20

164 35 36
                                    

-یکم دیگه کارش تمومه قربان...
-حکم باید اجرا بشه!چه فرد مرده باشه چه زنده!
دستیار کوتاه قد بیحرف به رد عمیق خون روی گونه های کای خیره شدکه از چشم های حالت دار نابود شده اش تا چونه اش کشیده شده بودن...نفس های کوتاه و منقطع میکشید ودوساعتی بود اینطور نیمه جان روی زمین افتاده بود...لبهای درشتش با فشار دندونهاش از شدت درد حفر داغ چشم هاش زخم عمیقی برداشته بودن...نگاه چندش اوری به مافوقش انداخت...بالاخره به ارزوش رسیده بود؟نهایت خواسته اش همین تصویربود؟درحالیکه مرد تسلیم شده هنوز هم پیروز به نظر میرسید...وضعیف وحشتناکش فقط تاسف و حسرت به ذهن می اورد...هنوز هم قوی بنظر میرسید...بااینکه شاید فقط چنددقیقه ی دیگه به این حال دووم می اوردو برای همیشه از دنیایی که توش جز سختی ندیده بود خداحافظی میکرد...دونفر از سرباز هم بدنش رو بین دستهاشون گرفتن و سمت حیاط رفتن...
مایرز دستهای لرزانش رو که اب رو از داخل لیوان سرریز میکردن کمی سمت لبهاش برد تا حلق سوزانش رو تر کنه...چشمهاش بین حلقه ی اتیش میوسختن...حس میکرد میل های سیاه شده ی روی زمین داخل حدقه ی خودش فروررفته...بازهم با دستهای خیسش روی پلکهاش دست کشید اما تاثیری نداشت...:
-قربان؟
-من نمیام...انجامش بده...
پسر غرولند کنان سمت حیاط رفت..."مردک پست...میترسی همش به دست خودت کشیده بشه..."
کنار پنجره گوشه ی حیاط ایستادو بزاقش رو به سختی از کویر گلوش رد کرد...سر کای روی شونه ی راستش افتاده بودو منظره ی معصوم وخون الود چشم هاش با پارچه ی مشکی معروف پوشیده بودن...با شنیدن صدای شلیک مرد ناخوداگاه پشت به قامتی که نور ماه روشنش میکرد ایستادو دستهاش روروی صورتش فشرد...

«-بابته؟
-بدنیا اومدن دخترم...
لبخند شیرینی زد و ظرف ناهار رو مقابلش گذاشت...جک ظرف رو با تحقیر زیرورو کرد...:
-مگه شنیده بودی عقیمی که اینقدر ذوق کردی؟
کای با حالت همیشگی و لحن ارومش نفس عمیقی کشید:
-امیدوارم هر چه زودتر بفهمی زندگی چطور شیرین میشه...الان ازت انتظاری ندارم...
پسر با عصبانیت ایستاد:
-به من طعنه زدی؟نکنه فقط تو میفهمی؟آه خب درست میگی!بی خانواده ای مثل تو باید هم ذوق کنه!
کای بی اهمیت سمت باقی همکارهاش رفت وغذایی که وعده اش داده بود رو پخش کرد...:
-کنجکاوم بدونم چی تورو خوشحالت میکنه!»
___________________________________
«قبل از اینکه چشمهاش ازشدت حرارت بسته بشن نگاهش رو به مایرز که پشت بهش ایستاده بودداد:
-الان خوشحالی؟
مردبه کندترین حالت ممکن چرخید...کای نفس عمیقی کشید:
-اینقدر پیش رفتی؟...که همچین چیزی خوشحالت کنه؟...
همکار قدیمیش نگاه دستپاچه اش رو به اطراف داد...پوزخند ارومی زد:
-این بار که به ارزوت میرسی...اما لطفا بعدها با چیزای باارزش تری شاد شو...»
________________________________
«-چرا همچین غلطی کردی؟
دستهاش محکم به یقه ی پسر چنگ انداختن و به دیوار کوبیدنش...دست سنگین سهون رو محکم پشت گردنش حس کرد اما کای اشاره کرد که کنار بایسته...:
-چی شده؟
بازهم کمرش به دیوار کوبیده شد:
-چطور جرعت میکنی به من ترحم کنی؟چرا گفتی تو ماموریت شریک بودم؟
سهون محکم عقب کشیدش:
-بهت گفتم این کفتار ارزش دروغ نداره...
کای چشمهاش روباریک کرد:
-مگه این تعطیلاتو لازم نداشتی؟فکر میکردم مادرت مشکلی داشته باشه...
-نمیفهمی؟...نمیتونم تحمل کنم چیزی از تو به من برسه...
چشمهای کای چند لحظه با صداقت بهش خیره شدن:
-خب...بابتش عذرمیخوام...خیلی ساده اس...احتیاجی به مرافعه نبود...
دستش رو پشت کمر سهون کشید:
-بریم...»
___________________________
«-این در لعنتی و باز میکنی و یا از جا بکنمش؟
نگاه نگران دختر توی چشمهای عسلی وحشیش نشست...چونش رو بالا گرفت و اخم بدتری تحویل داد...لگدی محکم به در کوبید و باعث شد زن عقب تر بره:
-معطل کردی تا فراریش بدی...هان؟
زن بیحرف بیشتر دخترک بین دستهاش رو به بغلش فشار داد...دستش رو جلو برد که جیغ چوکو باعث شد حوصلش سر بره:
-حرف بزن لعنتییییی...کدوم گوری فرستادیش؟
ازاینکه میدید نگاه زن و شوهر درست مثل همه تمام اعصابش کلافه میشدن...دندونهاش رو بهم فشردو موهای بلند زن رو کشید:
-ازتو پرسیدم هرزه ی عوضییییییی...
پلکهای همسر کیم بیشتر بهم فشرده شدن...:
-بهت یه ربع فرصت میدم تااون زبون لعنتیت و تکون بدی!وگرنه هم خودت هم این خوک کوچولورو ازاین دنیا محو میکنم!
دندونهاش رو بهم سایید...بدون وقت هم مشخص بود دهان این دختر چفت شده!میفهمید که بیخبره...اما اون کیم!...باید تنبیه میشد!باید میفهمید مایرز بی دلیل تهدید نمیکنه!
هرچند بیخبر از لرزشی بود که چندلحظه بعد از تیر اندازی به وجودش افتاد...تبدیل شدن به حیوان سخت بود...اما از پسش بر اومده بود!ـتصور چشمهای شوکه و وحشت زده ی اون پسرک احساساتی روانش رو اروم میکرد!فلج شدن بدنش از فقدان دختر کوچولوش فکرش رو ازاد میکرد!»
_____________________________
بدون اینکه تنش رو برگردونه سرش رو کمی حرکت دادو از گوشه ی چشم به لکه های بزرگ خون روی لباس مشکی کای خیره شد...بالاخره تموم شده بود...تمام سیزده سال کینه ای که داشت همین الان جبران شده بود...پس چرا همون خوشحالی بغلش نمیکرد؟چرا حس میکرد تمام درونش داره متلاشی میشه؟سعی کرد لبهاش رو به لبخند کش بده اما بیشتر شبیه به یه دلقک غمگین میشد...:
-پس تموم شد!
با گیجی سمت مافوقش پلک زد...:
-چطوره ما باهم کنار بیایم مایرز!؟
********************
-نیسسست...نیست رفتههه...
لیزا از درد معدش روی کاپوت خم شدو ناله کرد...سهون محکم بازوی لوهان رو گرفت و داخل ماشین نشوندش:
-اینو بگیرو همین جا پیش نونات بشین فهمیدی؟
-نـ..نمیتونم..اون امانته...من...
-الان منم لیزا رو پیش تو امانت میذارممم!دهنتو ببندو بشین!
شمرده و بلند گفت و در کهنه ماشین رو بهم کوبید...چشمهاش رو بین بارش تند برف باریک کردو به جکسون علامت داد که کنار ماشین بایسته...میدونست کجاست...دندونهاش رو بهم فشردو دوان دوان سمت کامیونی که بیست متری ازشون فاصله داشت دوید...نگاهی از بغل به راننده انداخت که با ولع ساندویچ گاز میزدو سیبیل کلفتش مدام در حرکت بود...صدای برخورد دندونهاو فین فینش رو میشنید...زیر لب غریدو با یه حرکت خودش رو روی پلاک ماشین بالا کشید...برزنت رو بالا کشیدو اماده فریاد زدن شد که صحنه ی مقابل لالش کرد...کیونگسو کامل تو خودش کنار جعبه های نوشیدنی ها جمع شده بود...بینی و چشمهای سرخش با برخورد نور چراغ برق به چشم میومدن...لبهای درشتش رو بهم دوخته بود تا ناله نکنه...بااینکه متوجه سهون شده بود بازهم روش رو برگردونده بودو بیشتر خودش رو بغل میکرد...بینی سهون تیر کشید...بادیدن این بچه تازه یاد بغض های خودش می افتاد...دستش رو مردد دراز کرد:
- بیا...
-خواهش میـ..میکنم بذار برم...الـ..ال تماست میـ.میکنم...
بدنش با هر لکنت به سکسکه و لرزش می افتادو صداش کاملا از کار افتاده بود...البته حق داشت...با فریادهایی که موقع سوارشدن داخل ماشین میزد سهون این امرو بعید نمیدید...:
-تو تنها چیزی هستی که ازش برامون مونده...بذارم بری؟...که پوچ بشیم؟
-میخوام برم پیشش...من..من میمیرم تنهایی...میمرم و دست و پاگیر میشم...شـ..شما برین...لـ.لطفا...
همونطور که پشت هم کلمه سوار میکرد بین دستهای سهون کشیده شدو باز هم به گریه افتاد...از سکوت سهون وقتی که بدنش روروی دوش می انداخت فهمید چیزی غیر از جواب منفی نصیبش نمیشه...به ته جاده خیره شداما برف چشمهاش رو بست...

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin