14

81 27 3
                                    

{سال1985_نیویورک}

-هرچی لازم داشتی برداشتی؟
چوکو دستی به شکمش کشید نگاه اجمالی به قفسه ها انداخت:
-اوم...هرچی تو ذهنم بود خریدم...
سریع چرخید:
-ممنونم عزیزم...میدونم که سرت خیلی شلوغه...
لیزا لبخندی زدو به شوخی بینی کوتاهش رو کشید:
-شکلات کوچولو!...چرااینقدر تعارف میکنی؟
چوکو اروم لب گزید:
-نمیدونم چطوری بهش بگم...
لیزا باشیطنت خندید:
-خب بعد اینهمه مخلفات فقط یه لباس سکسی لازم دار...
-لیزاااا!
دختر غرزد که لیزا بلندخندید:
-حالا فکر اونم میکنیم...بیااینارو حساب کنیم تابعد...
چوکو اروم سرتکون دادو سمت رگال لباس ها چرخید:
-اینارو ببین!...
لیزا نخودی خندید:
-تو که نمیدونی چیه!
-باید دخترباشه!...
-حالا چرادختر؟
-برااینکه همدم من بشه!...میدونی چقدر تنهام؟
لیزا متوجه صداش شد اما خودش رو بالودگی به دختر چسبوند:
-پس من چیم بیبی؟
چوکو خندید:
-دیوونه!...صف میگیری تا من اینارو نگا کنم؟
لیزا سرتکون داد:
-البته ملکه!
چوکو بالبخند ازش رو گرفت که طی قدم زدنش مدام پشت سهون غر میزدو اینکه مجبوره همزمان باکار برای اون شکمو هم اشپزی کنه!...
-ببخشید خانم...
دخترسریع چرخید:
-بله...
زن اروم لبخند زد:
-ببخشیدپسرم خیلی شیطونه...میشه تا پیداش کنم اینو برام نگه دارید؟
چوکو سرش رو پایین بردو ب کیف مشکی خیره شد...:
-اوه...البته...
کیف نسبتا سنگین رو تحویل گرفت که زن شروع به صدا زدن اسمی کرد...چوکو کمی اطراف رو برانداز کردو باز هم لباسهارو زیرورو کرد...نمیتونست کوچکترین سایز رو پیداکنه...بیخیال سمت صندوق رفت و چشمکی به لیزا زد...لیزا لبخندش رو بادیدن کیف به اخم تبدیل کرد...سبد رو بانگاهی بهش رها کردو جلورفت:
-این چیه؟
چوکو نگاهی به اطراف کرد:
-اصلا حواسم نبود...باید برگردم اونجا که خانومه پیدام کنه...
-کدوم خانومه؟
لیزا موهاش رو تند کنارزد و سریع اطراف رو نگاه کرد که چوکو اشاره ای به زنی که سمت خروجی میرفت کرد:
-عه خانومـ...
لیزابا چشم های گردشده نگاهی به زن که تند از خروجی رد میشد انداخت و خم شد... سریع کیف رو کشیدو سمت قفسه ها پرتاب کرد که باانفجار نه چندان کوچکیش سریع خودش رو روی همسر کای انداخت...همه بین دودم دم نزدیک شدن وصدای گریه ی دودختری که مادرشون نزدیک قفسه بود بلندشد..لیزا سریع دستهاش رو روی صورت بیهوش چوکو کشیدو صداش زد...هنوز ازضربه ای که ظرف روغن با پرتاب شدنش به کتفش زده بود نفسش بالانمی اومد اما خوشحال ازاینکه ضربه به شکم چوکو نخورده سریع از روش بلندشدو کمک خواست...
___________________
-کای...
-کجاست؟...
کای هل شده کلاه یشمیش رو ازروی سرش پایین کشید که لیزا نزدیک شد:
-نگران...
-گفتم کجاست لیزی!؟...
لیزا باشنیدن دادش دستهاش رو تکون داد:
-خیله خب اروم باش اروم...مجروحابردن این راهرو...
کای به پیشونیش دست کشیدو لبهای خشکیده اش رو ترکرد:
-مجروححح؟
-نه نه نترس هیچ چیش نشده یکم فشارش افتاده بود همین...
کای بی توجه تخت هارو رد کردو نزدیک انتها که جمع پرستارها بیشتر بود رفت...دکتر جوان رو کنارزدو بادیدن چوکو که ترسیده هیاهوی اطرافش رو نگاه میکرد جلورفت...:
-عزیزم...
دخترسریع دستهاش رو بلندکردو کای بدنش رو به خودش چسبوند:
-عزیزم...خوبی؟...اره؟..ببینمت...
سریع از خودش جداش کردو شروع به بررسیش کرد که چوکو روی بازوش دست کشید:
-هیچیم نیست...نترس عزیزم خوبم...
کای باز هم نگران بدنش رو به خودش فشردو سرش رو بوسید که دکتر نزدیک شد:
-خب این سرم که تموم بشه میتونید برید...
-حالش چطوره دکتر...سالمه؟...هیچ مشکلی نیست؟
دکتراروم خندید:
-بله اینقدر دستپاچه نباشید...هم خودش هم بچه کاملا سالمن...
کای ابروهاش رو بالادادوباشک صدای خنده داری از گلوش بلند کرد:
-چی؟
چوکو لب گزیدو به لیزا که سعی میکرد نخنده خیره شد...ظاهرانقشه اشون افت کرده بود!...کای تندو دلخور چرخید:
-بچه؟؟؟...
چوکو سربه زیر انداخت:
-میخواستم...میخواستم بگـ..
-دیگه کی؟؟...وقتی ازبین رفت؟
چونه ی دختر به سینش خورد که لیزا سریع جلورفت:
-عه عه!...دیگه خرابش نکن!...میخواست امشب بهت خبربده...تو فعلا به منشا این اتفاق کوفتی فکر کن!
کای نگران همسرش رو بغل گرفت...اگه تااین حد به خانوادش نفوذ کرده بودن باید انتظار روزهای سخت تر رو میکشید...
***********************
{سال1996-نیویورک}

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora