«تههههههههییییییییووووووونگگگگگگگ،»
«بعله؟»
«تههههههههههههههعاا هی-هییییوننگ،»
«بعله؟»
«قلادهها رو ازم باز کن.»
«نه.»
«تهههههههههه.»
تهیونگ دیگه بسش بود، الان شده بود بیست و پنج دقیقه، و تهیونگ واقعا به حد کافی کشیده بود!
به اندازهی کافی چسنالهکردنهای جونگکوک رو شنیده بود، به اندازهی کافی سر خم کردنهای التماسآمیزش که باعث میشدن چتریهای قهوهای رنگش رو چشماش بیفتن رو دیده بود، به اندازهی کافی کشش بازوهاش علیه تعداد فراوانی از قلادههای گربهش رو مشاهده کرده بود، به اندازهی کافی با پتویی که به دور خودش پیچیده بود مستقیم جلوی جونگکوک نشسته بود، و به اندازهی کافی تلاش کرده بود تا وقتی جواب شکایت و نالههای جونگکوک رو میده لحنشو یکنواخت و بیتوجه نگه داره.
هر چقدر جونگکوک رو از تنش دور نگه دارم بهتره، این چیزی بود که تمام بیست و پنج دقیقهی اخیر برای خودش تکرار کرده بود.
ولی تهیونگ به هیچ وجه تا به الان تو گذشته زندگی نکرده بود، آینده واسش همین الان بود. و آیندهای که میخواست به هیچوجه گسترهای از درد و رنج جونگکوک رو شامل نمیشد.
تهیونگ سر جاش راست نشست و یکدفعه دستاشو به هم کوبید. کاری که یک آن توجه جونگکوک رو به خودش جلب کرد، چشماش گرد شده و مردمک چشماش گشاد شدن.
«بذار بگم الان میخوایم چیکار کنیم،»
جونگکوک با ذوق سرشو تکون داد، لبخند لبهاشو به بازی گرفته بود. تهیونگ کشف کرد که جونگکوک تصور میکنه قراره از بند این قلادهها رها بشه. حالا درسته که مثلا تهیونگ از بابت این شرایط متاسف بود، ولی دیگه نه در حدی که تسلیم بشه و همچین غلطی بکنه.
«یه بازی انجام بدیم؟»
«این الان فیلم ترسناکه؟ دیدی؟ اوه فاک بعله، بیا داوش من همهی معماهای فاکیتو حل میکنم! فک کردی ازت میترسم؟!»
جونگکوک یکم سرجاش وول خورد تا با حالت بدنش جملهی "بیا جرأت داری بزن منو" رو نشون بده، اما صرفا موفق شد کلی زنگوله رو با هم به صدا دربیاره و مث یه بچهمهدکودکی هیجانزده شده بود که تو یه مهمونی کریسمس شرکت کرده.
تهیونگ چشماشو تو حدقه چرخوند، و پاهاشو آورد بالا گذاشت رو صندلی تا چهارزانو بشینه، و بتونه آرنجاشو به رونهاش تکیه بده و خم شه جلو.
«میخوایم صندلی داغ بازی کنیم.»
جونگکوک پقی زد زیر خنده:«میخوای تلاش کنی ماتحت صندلی رو زیرم آتیش بزنی نه؟ باشه امتحانش کن، اونقدر سریع خودمو از شر این زنجیرها رها میکنم که تو حتی فرصت نکنی بگی اوههههه کمک این منو شکست داد!»
تهیونگ اجازه داد پسر واسه دل خودش وول بخوره.
«داداش این فقط یه بازی تئاتریه، واسه بازیگری، تو از تقلید کردن نقش بقیه خوشت میاد، مگه نه؟»جونگکوک شروع کرد به رجز خوندن:«میتونم ادای هر کسی که بخوای رو دربیارم، قدرت ماورائمیه اصن.»
سینهاشو باد کرده و داده بود جلو، و همهی اون افکار راجع به زیر کون آتیش زدن و این حرفا به باد فراموشی سپرده شد:«حرف نداره، قطعا ازت میبرم.»تهیونگ میدونست کار جونگکوک خوبه، اون تو این کار واقعا خوبه، ولی تهیونگ همچنین یه برنامه داشت.
چی میشد اگه تهیونگ یه راهحل واسه مقابله با اثر اون معجون پیدا میکرد، که ذهن جونگکوک رو گول بزنه و این ایگوی مزخرف خودبرتربینش رو ناپدید کنه؟! چی میشد اگر با مکالمهی درست توانایی درک واقعیت رو به اون پسر برمیگردوند؟؟
تهیونگ زد از رو شونهی خودش و بابت این فکر بکر به خودش افتخار کرد، اون یه ایده داشت، که میتونست جواب بده.
گفت:«اوکی، قوانین اینه،»
موقعیتش رو صاف کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد، سرانگشتهای دو دستش رو به هم چسبونده بود.جونگکوک پسر دیگه رو به چالش کشید:«باشه رو من حساب کن،»
«میخوام ازت سوال بپرسم، و تو جوری جواب اونا رو میدی که فکر میکنی اون کاراکتر خاص اینطوری جوابشو میده، بامزه نیست؟»
جونگکوک خندهی ریزی کرد و زنگولهها به دنبالش به صدا دراومدن:«به طرز فاکیای آسون به نظر میاد، ولی آخه تهش چی به من میرسه؟!»
تهیونگ در جوابش تکخندی زد:«از صندلی بازت میکنم.»
«حله، اسم طرفو بهم بده، یه جوری اداشو واست درمیارم که با خودش مو نزنه.»
تهیونگ فینی کشید و پتو رو به دور شونههاش محکمتر پیچید، و قبل از شروع به حرف زدن حالت چهرهی جونگکوک رو ارزیابی کرد.
«جئون جونگکوک رو تقلید کن.»
ابروهای جونگکوک با شنیدن این حرف بالا پرید، و بعد نیشخند پهنی رو صورتش نشست:«همون بیعرضههه؟؟»
«....اوم آره.»
«هوم اون مادرفاکرو یه چندباری دیدم، با این حساب داری به آخرای جشن کینکهات میرسی ته، به زودی من از شر این قلادهها خلاص میشم.»
تهیونگ آه کشید:«البته که میشی.»
________
ممنون که میخونین و ووت میدین^^
و همینطور ممنون بابت ریدینگلیستها.
YOU ARE READING
𝘾𝙖𝙡𝙡 𝙄𝙩 𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘 // 𝙏𝘼𝙀𝙆𝙊𝙊𝙆
Fanfiction{کاملشده} اولین باری که تهیونگ عطسه میکنه، موهاش به رنگ بنفش درمیاد. «شت.» . . . . . . . #1 in جونگکوک ژانر: فانتزی و فلاف این فنفیکشن صرفا توسط من ترجمه شده، حال و هوای قصههای پریان رو داره، بسی کیوته و میتونه شما رو بخندونه، امیدوارم مثل من...