8

94 26 0
                                    

-بارون تندیه...
کیونگسو لب زدو باز هم به بیرون خیره شد...کای آهی کشیدو دود وغلیظ ازبین لبهای درشت و جگری مانندش فرارکرد:
-تندو زودگذر!...
کاراموز جوان اروم چرخید:
-امشب...خیلی گرفته بنظر میاین...
کای پوزخندی زد...:
-تومیدونی بچه های بینوای نوانخانه ها چطورروز تولد تعیین میکنن؟
کیونگسو مشتاق ومثل همیشه پایین پاش روی زمین زانوهاش رو داخل شکمش جمع کرد:
-آ آ...
سرش رو به طرفین تکون داد...کای نگاهی سمت قاب عکس دونفری دیوار خاطرات!که کیونگسوروش اسم گذاشته بود چرخید...کیونگسو تونست از نوررعدوبرق مرد چهارشونه ی قدبلندوسفیدرویی رو تشخیص بده...:
-هرروزی که این سوال رو بپرسن...
کیونگسو چشمهاش رو گردکردو گردنش رو جلوداد:
-چی؟چی؟
کای با دیدن حالتش به خنده افتاد...خم شدو موهاش رو با دست کمی زبرش بهم ریخت:
-خدای من مامور سازمان اطلاعات رو ببین!
کیونگسو سعی کرد اخم کنه و صورت جدی تری پیدا کنه اما بنظر مضحک اومد چون کای باز هم تک خنده ی نایابی کرد...:
-هرروزی که راجع بهش کنجکاو بشه...اون روز تاریخ تولدشه!...
سیگاررو بین لبهاش کشیدو با چشمهای باریک به سهون خندان عکس خیره شد...:
-اماسهون بین ما یه ویژگی مهم داشت!...درست وقتی که تحویل داده میشد یه گردنبند به گردنش بود...حالااینکه چطور بین این واسطه ها ازش ندزدیده بودن معلوم نیست اما تاریخ تولدش روی پلاک مستطیلیش حک شده بود...
طوریکه انگار از اتاق جداشده باشه خندید:
-همیشه به این موضوع افتخار میکرد...ومن...باخودم فکر میکردم چقدر میتونه خاااص باشه که تولد مشخصی داره!...
کیونگسو اروم سرش رو خم کرد:
-امـ..ـروزه؟
کای اروم سری تکون دادو نیمی از صورتش با رعدو برق غم پنهانش رو به کیونگسو نشون دادن...سریع از جو خارج شدو نفسی کشید:
-خب...تو زمستونی هستی...درسته!؟؟
کیونگسو با تعجب زانوهاش رو رها کرد:
-هییی...باورم نمیشهههه!
کای خندید:
-پس درسته!...اممم..بذار حدس بزنم!...میتونه...اولین ماهش باشه...هوم؟...یادومی...ولی مطمئنم انتهاش نیسـت...بیش از حدبرف نشان بنظر میای!
-خدای من شما پیشگویین!
کای بازهم به خنده افتاد:
-هی مرررد!...اینقدر الکی ذوق نکن!
کیونگسو سریع و وارفته به زمین خیره شد...کای با لبخندادامه داد:
-خب...
-ژانویه...
-آههه...ببین...تو هدیه ی کریسمسی...هاه؟
کیونگسو به بزرگترین شکل ممکن لبخند زد که کای چندلحظه به لبهای شکل گرفتش خیره موند...:
-احتمالا برای همین اینقدر نقش ونگار رو صورتت داری!
کیونگسو سرخ شده بین تاریکی اروم خندید:
-بنظر سانتا حوصله ی کافی داشته!
کای به صندلی تکیه زد:
-آههه...خیلی وقته که کریسمس نداشتم...حتی حس و مزش هم به یادم نیست...
کیونگسو که خودش رو نزدیک تر میدیدصداش رو ریز کرد:
-خب...چرا؟...
کای نگاه تیزی بهش انداخت:
-تو اینجا فقط از مسائل مربوطه میپرسی!
کیونگسو دمغ نشست:
-دوروزه که جز طعنه زدن به من هیچ درس خاصی نداشتیممم!
-ببینم این مردو میشناسی!؟
کیونگسو چشمهاش رو بین تاریکی باریک کرد تا نور شبخواب کمکش کنه:
-آبراهام لینکلن؟
کای کاغذ رو کنارکشید:
-اوه البته!...خب...چی میتونی راجع بهش بگی؟
-آممم...خب...خب رئیس جمهوری بود که برده داری رو ممنوع کرد...
کای چشمهاش رو چرخوند:
-اوه مرررد!...توخیلی میدونیا!...جدی میگم!
کیونگسو بالبهای اویزون اخم کرد:
-دلیلی نداشت بیشتر بدونم!...
-پس بذار به معلومات زیبات اضافه کنم!...این مرد فقط برای یاد گرفتن زبون عِبری پنجاه روز تمام کنار استاد کم حافظش زندگی کرد!...وتمام ساعات رو مجبور بود مدام خودش رو معرفی کنه ودرخواستشو اعلام!!تابا یه لگد بیرون انداخته نشه!...وحدس بزن در آخر چی شد؟
کیونگسو بیحال و ناراحت لب زد:
-خب یاد گرفت...
-اوه نه مرررد!...اون هیچوقت نتونست یادش بگیره!...چون استادش در آخرین دفعه ی معرفی ازترس حضورغریبه!! دچار حمله قلبی شده بود!
کیونگسوباحرص نفس کشید:
-نکنه قراره شما منو اینقدر...
-نه!...اما میخواستم از نعمت حافظه ی من که ازش بهره میبری خبردارشی!
-این نعمت نیست...مسترکیم1...شما رسمادارین منو دست به سر میکنین!...فکر نمیکردم اینقدر بخیل باشید!...
کای پوزخندی زد:
-ببینم نکنه تو جدی جاسوسی!...میخوای اینقدرسریع زبونمو باز کنم تا کروکورم کنن؟
کیونگسوغیر منتظره روی زانوهاش بلندشدو دستهای کوچیکش به زانوهای کای فشار اوردن...سرش رو بلندکردو به چشمهای مرموز کای خیره شد:
-شما میتونین چشم هارو بخونین...ذهنتون از روح اطرافیان هم رد میشه...زبونتون همه چیزو آشکار میکنه!...بازم بهم خیره بشین و بگین...من...میتونم به شما خیانت کنم؟...
کای برای اولین بار حس میکرد نمیتونه نگاه خیره ای رو شکست بده...همیشه سلطه جو بود...ماهرو برنده!...اما این چشمها جز سادگی هیچ چیز نداشتن!...درست مثل یه کتاب افسانه ای کای رو به خوندنشون تشویق میکردن...اما این موقعیتی نبود که کای میل به درگیر شدن باهاش داشته باشه...این یه نوع خصوصیت و مهارت بود ک خودش رو لحظه ی  خطر عقب بکشه...پس دستهاش سریع دستهای پسرک رو جداکردن:
-فقط خدا تمام یک آدم رو میشناسه!
سریع فاصله گرفت و پنجره ی  بارون زده رو باز کرد...کیونگسو مات سمتش چرخید...اونقدر شخصیت مودب ومهربانی داشت که نمیتونست اجازه بده بدون اعتماد کنارش بمونن...سریع بلندشدو پشت سمت مافوقش ایستاد:
-قربان...من...نمیدونم چطور بهتون تضمین بدم اما قسم میـ...
-میتونم بگم به اون چیزی که تو براش قسم میخوری هم اعتقادندارم پس اجازه داری ساکت بمونی!...
کیونگسو آه آرومی کشید که کای ترجیح داد گرمای جذب شده از اون رو سریع تر به هوای سرد بیرون انتقال بده...
-پدرومادرت اطلاعی از وضعیتت دارن؟
-نه قربان...
کای چرخید:
-چطور میتونی اینقدر بیرحم باشی که بیخبرشون بذاری؟
کیونگسو سر پایین انداختش رو بالاکشید:
-خب...راستش من...نتونستم جای امنی برای تماس پیدا کنم...
-تلفن اون گوشه رو باید تو تخم چشمت فروکنم تاببینی؟
متوجه عصبانیت کای نمیشد..کیونگسو که حس میکرد وقتشه زیرکیش رو نشون بده سرش رو بالاتر گرفت:
-قربان این تلفن ممکنه ردیابی شه...من نمیخوام برای شمـ...
-آههه بس کننن...اگه بتونی بفهمی تنها خواسته ی  من اینه روزی صدبار تماس میگیری...
کیونگسو به صورت آشفته اش خیره شد...از پشت به لبه ی  پنجره تکه داده بودو سرش رو سمت بارون تند متمایل کرده بود...:
-ولی من...این چیزی که خودم میخوام نیست...
کای با پوزخندی چرخید:
-تنها درسی که باید یاد بگیری اینه که هیچ کس غیر از خودت ارزش اهمیت دادن نداره!...
کیونگسو لبهاش رو بهم فشرد:
-شما نباید اینو بگید...اون دونفر...شما با اون دونفر پابه راه گذاشـ..
-دقیقا منظورم همینه!...اگه میتونستم خودخواه باشم...اگه اون روز لعنتی تنهاشون میذاشتم و به اسم نامرد ترکشون میکردم احتمالا یکی از اونهاروز تولد 36سالگیش با چشم های سوخته زیر خاک آه نمیکشیدو نفربعدی زیر این خونه ی لعنتی با ترس وخرابه ی ارزوهاش نمیخوابید...میبینی؟...
نفس عمیقی کشید:
-خودخواه باش...این..بهترین درس زندگیه!
******************
{سال 1985_نیویورک}

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Where stories live. Discover now