2

200 62 3
                                    


-خب!تصمیمتو گرفتی دوکیونگ؟؟
پسرک زیرک مقابل برای اولین بار مردد بود...راهی که تاانتهای محله های دیوانه نشین نیویورک طی خواهدکرد...به واقعیت سازمان میرسوندنش؟؟..بااون هم قدم به باتلاق نابودی میذاشت مردی که تمام زندگیش روبه خدمت سازمان مشغول بود چطور بهش پاسخ میداد؟

حس میکرد درست از اولین قدمی که مقابل این ساختمان کهنه که بنظرش برج برزخ بنظر میرسید؛زنجیر محکمی دور بدنش کشیده شده..ناخواسته سمت راهروی تیره قدم برداشت...باورش نمیشد..حس میکرد روحش به زمین چنگ میزنه والتماسش میکنه که به بندش نکشه!
***************
سرش رو کج کردو به مجری اخبار خیره شد...بی حس به خزعبلاتی که تحویل میداد نگاه میکرد...مطمئن بود عمق انفجار مرکز خریدی که راجع بهش صحبت میشه خیلی بیشتره ومسببش هم حتما شناسایی شده!اما طبق مقررات مردم باید با چشمها وگوشهای بسته زندگی میکردن!باید گوسفندوار باهاشون برخوردمیشد!وحتی اگه جانی از دست میدادن قربانی اهداف والای کشوراعلام میشد!درهرصورت که مردم عادی ارزشی نداشتن!حتی نفس های بیهوده اشون هوای موردنیاز مقامات رو کم میکرد...این سیستم مورد نظر بود...حتما به خودشون میپیچیدن ومدام نگران حمله هایی بعدی بودن که امکانش رو میدادن...بیخبرازاینکه همین حمله هم به گردن دولت عالی قدره!
باصدای در چشمهاش رو باریک کردوچرخید...معمولا جکسون بود که ازاین حرکات مزخرف انجام میدادو به اصطلاح میخواست سربه سرش بذاره!وگرنه لوهان ولیزا درست مثل یه گاو آبرومند داخل میشدن!
اروم بلندشد...دستهاش رو داخل جیب شلوار پارچه ایش فروبردو منتظر موند...
-بیاداخل!
لهجه ی روون امریکاییش کلمات رو اداکردن...
****************
کیونگسو با چشمهای گردشده وهیجان اروم دستگیره رو فشار داد...بااینهمه نگرانی و شک وتردید اطرافیانش...این مرد اینقدر راحت و بی دفاع زندگی میکرد؟؟؟باشنیدن صداش حدسی که از یه مرد پیر مشکوک داشت کمرنگ شد...اروم دررو هل داد..جرئت واردشدن نداشت...اما پاهای جهنمیش...انگار روی زمین یخ اسکیت برای اولین بار قدم گذاشته بودو بی اختیار به جلو سُر میخورد...
چشمهای درشتش رو باریک کرد...هیچ چیز نمیدید...فقط پاهای محکمی که به زمین وصل شده بودن؛اون هم به لطف نور کمی که از گوشه ی  کناررفته ی پرده به اون قسمت از پارکت میخورد...قامت مرد مقابلش...یا حتی ژستی که برای ایستادن گرفته بودن نامشخص بود...ذرات گرد داخل باریکه ی نوری که بینشون قرار داشت میرقصیدن...چیزی که کیونگسو برخلاف ذات جدیش دوست داشت دستش رو بینشون فروکنه...مثل اینکه قادر به گرفتن روشنایی باشه!...باصدای مرد از افکار مسخرش منحرف شد:
-خب؟؟
بازهم سعی کرد چیزی ببینه اما فاصله داشتن...سعی کرد پاش رو خیلی سبک واروم بلندکنه...با برخورد پاشنه ی پاش به کف چوبی و صدای قیژی که ایجاد شده هیس بیصدایی کشید...طوری میترسید که انگار به دیدن یه هیولای خوابیده میرفت...وهدفی که داشت ممکن بود این هیولارو بیدار کنه!
باجلواومدنش در ناخوداگاه محکم کوبیده شد...کیونگسو از حس غروب دلگیری که از بیرون به تصویر کشیده شده بود،بوی نا وترس اتاق،و حس استرسی که تمام سلولهای بدنش رو مرتعش میکرد صورت غمگینی پیدا کرد...برای اولین بار فکر فرار به سرش میزد...یه ندای قوی مدام بهش هشدار میداد قبل از اینکه بیشتر از این به این باتلاق که بطرز فریبنده ای شکل برکه به خودش گرفته بود نزدیک بشه و به پایین سقوط کنه سریع پابه فرار بذاره...
