1

610 96 19
                                    

سال 1996_سئول}

مادرش باز هم با نگرانی بازوهاش رو بدور پسرش حلقه کرد...کیونگسو لبخند پراسترسی زدو سرش رو بوسید:
-اوما...اینقدر گریه نکن..ناراحتم میکنی...
-چطور گریه نکنم پسرم...
بینیش رو بالا کشید:
-دیگه معلوم نیست کی میبینمت...
مرد صبور کنارشون دستی روی بازوی پسرش کشید:
-نگران نباش عزیزم...کیونگسوی ما داره میره به آینده ی روشنش برسه...
کیونگسو بزاقش رو با اضطراب بلعید...آههه...آینده ی روشن!...اما بشرط رام کردن مافوقی که تابه حال بغیر از یه اسم چیز دیگه ای توی سازمان ازش ندیده بود...موجود ناشناخته ای که کیونگسو بعنوان گوشت قربانی سراغش فرستاده میشد!افسری که حتی دیوانه خطاب شده بود...هزاران تست هوش واموزش دیده بود تا نحوه ی برخورد باهاش رو یاد بگیره...کتاب روانشناسی قطوری رو خط به خط حفظ شده بود تا خط چشمهای مرموزش رو بفهمه...
-آههه...مثل اینکه پروازت اعلام شد...
کیونگسو چشمهاش رو باز وبسته کردو نفس عمیقی کشید...با لبخند تقریبا مطمئنی به صورت مادرش خیره شدو ازش تقاضای دعا کرد...با قدم های لرزان سمت گیت رفت...باز هم چرخیدو به صورت زحمتکش تنها افراد زندگیش نگاه کرد...تازه سوزش اشک رو داخل چشمهاش احساس میکرد...کاش حداقل میدونست چی در انتظارشه...میتونست بهشون اخطار بده یا جوری بفهمونه که شاید این دیدار آخرشون باشه!!
******************
-دربازه پیرزن!
خانم مسن ضربه ی محکمی با عصا به در چوبی زدوواردشد...:
-اون دهن بی مصرفتو ببند کیم!
مردی که سایه روشن اتاق ازش یه مجسمه ی ترسناک میساخت بی تغییر به پنجره ی  کوچیک خیره شد...ماسک حرفه ای پیرزن وموهای خاکستری اطرافش از روی سرش کشیده شدو لیزا نفس پر حرصی کشید:
-تو یه کارخونه ی  آشغال رو به راحتی اداره میکنی!
کای باز هم بیحرف به بیرون فرستادن دود سیگارش مشغول شد...:
-میتونی به این کارخونه آشغال سر نزنی!
تنه ای بهش خورد و زن از کنارش رد شد:
-اگه به اون کله خر قول نداده بودم صدسال سیاه در این جهنم رو نمیزدم!
-آههه...دقیقا مثل پیر زنا!شد یه روزی پاتو اینجا بذاری و غر نزنی؟
با صدای جیغ شده ی دوست چندین ساله اش نیشخند کمرنگی زد:
-دهنتو ببندواین شیر آب کوفتیو درست کننن!
کای دستی به رکابی مشکی تنش کشیدو سمت آشپزخونه ی  کوچیک رفت...:
-باز هم که زد به سرت!
-هرزنی تو این جهنم دیوونه میشه!
-آره...
دستش رو به شیر آب طغیان کرده رسوند:
-اما توکه زن نیستی!
لیزا ضربه ای طبق عادت به پس گردنش زد:
-بله!وقتی بخاطرت پنج تاپنج تا گلوله تو مخ اون آلمانی ها خالی میکردم زن نبودم!الان شدم کلفت خانه زادت!
کای لبخند تلخش رو زد...:
-قبلنا اینقدر شلخته نبودم...
لیزا که متوجه باز کردن چاه خاطرات بود گرفته وکلافه جواب داد:
-میدونم اره...بجنب...
کای غرق شده دستش رو به شیر کهنه کشید:
-فکرکنم...فکرکنم اون خودش تنهایی به این کارا میرسید...
لب های زنی که از خواهر بهش نزدیکتر بود بهم فشرده شدن...ترجیح میداد جواب نده تا کای خسته شه...:
-برای همین...
زهر خندی زد:
-بلدنیستم!...مسخرس...
لیزا هوفی کردو جلورفت:
-ازاول میگفتی بیعرضه!!چراشعر میبافی؟
مرد روبروش رو کنارزدو با قدرت به شیر اب چنگ زد:
-برو یه چیزی پیداکن فعلا ببندمش...
کای بیحرف با پارچه ی سفیدبلندی برگشت...تنها زن زندگیش غرغرکنان  پارچه رو دور آهن پیچید:
-کیم کای بزرگگگ!بلده از آب راه فاضلاب زیر شهر هزار تا میانبر بزنه!بعد...آههههه...
صداش تندتروجیغ تر شد:
-بلد نیست یه شیر اب ودرست کنهههه!
کای هوفی کردو موهای بهم ریختش رو شلخته تر کرد:
-کاش لال میشدی...
همیشه همینقدر رک بود! زهر بیخطر حرفهاش روی لیزا اثر نداشت اما جیغ زن رو دراورد:
-چه غلطی کردی؟؟؟
********************
با چشم های درشت شده خیابون رو طی میکرد...میتونست اعتراف کنه میتونه از یه میدان جنگ خطر ناک تر باشه!پرت ترین محله ی نیویورک به اندازه ی کافی میتونست بااسمش به دل کار اموز جوان ترس بندازه!اما دیدنش!میتونست با اطمینان بگه از هر پنج نفری که میبینه سه نفر جزو اراذل و اوباشن!حس میکرد حتی هوا هم سنگینی و کثافت داره...کتش رو که روی دستش اویزون کرده بود دوباره ازروی جلیقه مشکیش به تن کرد...چشمهاش مدام میچرخیدن...باز برگه رو بالااوردو به پلاک بلوک مورد نظرش نگاه کرد...متاسفانه بایه نگاه به دیوار ها میتونست بفهمه اگه پلاکی هم بوده زیر گندو کثافت درودیوار مدفونه!
-برو کنااار...
سرش رو بلند کردو بادیدن دوچرخه ای که سمتش میومد وحشت زده خشکش زد...پسر مقابلش فریاد زد:
-گفتم گمشو کناااااااااار...
انگار تمام تسلطی که به زبان انگلیسی داشت از ذهنش پریده بود!نمیفهمید چراامروز اینقدر گیج بنظر میرسه!در هر حال که پسر مقابلش محکم به سطل آشغال بزرگ خیابون برخورد کرد!!کیونگسو با شوک چرخید تا وضعیتش رو ببینه...پسر فحش رکیکی به چینی دادو بلندشد:
-مگه با تو نیستم کوتوله ی احمق!
کیونگسو به اختلاف قد کمشون خیره شد...بنظر نمیومد مقابلش کوتوله به نظر بیاد!!یه لحظه با دیدن چهره شرقیش امیدوار شد...یعنی هم نژاد بودن؟؟
-مم..من...عذر میخوام!
تعظیم کوتاهی کرد که پسر با آه وناله آشغالی که به باسنش چسبیده بود جدا کرد:
-معذرت خواهیت به چه دردم میخورههه؟کونمو داغون کردی!
کیونگسو که از لحن رکیکش جاخورده بود جواب داد:
-م..من؟
پسر براق شد سمتش:
-احمق دیگه اینجا میبینی؟
-جک!
هردوسمت پسر زیبای جلوشون چرخیدن...کیونگسو چند بار با دیدن چهره اش پلک زد...دست غریبه با لبخند روی شونه اش قرار گرفت:
-یکم خل وضعه!زیاد اهمیت نده!
جکسون لبش رو از داخل گاز گرفت وباچشمهای باریک به هم خونه اش خیره شد:
-من یا تو که ترمز دوچرخه امو کندی؟؟
کیونگسو گیج شده عقب کشید..دست پسر از روی شونه اش سر خورد...:
-ببخشید...
لوهان چرخید:
-تازه واردی؟غریبی؟میتونم کمکت کنیم؟
-میتونیممم؟؟انتظار نداری که من عوض تو کاری بکنم؟
چشم غره ی هیونگش ساکتش کرد...کیونگسو سریع برگه اش رو بالااورد...کی بهتر از هم نژاداش که بشه کمک کنن؟؟؟:
-آآ...راستش...من...من دنبال این آدرسم...
انگشتش رو به شماره پلاک زد...جکسون سرش رو بزور بینشون فروکردتا برگه رو ببینه...لوهان عصبی سرش رو به پیشونیش زد:
-برو کنار ببینم...
-هیییییی...
کیونگسو به آه وناله اش خندیدو چرخید..بادیدن اخم لوهان سریع لبش رو گزید...:
-ببینم...دنبال کی هستی؟
سرتاپای کیونگسو رو برانداز کرد که جکسون بالاخره برگه رو شک رفت...کیونگسو با دیدن صورت جدی شده ی پسر بعدی ساکت موند...لوهان جلورفت:
-اهل کجایی؟...میخوای باکی ملاقات کنی؟
هردواماده بودن تا به محض حس کردن مورد مشکوکی پسرک رو بی صدا سر به نیست کنن...کیونگسو با نگاه به هردوشون متوجه شد احتمالا ارتباطی به هدفش دارن:
-من...من یه کار محرمانه با یه نفر دارم...فقط بگید این آدرس رو بلدید یانه؟
لوهان چشمهاش رو باریک کردو جلوتررفت:
-خوب گوشاتو باز کن بچه!اگه همین الان زبونتو باز نکنی کاری میکنم کل آمریکارم بگردی به اون یه نفر نرسی میفهمی؟
-من باشما کاری ندارم...
جکسون به شونه اش وقتی که از کنارشون رد میشد چنگ انداخت ومحکم نگه داشت:
-اینجا هرکس با کیم کای ارتباط داشته باشه باید اول به ما جواب پس بده!
کیونگسو نفسش رو حبس کرد...خب پس خودشون بودن!قلبش از هیجان واسترس پر تپش شده بود...نمیدونست چرااینقدر منتظره...انگارکه طی چندقدم بعدی به تمام آرزوهاش برسه...اینکه ازهمون ابتداهدفش از تولدهمین بوده...طوریکه فقط برای ملاقات همین آدم بدنیا پاگذاشته بود...کیم کای!
خیلی منطقی چرخیدو با صورت جدی بهشون توضیح داد:
-فقط میتونم بگم من حامل یه پیام سری هستم!باید حتماباایشون یه ملاقات داشته باشم!
لوهان بی حرف و بااخم بهش خیره شد...قبلا ازاین موارد مشکوک لعنتی داشتن...بااینکه کای به هیچ وجه اجازه نمیداد اینطور ازش محافظت کنن وبشدت تنبیهشون میکرد لوهان نمیتونست زیر قسمی که به تنها مرد پرستیدنی زندگیش داده بودبزنه!
جکسون اروم سمتش چرخیدو زمزمه کرد:
-بنظر خطر ناک نمیاد!
چشم غره ای رفت:
-میشه تو ازاین حدس های بیخود نزنی؟؟؟دفعه ی  پیش هم تو تو هچل انداختیمون1
اخم های دوستش در هم رفت:
-هییی..اون فقط یه تصادف بود!
-جدا؟؟تـ...
-ببخشید...
هردو دوباره سمت کیونگسو چرخیدن...لوهان مستاصل بود که بادیدن پیرزن آشنای همیشگی تند سمت دیگر کوچه دوید...بانزدیک شدنش لیزا تند چرخیدو اماده حمله شد که لوهان دستهاش رو بالااورد:
-نونا...منم...
زن موهای به اصطلاح خاکستریش رو کنارزد:
-کورنیستم میبینمت!چته حمله کردی؟
لوهان نفسی کشیدو سرش رو جلوبرد:
-این پسره...میگه از مرکز سئول اومده...اینم مثل بقیه...؟؟
ادامه ندادومنتظر موند...لیزا با چشمهای باریک نگاهی به پسر انداخت...:
-میخوای بیارمش اینجا؟
به قدرت تشخیص زن سرپرستشون ایمان داشت!...منتظر موند...:
-بیارش..خودم میبرمش...
-نونا...مط..مطمئنی؟
با دیدن چشمهای ریز شده اش سریع سمت کیونگسو رفت:
-این خانم..میبرنت...
کیونگسو محتاط عقب کشید:
-نه ممنون...خودم پیداش میکنم...
دست لطیف پیرزن که مغایرت زیادی با صورتش داشت به دستش چسبید...:
-من میبرمت پسرم!
کیونگسو بااسترس دستش رو کشید:
-گفتم خودمـ...
جلو کشیده شدو صدای لرزان زن مسن به صدای نازک وقوی ای توی گوشش تبدیل شد:
-همین الان راه میفتی تا ندادم پوستتو بکنن!
کیونگسو بیحرف جلوافتاد...زن پشت سرش باز هم همون ژست چندساله رو گرفت واروم قدم زد...باضربه های عصا به زمین به پسر مقابل میفهموند که باید بیپیچه!
باایستادن جلوی بلوک ترسناک انتهای کوچه ی "دارکتون" با عصا به شیشه ی ششم اشاره کرد:
-پسرم...ه..همونی...که دنبالشی!
کیونگسو سعی کرد دیگه با چشمهای درشت بهش خیره نشه که اروم ازش فاصله میگرفت...تمام وجودش میلرزید...

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