18

90 26 10
                                    

******************
{سال1996_نیویورک}

-حتی دستشوییم که میخواست بره...
-برو بمیر!
لوهان برگه های گزارشش رو پرت کرد...جکسون غرغر کرد:
-عوضی همشون بهم ریخت!
ریز خندیدو سمت کیونگسو ادامه داد:
-باز قاطی کرد...هروقت که حرف اون میشه حالش عوض میشه...
کیونگ نفس عمیقی کشیدو به سایه ی لوهان به دیوار اشپزخونه که دست از کار کشیده بود خیره شد...:
-اینقدر اذیتش نکن...
جکسون لبخند زدو تکیه داد:
-اذیتش کنم هم منو به هیچ جاش حساب نمیکنه!
کیونگسو به خنده افتاد:
-جدی میگم!
با پرشدن چشمهاش کیونگسو کمی مکث کرد:
-فـکر میکنه فقط خودش بلده فداکاری کنه!...من لباسهاشو میشورم جمعه ها!
صداش رو بلند کرد تا لوهان بشنوه...زمزمه ی فروخورده اش کیونگسو رو گیج رفت:
-عوضی...عوضییی...وقتی عاشق فرمانده شدمنو به هیچ جاش حساب نکرد...وقتی داشت فرار میکرد منو به هیچ جاش حساب نکرد...وقتی شبا گریه میکردو یه بغل ساده میخواست منو به هیچ جاش حساب نکرد...وقتی اویزون پای نونا شد که چون به سهون قول داده باید کنارشون باشه بازم منو به هیچ جاش حساب نکرد!وقتی مث سگ تواون ماهی فروشی لعنتی کار کردو رفت ثبت نامم کرد مدرسه بازم حرف منو به هیچ ورش حساب نکرددد...
لبهاش رو بهم فشرد:
-وقتی نابود شدو منو مجبور کرد توراحتی درسمو بخونم و مثلا نگرانش نباشم هم منو...
دست کیونگسو روی شونش کشیده شد...:
-آروم باش...هیششش...
نیم نگاهی به سایه ی لوهان که به نظر اشکهاش رو پاک میکرد انداخت:
-یاداوری این حرفها بدتر ناراحتش میکنه...اون خودش خواسته...خودتو عذاب نده...
-هیچکس نمیخواد خودشو نابود کنه کیونگسو...هیچکس!کاش...کاش ادم مهمی بودم براش...
-هستی...هیچ کس هم برای کسی که مهم نباشه اینهمه زحمت نمیکشه!
-اون لعنتی میخواد فقط ادای فداکارارو دربیاره!
با عصبانیت فریاد زدوکتش رو چنگ زد...پشت در پنهان شد که بشقاب بین دستهای لوهان محکم داخل سینک پرت شد...جکسون اکثرا به این هول وولا می افتاد...ساعتها باخودش حرف میزدو از لوهان میخواست فقط یکم باهاش دردودل کنه...مدام خوره ی بیماری"به داد لوهان رسیدن"وجودش رو دوره میکرد...بین تمام خوشی هاش لبخند غمگین لوهان غلت میزد...مشکلی نبود که به این سادگی ها حل بشه...کیونگسو میفهمید با تلاش برای شوخ نگه داشتن جو اطرافش چقدر زجر میکشه...این سرنوشت تصمیم هیچکدوم نبود...اما کاراموز جوان بطرز دردناکی ناراحت نبود...چون به تنها عشقش رسیده بود...:
-ابله...
لوهان بینیش رو بالا کشیدو فنجان هارو برداشت...کیونگسو دستش رو گرفت:
-راستشو میگه...چراسعی نمیکنی حرف بزنی لوهان؟...
پوزخند سردی تحویل گرفت:
-چی بگم؟اگه بگم دردها میرن؟...مشکلات له میشن؟...سختی ها فرار میکنن؟..هیچ چی!...فقط قلب یه نفردیگه رو سنگین تر کردم!...
-من..من حرفتو میفهمم...به من بگو...بهم اعتماد کن...
فنجان محکم روی میز قل خورد...:
-از چی بگم کیونگسو؟شنیدن دردم برات آسونه؟...یا میخوای فانتزیامو بشنوی؟
نشست:
-نگاهم میکردوهزار شب بی وقفه پلک نمیزدم...لمسم میکردوساعتها دستهاشو حس میکردم...ازسهون به من فقط یه بوسه رسید!...اما 10 سال رویاشو بهم داد!...همین!...تمام دردهای من با همین چند جمله و فکر بهشون در میرن...پرواز میکنن...دور میشن...یاد سهون درمون منه!...نمیدونم تو چطور عاشق شدی...اما این نهایته منه!...من بایاداوری یه لحظه از این خوشبختی ها میخندم!...برای همینه که میگم...هیچ چیز یادم نمیاد که بخوام بگم!
کیونگسو لبهاش رو داخل دهانش کشیدو لوهان برای باز کردن درترکش کرد...:
-فرمانده...
-بازم مجلس ختم گرفته بودین!
لوهان به خنده افتادو گوشه ی چشمش رو پاک کرد...نگاهش به پایین افتاد:
-میگفتی من ماهی می اوردم...
-من ماهیای اون مردک حرومزاده رو نمیخرم...شب بیاید بالا...
چشمکی زد:
-سعی کن بدون نونات بیای!
لوهان دستهاش رو باز کرد:
-واااو...ولخرج شدی فرمانده...
-آدم اخر عمر خَیِر میشه!
لبخند لوهان خشک شد که کیونگسو تند پالتوش رو نیمه پوشیدو جلودوید:
-اومدی...
-آره!...تو چرا جای من نفس نفس میزنی؟
-میدونی چقدر ترسیدم؟
-بیا بریم...حتما سر این پسرو خوردی!
نگاهی به صورت پراخم لوهان انداخت...لبخند سرسری ای زد که پسر باورش نکرد...

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Kde žijí příběhy. Začni objevovat