-ظاهرا حرفی برای گفتن نداری!
باشنیدن صداش مردمکش از شدت هیجان قطر بیشتری پیدا میکرد...
-آ...آقای کیم؟
کای همچنان خسته و با چشمهای ریز شده نگاهش میکرد...کیونگسو منتظر سرش رو کمی خم کرد بلکه کمی تغییر ببینه...:
-خببببب؟
صدای قوی کای چنان به سکوت اتاق حمله کرد که کارآموز جوان از جاپرید:
-اوه...خب...بنظر خودتون هستید!من..اهم..من..من دوکیونگسو هستم...
کای کلافه اخماش رو در هم کشید:
-به من چه مربوط؟
کیونگسو کمی سرش رو چرخوندو بزاقش رو بلعید:
-لطفا..لطفا بیاید جلو...نمیتونم ببینمتون...
-مشکلی نیست!حداقل میدونی که وجوددارم!
-اما...اما تا نبینم چطور مطمئن بشم؟
قدم های اروم...چشمهای نافذو زخم خورده...صدای محکم وهاله ای که جلوی چشمهای کاراموز ریز جثه پدیدار شد...درست مثل یه ببر بود...باوقار...هرچند اسیب دیده اما محکم!...
-تابه حال خدارودیدی دوکوانگ؟
-کی..کیونگسو قربان!..خیر...خداکه...
نیشخند آرومی زد...بااینکه کهنه بود...هنوز تاثیر خودش رو داشت:
-پس چطور از وجودش مطمئنی؟
کیونگسو بزاقش رو با کلافگی بلعید...حس خفگی داشت!:
-مثل...خب اینم مثل حس درده...مثل امید..نمیبینی ولی وجوددارن!
امیدوار بود مردمقابل فقط بخواد هوشش رو بسنجه و همین براش کافی باشه!
-درد..هوممم...
کای نگاهی به دیوار پرشده ی سوئیت کوچیک کرد:
-تمام دردا که به چشم دیده میشن دو..گفتی چی؟
کیونگسو که از این مکالمه ی بی ثمر و به تمسخر گرفته شدن رو به دیوانگی بود با حرص زمزمه کرد:
-سو...شما سو صدام کنید...
-هییی...هه...بنظرت اینقدر پیرم که اسمتو میشکنی؟
چشمهای کیونگسو به نگاه ارومش خوردن...این بار لبخند شوخی رو به جای پوزخند همیشگی میدید...حالا به خوبی فرم صورتش رو میدید...لبهای درشتش برخلاف تمام اجزای این خونه وصورتش تازه و لطیف بنظر میرسیدن...چشمهاش که راکدترین عضو صورتش بودن با این لحن شوخ برق خاصی داشتن...موهای قهوه ای سوختش خیلی ساده به بالاهدایت شده بودن و چندتارسفید دوطرف شقیقه هاش با نور شدید غروب درخشان ترش میکردن...خب...تاهمین جا هم تمام تصوراتش دود شده بود...
-تو خلق شدی برای مات ومبهوت موندن!
کیونگسوسریع به خودش اومد...:
-اهم...
-اشتباه کردن...
کیونگسو تند چشمهاش رو گردکرد:
-چی؟
کای بادبینیش رو خالی کردو چشمهاش باز باریک شدن:
-یه ادم عجول و بی صبر!!میتونم بگم تو برای این کار افتضاحی!
کیونگسو سریع به توجیح تلاش کرد:
-نه..نه من...آقای کیم راستش من بدون هیچ پشتوانه وحمایتی از سئول تااینجا...
-چی مجبورت کرد بیای؟
کیونگسو پلک زد:
-بله؟
کای نچی کرد:
-تمام جملاتم باید دوبار تکرارشن؟
-آ...آه نه...خب...به من گفتن کهـ...
-بهت گفتن!
کای تاکید کرد...قدم زنان سمت پنجره ی  نسبتا بزرگ رفت...پرده رو محکم کنار کشید که چشمهای درشت کیونگسو باضرب بسته شدن:
-خودت نخواستی!بهت دستور دادن!...
چرخید:
-بذاریه چیزی بهت بگم سویی...
کیونگسو حس میکرد تعداد نفس هاش با این لقب جدید به هزار رسیدن!کای لبهاش رو جمع کردو برانداز شک کرد:
-اگه بادستور اومدی!چندقدم برو عقب...پاهاتو بیشتر تکون بده و برای همیشه از این دیوونه خونه فرارکن!
کیونگسو مجبور به اعتراف شد:
-راستش...
نفس حبس شدش رو بیرون دادو سعی کردو با همون جدیت وشجاعیتی که وادارش کرده بود پابه این جهنم بذاره به مافوق احتمالی آینده اش پاسخ بده:
-من...من خودم ازاول دنبال این پست بودم...میخوام...میخوام از پشت پرده باخبر شم!من واقعا پیگیر این موضوعم...
کای ابرویی بالاانداخت:
-فکرعواقبشو کردی احمق کوچیک؟
کیونگسو اخمهاش رودر هم کشیدوسینه سپر کرد:
-البته!یه مرد هیچوقت بدون فکر تصمیم نمیگیره!
کای بلندخندید...قهقهه ی تلخش ذهن کیونگسو و سیاه،رنگ میکرد...:
-مرد؟؟؟...چی باعث شده فکرکنی اونقدر کاملی که میتونی خودتو مرد خطاب کنی؟
لبهای کیونگسو بهم فشرده شدن:
-من اینجا برای سنجیدن این چیز ها نیومدم آقای کیم!اومدم تا شما به وضعیت من رسیدگی کنید...به محض تموم شدن کاراموزی لعنتیم هم از این خراب شده میرم ومزاحم خلوت مُرده وار شمانمیشم!
سکوت کای و نگاهی که نمیتونست رمزش رو بخونه باعث شد بترسه...اینهمه راه اومده بود که این مردو برنجونه ودست خالی برگرده تا توسری بخوره؟؟بعدازاینکه 30نفرداوطلب رو با ازمون های سخت رد کرده بود؟؟بعدازاینکه به پدرومادرش امیدداده بود؟؟...بعدازاینکه با ذوق وهیجان اینکه اونهم واردجمع این «رازداران مدفون شده ی سازمان» میشد اینهمه راه رو طی کرده بود؟
-مم.من..من...
-چی میخوای؟
کیونگسو تند بیان کرد:
-راستش من...ما...یعنی سازمان هیچ اطلاعات دقیقی از شما نداره...من دقیقا نمیدونم چطور و کجا به چه درجه ای رسیدید یا چرا افت کردید؟من فقط...
صورت معصومش بالاخره خودش رو نشون داد:
-من به کمک احتیاج دارم کیم شی...
صدای زیباش که به کره ای تغییر لهجه داده بود لاله ی  گوش کای رو قلقلک میداد...گوشه ی چشمهاش چین افتادن...بااخمی که از دقت بود بهش خیره شد:
-من به این کار احتیاج دارم...نه فقط برای نیاز مادی...من خیلی زحمت کشیدم...به اندازه هفت سال برای خودم زندگی نکردم...منوناامید نکنید...
کای اروم براندازش کرد...سرش رو کیم تکون داد:
-من نمیتونم کمکی بهت بکنم!...اینجا روببین...
اشاره ای به سوئیت قدیمیش کرد:
-تو اینجا...لباس نظامی و میزو پست ومقامی میبینی؟
کیونگسو نگاهی به سه دکمه ی  باز بالای پیراهنش انداخت...به پوست بدنش که رنگ خاصی داشت:
-من..من دنبال اون چیزاییم که تو سینتون مخفی کردین!این بزرگترین سِمَت دنیاست...اینکه گوشها و زبون شما قفل شدن...اینو به من یادبدید...
کای باافسوس سری تکون دادو پوزخند زد:
-برگردی بهتره...انسان بدنیا میاد که زندگی کنه،لذت ببره...نفس بکشه!...چرامیخوای تو یه تنگ پراز آبِ لجن مال حبس شی؟
کیونگسو سرش رو تکون داد:
-شما فقط بهم کمک کنید...من بااگاهی جلوامدم...
کای نگاه غمگینش رو گرفت و بااخم به زمین خیره شد...یعنی باید یه نفر دیگه رو مثل سهون...خودش...لیزا...بدبخت میکرد؟؟؟وقتی جلوی لوهان وجکسون رو گرفته بود...وقتی تمام سالهای اموزش نظامی ازشون محافظت کرده بود...حالا باید بین این پسر واونها فرق میذاشت؟...:
-از دست من کمکی برنمیاد...
کیونگسو باحرص اصرار کرد:
-کیم شی...
-برو بیرون!
-اما...
-نشنیدی چی گفت؟
کای نیم نگاهی به جکسون که مثل همیشه وسط پریده بود انداخت:
-راهنماییش کن!

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora