19

70 24 5
                                    

-او..جین یانگ...
جکسون واضح ازاین منگنه شدن اخم کرد...باتوجه به سرنوشت اطرافیانش ترجیح میداد تا حساش ریشه نگرفتن هرچه سریع تر به عقب برگرده...اما جین یانگ بطرز بچه گانه ای این بی توجهی ها رو نادیده میگرفت...:
-قربان...
نفس نفسی از مسافتی که بدنبالش دویده بود زد:
-کار مهمی دارم سریع تر بگو!
پسر چند لحظه با دیدن صورت جدی و کمیابش مات شد...تصور میکرد جکسون حداقل ازاین لحظات مثل همیشه استقبال کنه!:
-من...من خب...
ساکت به کیف چرمش خیره شد وجکسون عصبی از سیگارش کام گرفت:
-خب پس اجازه دارم برم!
چند قدمی دور نشده بود:
-دیروز همسایتونو دیدم!
جکسون سریع ایستاد...همسایه؟...این پسر حتما لوهان و لیزا رو میشناخت!...همسایه؟؟؟؟کلمه لحظه به لحظه بین ماهیچه های گوشش زنگ دارتر میشد که جین یانگ به امید طولانی تر شدن مکالمه جلواومد:
-همون مرد قد بلند...اممم..تقریبا چهـ...
-همسایه ی بالایی؟؟؟
تند وسط صحبت پرید...جین یانگ تند سرتکون داد...:
-چیکارت داشت؟
-خب...
-بجنببب!
چشمهای پسر از اینهمه بی توجهیش نم گرفت:
-می..میخواست که من بجاش کره ای حرف بزنم...گفت...گفت یه ادرسو بدم به یه مردو زن...من..معذرت میخوام...من کار اشتباهی کردم؟؟؟
قبل از اتمام حرفش قدم های جکسون دیوانه وار ازش دور شده بود...
*****************
-کای...
صداش اونقدر دردناک میلرزیدکه کای ناخوداگاه اخم کرد...:
-بخورش...اروم میشی...
دستهاش اطراف فنجان میلرزیدن...:
-حالم..حالم خوب نیست...
پالتوی کای روی دوشش کشیده شدو بدنش رو بین دستهاش کشید:
-بهتر میشی...بخورش...
-سردمه...
بازهم به چای بی رنگ و رو خیره شد...بزاقش رو بلعیدو باز هم جرعه ی کوتاهی به گلوش برد...:
-بـ..بغلم کن...محکمتر...
انگشتهای کای بازهم چینی لعنتی رو به لبهای رنگ پریدش نزدیک کردن...بااینکه از این اجبار متعجب بود باز هم مثل همیشه خودش رو به عشقش سپرد...بالاجبار تمام مایع رو بلعید...لرزش دستش بیشتر شده بود...به زحمت به پوست گلوش رسوندو لمسش کرد...حس میکرد مایع داخل گلوش متوقف شده...دستهای کای زندان دورش رو محکم تر کردن...:
-حالم خوب نیست...
-خیلی دوستت داشتم کیونگسو...اینو یادت بمونه...همینقدر واضح!...قول میدی؟
تند پلک زد تا تصویر تار جلوی چشمهاش واضح بشه:
-دیدی میگم حالم بده؟...حس بدی بهت دارم...
بینی کای به بوی نرم گردنش کشیده شد:
-همین عطره که این مرد و تاالان سرپا نگه داشته...
-بذار ببوسمت کای...حالم بده...
-تلخ میشه...بذار شیرینی قبل رو لبات بمونه...
دست وپاهاش بیشتر توی بغلش جمع شدن...درست مثل بی پناهی که در معرض سقوط باشه به کای چنگ می انداخت:
-فاصله نگیر....
