6

121 41 0
                                    

جکی...
جکسون با حرص فنجونی که میشست داخل جاظرفی گذاشت:
-بلههه؟
-قهوه چی شد؟
پسر چینی چشم غره ای به پسر تازه وارد که اجازه نمیداد خودش رو برای لیزا لوس کنه انداخت و چشم بیحالی گفت...
-خب!
کیونگسو گلوش رو صاف کرد:
-خب؟...شما منو دعوت کردید...
لیزا نشست:
-ببینم تو...
نگاهی به چشمهای درشت و زیباش کرد:
-چندسالته؟
کیونگسو تندپلک زد:
-بیست و ششـ...
کلمه رو با باریک شدن چشمهای روبروش کش داد...لیزا سرش رو خم کردو منتظر موند...کیونگسو به ختم کلام مجبور شد!:
-بیست و پنج!
لیزا که به جواب مورد نظر رسیده بود با رضایت سر تکون داد:
-خب...
-بله؟
-هوففف...خب بقیش...از کجااومدی؟...تو دانشگاه چی خوندی؟...چطور باسازمان آشنا شدی!؟.
دستش رو به صورت چرخشی تکون داد:
-هرچی لازمه بگو...
کیونگسو باز هم محکم گلوش رو صاف کرد...انگشتهای سفیدش با گل های رومیزی بازی میکردن:
-خب من از *»هانام« اومدم...یعنی محل تولدم اونجاست...پنج سالی میشه که تو سئولم ...علوم سیاسی میخوندم...توسط استادم از دانشگاه دولتی مرکزی به سازمان معرفی شدم...بعدش هم که...
لیزا سرش رو تکون داد:
-پس تعلیمات نظامی ندیدی؟
سر کیونگسو به طرفین تکون خورد...:
-خب..متاسفانه باید بگم کسایی که دورتن بطرز وحشیانه ای تو منطقه محافظت شده ی 
*:یکی از استان های کره ی جنوبی!
مرز زندگی کردن!چه خودم...چه این دوتا پخمه!
به لوهان که تازه از سرکار برگشته بودو اشپزخونه اشاره کرد...:
-او..نونا...
-بیاتو..اره...پسر کوچولومونو فرمانده کیم بالاخره قبول کرد!
کیونگسو باشادی غیر منتظره ای سعی کرد لفظ کوچولو رو نادیده بگیره... بلندشدودستهاش رو روی میز کوبید:
-جدی میگید؟
لیزا با نگاه بدی بهش خیره شد که خودش رو جمع کرد...لوهان شاکی و عصبی روی صندلی دیگر میز غذا خوری نشست:
-جدا؟؟...این فرمانده کیم چشمای کورش مارو نمیبینه؟
لیزا با لبخند مسخره ای به کیونگسو خیره شدو لب زد:
-دهنتو ببند گوزن درب و داغون1تورو چه به این کارا؟
لبهای لوهان بهم فشرده شدن که سرپرستشون جدی شد:
-حالام برو یه سر به کای بزن...اگه بیدار بود هم خبربده!
جکسون سرک کشید:
-چیزی شده؟
لیزا هوفی کشیدو موهای طلاییش رو کنارزد:
-نه یه حمله ی  کوچیک بود...امروز بدجور قاطی کرده بودم!
لوهان سریع سمت دروبعد راهروی تاریک ساختمان رفت...لیزا به کیونگسو خیره شد:
-خوب گوش کن ببین چی میگم!
*********************
-کایا...کای...
بادهان بسته خندید...اما صدای ظریف وشادش اطراف رو نورانی میکرد!:
-نمیخوای بلندشی؟
صدای خودش رو میشنید که غر میزنه:
-فقط یکم دیگههه...قول میدم فقط یکم...
-نمیشه...امروز نگهداری راهی گردن توئه!
-راهی تااخر عمرم گردن من باشه...فقط یکم...
-کایااا...
