی رو به سمت تهیونگ گرفت و چین کیوتی به بینیش داد. تهیونگ، با گیجی به جونگکوک خیره شد (کمک کمک! لطفا به خاطر از دست ندادن عقل تهیونگ هم که شده بیاین یه متر بین این دوتا فاصله ایجاد کنید، تهیونگ هم صرفا مث ما آدمه!) و بعد دوباره به آبنبات:«اوم...خب که چی؟»
جونگکوک آه غلیظ و پردردی کشید. تهیونگ همچنان نمیفهمید، جونگکوک قبل از اینکه بدون اطلاع قبلی آبنبات رو بزنه رو لبهای تهیونگ، چشماشو تو حدقه چرخوند:«وا کن.» تهیونگ بالاخره منظورشو گرفت، و تلاش کرد حینی که لبهاشو از هم فاصله میده به اندازهی آبنبات صورتی نشه، و اجازه داد تا جونگکوک شیرینی رو تو دهنش بذاره. تهیونگ چپل چپول گفت:«مهنون.» و با عجله سر سوپش برگشت، و حواس خودش رو با برداشتن ظرف از رو اجاق و ریختن محتویاتش تو دوتا کاسهی متفاوت پرت کرد. «به مناسبت اینکه مجبور شدی خودت همهی کارارو انجام بدی.» جونگکوک نیشخندی زد، و به مکیدن آبنبات خودش پرداخت. «توت فرنگی طعم موردعلاقته، درست نمیگم؟»
تهیونگ قسم میخورد که چیزی نمونده بود درسته آبنباتش رو قورت بده. از کجا اینو میدونست؟ جونگکوک قبل از اینکه حتی فرصت کنه این سوال رو ازش بپرسه جوابش رو داد:«تو از مغازهی میوهی کالج زیاد توتفرنگی میخری، از اونجا فهمیدم.» و سهلانگارانه از رو کانتر سر خورد پایین و کاسهها و قاشقهاشون رو برداشت:«من اینا رو میبرم بذارم رو میز.»
تهیونگ سریع از کار افتادگی مغزش رو دفع کرد تا به موقع و قبل از اینکه جونگکوک از آشپزخونه خارج بشه چیز مهمی رو سرش فریاد بزنه:«اگه سوپم مزهی مرغ و توتفرنگی بده شوگا رو مجبور میکنم رو همهی چیزایی که دوستشون داری برینه.»
«هیونگ، حتی فکرشم نکن! یه حسی بهم میگه گربهی تو از هیچ بنی بشری دستور نمیگیره!»
.
.
Candyman:
که اسم اصلی این پارته و معانی مختلفی داره،
مثلا به کسی ک به جوونا مواد میفروشه میگن کندیمن،
به مردی که دیکش اونقد خوشمزهس که مث آبنبات... اصن ول کنین بقیهشو، و معانی دیگه😬
YOU ARE READING
𝘾𝙖𝙡𝙡 𝙄𝙩 𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘 // 𝙏𝘼𝙀𝙆𝙊𝙊𝙆
Fanfiction{کاملشده} اولین باری که تهیونگ عطسه میکنه، موهاش به رنگ بنفش درمیاد. «شت.» . . . . . . . #1 in جونگکوک ژانر: فانتزی و فلاف این فنفیکشن صرفا توسط من ترجمه شده، حال و هوای قصههای پریان رو داره، بسی کیوته و میتونه شما رو بخندونه، امیدوارم مثل من...