نالیدو سعی کرد جای مناسبی برای سرش روی شونه ی کای پیدا کنه...:
-نرو کای...منو بین اشکهام...بین این بغض های قفل شده تنها نذار...نمیخوام برم...ازت نمیخوام بخاطرم زحمتی بکشی...همینجا میمونم..پیشت...باشه؟
چرا نمیتونست چشمهای کای رو تشخیص بده؟...همه چیز درست مثل یه مه غلیظ بود...انگشتهاش لحظه به لحظه بیشتر یخ میزدن...نفس های سردش روی گردن کای بهش فهموندن چیزی نمونده...خم شدو لبهاشون رو اروم بهم وصل کرد...چشمهای نیمه باز کیونگسو با تمام سعی به مردمک های مرده اش خیره شدن:
-زندگی کن سویی...خوشبخت شو...نمیدونم حقشو دارم یانه...اما میتونم خواهش کنم فراموشم نکنی؟...
ترس پسرک چندان طول نکشید...بدنش بالاخره از اثر چای آلوده بی توان شد...انگشتهاش اروم از روی یقه ی کای پایین لغزیدن...لبهای فرمانده برای بار اخر پیشونیش رو گرم کرد...حرکت اشکش رو اروم روی گونه اش حس کرد...بدن سبک کیونگسو درست مثل دختر کوچولوش به سینه چسبونده بود...تا رسیدن قدم های لیزا به بالای راه پله بار ها گردنش رو بوسید...پوستش رو بویید تا این عطر جلوی بوی خون رو تا اخرین لحظه بگیره...پلکهاش رو لمس کرد تا تاریک شدن چشمهاش اسون تر بشه...لبهاش رو مهر نکرد تا بیشتر از نفرینش پسر رو در گیر نکنه هر چند که از دیر هم دیر تر شده بود...بلندشدوبدنش رو روی تخت خوابوند...پالتوی گشادش رو محکم دور تنش پیچیدو کلاهی رو کامل روی موهای مخملیش کشید...لبهاش رو بهم فشردو رد اشکش رو پاک کرد...بدن کیونگسورو پشت به خودش چرخوندومنتظر موند...
درهم لرزان باز میشد...میفهمید پشت این بی صدایی صبور همیشگی ایستاده..میدونست که دیگه کشش اتفاقات بعدی رو نداره...اما لیزا تنها نبود...این قلبش رو اروم میکرد...:
-بیا تو...
از اینکه نمیتونست از جا بلندبشه چندلحظه وحشت کرد...چشمهاش رو چند لحظه روی هم گذاشت...بدن بی حس این پسر هم روش تاثیر داشت...حس میکرد کیونگسو بین خواب هم به تنش چنگ انداخته تا فاصله نگیره...باز هم سعی کردو بزحمت سرپاایستاد...بزاقش رو به سختی بلعیدو سعی کرد نفس بکشه...نباید به این زودی پیر میشد...حداقل چند ساعت بعدی...بدنش رو صاف کردو اروم سمت در اتاق قدم برداشت..."حتی نمیتونم این چند قدم و دور شم..."آه سختی کشیدو در کهنه رو از چارچوب بیشتر فاصله داد...بدن لیزا بین دستهاش پرت شد...دستش رو به چارچوب بند کردوسعی کرد خودش رو نگه داره...دست دیگه اش محکم سر زن رو به سینه اش فشرد تا صدای هق هق اش رو خفه کنه...:
-از پسش برمیای...تو میتونی لیزی قوی من...میدونم که میتونی...
هیچ چیز جز بلندتر شدن صداش ازش برنمیومد...چشمهاش از تمام گریه این ساعتها باز نمیشد...صورتش رو بیشتر به امنیت آغوش کای کشید...چقدر دیر فهمیده بود کای دقیقا کجای قلبشه...چقدر کند متوجه خودش و احساساتش شده بود...دستهای کای هنوز هم برادرانه روی موهاش کشیده میشدن اما قلب زن نوع تپشش رو عوض کرده بود...زانوهاش خم شدن اما کای محکم شونه هاش رو نگه داشت...:
-به خانوادش اطلاع دادم...میان به ادرس که ببرنش...تا اون لحظه...
اطراف صورشت رو گرفت و جدی به چشمهای پراز محبتش خیره شد:
-میسپارمش به این چشمهای محکمت!هوم؟
بینیش  تیر میکشیدو چشمهاش خیس بودن...اما همون چندلحظه اتصال قوی نگاهشون باعث شد زن سعی کنه متعادل تر باشه...کای نفس تقریبا راحتی کشید که صدای جرو بحث کوتاه لوهان و جکسون از داخل راه پله توجهشون رو جلب کرد...لیزاسریع روی صورتش دست کشیدو جلورفت...:
-جک؟
پسر سراسیمه بالا دوید:
-فرمانده..میخوای چیکار کنی؟...میخوای چه غلطی کنیییییییییی؟
کای چند لحظه با افتخار به هردوشون خیره شد...چطور تونستن اینقدر مردانه و قوی بزرگ بشن؟هنوز هم میتونست صدای غرولند های شبانه و تصویر حرکات حواسپرت و دست وپاچلفتیشون رو به یاد بیاره...لبخند پر از اشکی زد...حس حمایت این سه نفر خوشبختی بود...چرا قبلا درکش نکرده بود؟...چرا بهشون دقت نکرده بود؟...:
-نگرانتونم...اما به عقل و اعتقادتون اعتماد میکنم...
جکسون مات به چشمهایی که همیشه ازشون میترسید خیره شد...لوهان بی توجه به بلندشدن دست کای برای گرفتن انگشتهاش جلودویدو محکم شونه هاش رو بغل زد...میتونست شبهایی که از تنهایی و دوری سهون گریه میکرد ودستهای کای بیحرف بین موهاش کشیده میشد رو حس کنه...زمزمه های پرانرژیش...حتی سرزنش هاش...این لحظات اخر تمام خاطره ها رو شیرین جلوه میداد...دست دیگه ی کای بلندشد:
-دیگه نترس...
جکسون که یکدفعه خالی شده بود روی پله اوار شد...کای اروم شونه ی راست و پیشونی لوهان رو بوسید:
-این سالهارو کنارش جبران کن!تمام روزهایی که من حرومشون کردم...
لوهان باز هم از تنش اویزان شد:
-نرو..خواهش میکنم...یه راهی پیدا میکنیم...التماست میکنم..
کای با مکث لبهاش رو بهم فشردو لبخند محوی زد...موهای لوهان رو بالا فرستادو پیشونیشون رو بهم وصل کرد:
-شما که تنها نیستید...
لوهان رو گیج رها کردو سراغ جکسون رفت...خم شدو پیشونی سرد پسر رو بوسید:
-فر..مانده...
-بابت تمام روزهایی که باید به حرفات میخندیدم و بهت چشم غره دادم عذر میخوام...
صورت پسر بین دستهاش پنهان شد...
*********************
اخرین برف های زمستون بین مردمک های چشمش،ازپس شیشه بیرنگ اروم روی زمین میخزیدن...لب هاش قدم های عزیزی رو میشمردن اما ذهنش مدام درگیر هدیه ی کریسمس امسالش بود...در با تردید برای چندمین بار در طی روز باز شد...کای به انعکاس شیشه خیره شدو منتظر تصویری که سالها صرف یه لحظه دیدنش کرده بود موند...
انگشتهای سفیدو کشیده مرد چمدان پراز تهیش رو رها کردن...تمام قامت کشیده اش چشم شده بود تا موجود عجیب زندگیش رو که هنوز هم موفق به شناختش نشده بود تماشا کنه...لبهای نازکش بی هدف بازو بسته میشدن...این کوه سرسخت روبرو هرچند که در حال ریزش بود؛کایِ زندگی 36ساله ی این مسافر بود؟همون پسر بچه ی خیال پردازو به نظر ساده لوح؟...کسی که به پلک زدنی عاشق میشدوشب وروز مردی که حالا پشت بهش ایستاده بود رو با زمزمه های عجیب و غریبش بهم میریخت؟
چرخیدو بیشتر از این انتظار دیدن چهره ی مسافرش رو از دست نداد...لبخند بچگانه و پاکی زد...مهمانش بنظر چندان تعادلی نداشت...بزحمت جلو رفت و دستهای منتظر وخستشون رو مثل اخرین تکه های جورچین زندگی پرپیچ و خمشون رو بهم رسوند...کای درعین لبخندو خیرگی بین چشمهاش به گریه افتاد...بعد از تمام این سالها بالاخره سر خستش شونه ای برای تکیه زدن پیدا کرده بود...گریه هاش بین سکوت سرد سهون مخفی شد...
*****************
{سال1986_شکنجه گاه سازمان}

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Where stories live. Discover now