صدا تقریبا بم ترو بهشتی تر شد...چشماش دیگه نور سفید وسایه ی  وهم زن و نوزاد رو نمیدید...بازهم به سقف چوبی کهنه خیره شدو:
-قربان...؟
چندبار پلک زد چشم های پف کرده اش سمت پسرک سمج چرخید:
-حالتون خوبه؟
کای مکثی کردو یکدفعه از جاپریدو نشست که کیونگسو عقب جهید...دستهای خوشرنگ کای روی صورتش کشیده شدن و سرش رو محکم تکون داد تا دیدش بهتر بشه:
-آههه...چخبره؟
گردنش رو که از فشار شدید گرفته بود مالش داد...کیونگسو اروم لیوان اب رو کنارش روی عسلی گذاشت:
-حالتون بهتره؟
کای کلافه سر بلندکرد:
-چی میگی؟باز چی میخوای؟
کیونگسو که نمیتونست لبخندش رو پنهان کنه لبهاش رو تر کرد:
-قربان واقعا ممنونم...
کای گیج سر تکون داد:
-چی؟
-خب...این که قبول کردین دیگه...
ذهن کای کم کم به کار میفتاد:
-چیو؟؟؟
-خب اینکه منو کنارتون تحمل کنید دیگه!
کای داد کلافه ای زدو پتوش رو بین دستهاش مچاله کردو طرفی پرتاب کرد:
-کی گفته قبول کردم؟اون زنیکه ی عوضی؟
کیونگسو که خشکش زده بود سرش رو به خشکی تکون داد:
-ب..بله1
-ببین خوب گوش کنـ...
-قربان اخبار امروزو دیدین...به رئیس جمهور سو قصد شده...البته بعید میدونم شما نتونین حدس بزنین چخبره!ولی شایعه شده از طرف سناتور جیمزه...چه اوضاعیه این روزا!بنظر بهترین وقت برای مسافرت یه کاراموز سازمان سیا!
کای با بهت به گستاخی هاش نگاه میکرد...پسر به ظاهر خجالتی و ترسیده ی  دیروز مثل رادیو خزعبلات تحویلش میدادو خیلی ریلکس آنتن تلویزیون رو تنظیم میکرد...:
-ازخونه من برو بیرون...
-راستی...پستچی اومد در اتاق ولی من ردش کردم!..آخه فکر نمیکنم کسی جرئت کنه به شما نامه بنویسه...
شروع کرد مصنوعی خندیدن که با دیدن چشمهای کای ناخوداگاه سرفه ی کوتاهی کردو ساکت شد...:
-اهم...خب بطور کلی هم اشتباه گرفته بود!...اممم...قربان تشنه اتون نیست؟...یه لیوان شیر گرم میخواین؟
کای که نفس نفس زنان به پرچونگی هاش خیره بود دستور داد:
-ازخونه من گمشو بیرون!
کیونگسو آهی کشیدو از روی صندلی بلندشد:
-قربان...منـ..
-نشنیدی؟؟؟؟؟؟عجب احمقیه!..دارم از تله موش فراریت میدم بیعقل!
هموطنور که دستهای محکمش از پشت به تشک تکیه داده شده بودن و بدن بیحالش رو نشسته نگه میداشت به پسر جوان تشر میزد که زانوهای کیونگسو اروم به پارکت کهنه وصل شدن..کای با سوال و اخم به دستهای مشت شده اش که روی پاش قرارگرفتنو سر خمیده اش خیره شد...:
-قربان...لطفا...من به این کار...به آموزش شما...به این مدت کوتاه نیاز دارم...یه باردیگه ازتون خواهش میکنم...ازتون درخواست میکنم این لطف رو به من بکنید...
سرش رو باز خم کرد:
-خواهش میکنم...
چندلحظه به همین حالت گذشت که کای پوزخندی زد:
-فقط یه تهی مغز برای پریدن تو دل نابودی التماس میکنه!چی تو خودت سراغ داری که با افتخار اسم کله پوک روخودت میذاری؟
کیونگسو کلافه پلکهاش رو بهم فشار داد:
-لطفا در خواستمو قبول کنید...
-ببینم گوشات مشکل دارن؟
-قربان لطفا!
-بین پسره یـ..
-قربان لطفـ..
-اههههههه...
سکوت ایجاد شده کای رو عصبی تر میکرد...دستش رو به یقه ی  پیراهن قهوه ایش انداختو طبق عادت دکمه اش رو باز کرد:
-لعنت به تو مرد!
کیونگسو سعی کردسرش رو بالانیاره و با چشمهای براقش به مافوق جدید خیره نشه!:
-چی از جون من میخوای؟...هوففف...
همونطور که غر غر میکرد نگاه کیونگسو و رو به صورت جذابش میکشید...:
-خیلی خب!باشهه...باشه!فقط...
تن کیونگسو لرزید:
-اگه بفهمم کند ذهنی..اگه بخوای وقت من و تلف کنی1...اگه قصدت عذاب روحی من باشه بیرون هم پرتت نمیکنم!
پاش رو به کف پارکت کوبید:
-همین زیر اون تن کوچیکتو چال میکنم فهمیدی؟
کیونگسو لحظه ای با چشمهای گردشده به زمین خیره شد...خب اون هنوز اول راه بود!اگه یه چیزی رو نمیفهمید که تقصیر خودش نبود!بااین حال نمیتونست بهانه دست این مرد بده:
-اوهوم...
-بله؟
کای تند گفت که کاراموز جدید تند سرتکون داد:
-بله قربان!
آههه..این آوای اطاعت نظامی...چندسال بود که به گوشش نرسیده بود؟...باز هم حدقه ی چشمهاش به درد اومدن...چه صحنه های زیبا و زشتی ازاین اطاعت ها دیده بود...وچه وجودنازنینی برای همیشه ترکشون کرده بود!...وقتی بین اون لباس تبدیل به یه الگوی بی بدیل برای کای تبدیل میشد...اونقدر که گذشتن از خودش براش راحت تر از فرار و آزادی به نظر میومد!
-خیله خب...راه بیفت برو...امروز حوصلتو ندارم...
کیونگسو سریع بلندشدو بارها تعظیم کرد:
-قربان ممنونم..خیلی ممنون..تشکر میکنم ممنون...
-بسه دیگه!بزن به چاکت صدات گوشمو سوراخ کرد!
خب درست بود...صداش ازارش میداد...اما کای ازاین ازارهای دلنشین!بود که میترسید!وقتی فکرمیکرد چنددقیقه ی پیشش درست تو وجودش صدای همسرش رو به این صدا ارتقا داده بود اعصابش بیشتر تحریک میشد...
*******************
-سهون...سهون چخبرشده؟؟
سهون که با دحشت از لای در به جرقه ی  شلیک سرباز هاخیره بود عقب اومد:
-کای...کای اونان...
-کی؟...کیا؟؟؟
-خودشوننن...همون..همونایی که خانم مارچ میگفت...
-کی لعنتی؟؟
-میکشنمون..همه امونومیکشن!
کای عصبی فکرکرد...خانم مارچ قبلا از فرقه ی نامعلومی گفته بود که یک سال بود بطرز عجیب و غریبی به مناطق ناامن حمله میکردن و هرانسان 1 روزه تا 18ساله رو به قتل میرسوندن تا نسل کشور به دسته ی میانسال وپیر ودرنتیجه ناتوان ومنقرض تبدیل بشه!*
عقب پریدو بازوی سهون رو محکم بین دستهاش کشید:
-بجنب باید فرار کنیم...
سهون چرخید:
-کجا؟کجابریم؟
کای سمت پنجره رفتو محکم قفل چوبی خراب رو شکست:
-بجنب...
پرده ی پوسیده محکم کشیده شدو دور کمرسهون بسته شد:
-کای...
چشمهاش پر اشکش به دوست همیشه خندونش خیره شد...کای باز هم لبخند کوتاه و
__________________________________________________________
*:مارکسیسم ها...جوانان 20 تاسی سالی بودن که بااین افکار به قتل عام نسل جوان ملت میپرداختند!

پرترسی زد:
-منو بگیری بغلت ها!
سهون بااسترس به لبه ی پنجره تکیه دادو کای اروم پارچه رو رد کرد...بابه زمین رسیدنش در اتاق به ضرب باز شد...کای قبل از دیده شدن محکم پایین پرید که دوباره هیکل لاغر سهون رو پخش زمین کرد...:
-آخ ببخشید...اهههه..
-پاشو من هیچیم نیست پاشو...
دست کای رو محکم کشید که چندقدمی سمت بیابون دور شدن:
-صبر کن..صبر کن...
سهون عصبی چرخید:
-چته؟
-پس..پس لیزا چی؟
چشمهای سهون پرآتش شدن:
-تو هنوزم دست از این خوی دخترپرستت برنداشتی؟اگه برگردیم میمیریم!اینجا دیگه چاره نداره!
-نه..سهون خواهش میکنم فقط یه سر بزنیم!
-کای چی داری میـ..
-من میرم...
-کای بیا اینجا وگرنه میزنمت...
سر کای سمت صورت ترسیدش چرخیدو سنگی که از زمین سنگلاخی کش رفته بودو با دستهای لرزان بالا گرفته بود...:
-منو بزن...اما اگه اون بود برای نجاتمون میومد...
-بچه ها!
هردو مات سمت بوته ها چرخیدن...دختر با لبخند هیجان زده ای از پشت گَوَن ها بیرون اومد:
-هیییییییی..میدونستم شمام مث من از پسش برمیاین!داشتم میومدن دنبالتون!
هردواونقدر از این همه شجاعت و خوش قلبی بهت زده بودن که کای فرصت انداختن نگاه معنی داری به سهون نداشت!
******************
-صبح بخیر قربان!
کیونگسو تعظیم کرد که کای گیج خواب از در جداشد:
-بیاتو مگس مزاحم!این همیشه خم شدن مسخره رو تواون کشور کوفتیت یاد گرفتی؟
کیونگسو به دنبالش اروم قدم برداشت:
-این نشونه ی ادب ماسـ...
کای کلافه دستش رو تکون دادو تیشرتش رو بی مقدمه از سرش بیرون کشید...کیونگسو با دیدن حرکت ماهیچه های کتف و کمرش خشک شد...صحنه ی بعدی تصویر بی نظیر مافوقش بود... همونطور که موهای خوش حالتش روبایه دست بالا نگه داشته بود سیگار اول صبح بین لبهای سرخش رو روشن میکرد...نوربه بالاتنه ی پررنگ وخوش فرمش یه نمای طلایی میبخشید...کیونگسو باحرص ارزو کرد کاش کمی از اینهمه جذبه رو میتونست داشته باشه!مطمئنا اون موقع از طرف دایی زادش فقط کیوت خطاب نمیشد!شایدبه یه اینده مشترک باهاش فکر میشد!
باروشن شدن سیگار کای با چشم های باریک شده براندازش کردودود غلیظ رو بیرون داد:
-چت شده؟
کیونگسو چشم های سرخ و پف کردش رو بازوبسته کرد...چقدر این خونه ی  کوچیک..این مرد... وجودش رو پرازخلا میکرد!اونقدر که فاجعه ی دیشب رو از یاد برده بود!...وقتی اونطور با حرص دادو فریاد کرده بودو شب تاصبح بخاطر حماقتش اشک ریخته بود...و بطرز مسخره ای تواین لحظه کناراین مرد به اینکه چرا ذره ای مردونگی هاش به مافوقش شباهت نداره فکر میکرد!
-خب...م..مشکلی نیست...
کای شونه ای بالاانداخت:
-تمام مشکلاتت به درک!...فکرکرده نازشو میکشم...
کیونگسو سرخورده و بااخم بهش خیره شد که بی حوصله و باخشونت کتری رو روی گاز می انداخت و زیرش رو روشن میکرد...:
-هنوز صبحانه نخوردید؟
چشمهای قهوه ای کای پلک زدن:
-بنظرت خیلی سرحال میام؟
-پس...چرااینو...
حرفش رو که به سیگار اشاره داشت نصفه گذاشت...کای کلافه سری تکون دادو سمت حمام رفت:
-مجازات مزاحم بودن همینه!حالا تو درست مثل یه مجسمه ی بی مصرف متوقف میشی تابه کارای شخصیم برسم!
بیخیال سمت حمام رفت که کیونگسو از راه دور لگد کوچیکی سمتش نثار کردو فحشی داد:
-فکرکرده کیه!اگه آدم حسابی  بودی که تو این دخمه نمیموندی!هه...
کای زهر خندی زدو در حمام رو قفل کرد...نگاهی به اتاقک کوچیک وسرد و تاریک روبروش انداخت...

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora