17

93 24 3
                                    

{سال1996_نیویورک}

-دارم میامممم...
جکسون خوابالود فریاد زدو دررو کشید که کیونگسو به داخل هجوم برد...:
-چه خبرتـ..اوییییی...
-متاسفم هیونگ...
کیونگسو سرسری زمزمه کردو داخل رفت...لیزا موهای بافته اش رو عقب انداخت:
-چی شده نصفه شبـ...
پسر کوچیکتر سریع بغلش گرفت:
-قبول کرد نونااا...بالاخره قبول کردددد...
لیزا کمی به جکسون که تند پلک میزد خیره شدو به خودش اومد...:
-خب...آه...عزیزم خیلی خوبه...
حس میکرد نبضش بین گلوش میزنه...دستهاش رو تند روی کمر کیونگسو کشید و ازم هم جداشدن...:
-خب...چی شد حالا؟
کیونگسو سریع لیوان اب روی میز رو سر کشید...:
-نمیدونم..نمیدونم از صبح یه جور...
با دیدن جکسونو لوهان که با کنجکاوی خیره بودن لب گزید که لیزا عصبی اشاره ای کرد...با فاصله گرفتنشون سریع شونه های کیونگسو رو چرخوند:
-از صبح چی؟
کیونگسو کمی تعجب کرد اما با ذوق قبلی ادامه داد:
-دیگه بد خلق نبود!...بعدش...بعدش امشب بهمـ...یعنی...یعنی چیز خاصی نگفت اما...
لیزا لبخند ارومی به هیجان و خجالتش زد...:
-باشه فهمیدم...آروم باش الان سکته میکنی!
کیونگسو اروم خندید و نفس عمیقی کشید:
-دیگه نتونستم خودمو نگه دارم...باید به یه نفر میگفتم...آههه...حس میکنم پاهام روی زمین بند نیست!
دستش رو مستاصل بین موهاش کشیدو به صندلی تکیه داد...لیزا دستی روی لبهاش کشیدو با اضطراب سمت آشپزخونه رفت...لوهان با دیدنش اروم سمت کیونگسو رفت و لیزا سمت پله ها دوید...در نیمه باز شده رو هل دادو وارد شد...برای اولین بار عطرو دود آشنای بین دیوار ها وجود نداشت...کای ساکت و اروم به صندلی تکیه زده بودو چراغ های کوچیک و بزرگ خیابون رو تماشامیکرد...:
-چیکار کردی؟
نچرخید تا چشمهای مرطوبش مشخص نباشن:
-امتحان...
لیزا عصبی سمتش رفت:
-اینو نمیگم احمق...دیشب بااین مغز بی مصرفت چیکار کردی که یهو نظر بلندت برگشت؟
-مصرفش کردم...
زن با حرص شونه اش رو چرخوند:
-جواب منو درست بده کای!...نه اعصاب قبل و دارم نه صبرشو میفهمییییی؟
-خواستم یه رابطه داشته باشم...همین...
لیزا کلافه چونش رو با دست بالا کشید:
-تو اون خراب شده چه غلطی کردی؟
کای لبخند ساده ای زد...:
-دیدی چطور میدوید؟...درست مثل بچه هایی که جرئت نمیکنن به خواسته اشون حتی دست بزنن!...ولم کرد...
لیزا اخم نگرانی کرد:
-نمیخوای جوابمو بدی؟...
-الان فقط میخوام دوش بگیرم...
دستهاش رو بالا کشیدوبا لبخند بدنش رو کشید...اروم پشت در حمام پنهان شد که لیزا دستهاش رو به صورتش کشیدو به انعکاس تصویرش بین شیشه خیره شد..."محاله اینقدر زود از موضعت پایین بیای..."
********************
{سال1986_نیویورک}

-نمیخواین دوکلمه حرف بزنیم؟
لیزا عصبی به هردو تشرزد...
کای بازهم لیلاند که درست مقابلشون نشسته بودو مدام با چشم های ریزش هرسه نفرشون رو می پایید ازنظر گذروند...لیزا باز هم خم شدوپرونده رو زیر دست کای گذاشت و زمزمه کرد:
-باید با رئیس حرف بزنیم...وگرنه سر هرسه نفرمونو میکنن زیر آب کای!
بابیرون رفتن لیلاند سهون نفس راحتی کشیدو از پشت میز فاصله گرفت...سریع جلورفت:
-چرا فرماندهی پادگان و ازمون گرفتن؟...انگار که نخوان دیگه مستتر باشیم...اینا چشونه؟
اونقدر دوهفته بیخبری از لوهان به روحش فشار اورده بود که مدام کلافه بود...کای هوفی کشیدو خودکارش روروی میز پرت کرد...:
-ازتهدید آلمانیا ترسیدن...
-خب؟...تقصیر ماچیه؟
لیزا نگران پرسید...کای لبش رو گزیدو چشمهاش رو باریک کرد:
-نمیدونم...شاید اخراجمون کنن...
-محاله بذارم!...
سهون غرید:
-ما بخاطر این حرومزاده ها به چه خطرایی که نیفتادیم!...جرئت ندارن!
کای پوزخندی زد:
-میخوای چیکارکنی؟...حتی خود ماهم حدس نمیزدیم این عوضیا اینقدر کینه داشته باشن...
-از کجا معلوم کار خودشون نباشه؟...شاید میخوان دست به سرمون کنن!...
سهون باحرص دستهاش رو تکون داد...نگاه کای به تلفن بود...با زنگ خوردن گوشی روی میز لیلاند سریع از جاپرید...لیزا سریع جلوپرید:
-چیکار میکنی؟
تمام تنش داغ شده بود...خوب میفهمید خبرایی که پخش میشه درسته اما نباید ته دل سهون و لیزا رو خالی میکرد...سعی کرد دلشوره رو نادیده بگیره و گوشی رو اروم برداشت...:
-سربازهارو فرستادیم...اون سه تارو سرگرم کن...
با قطع شدن تماس حتی لیزا هم متوجه لرزش دستهاش شد...:
-چـ..چی شده؟
صدای نفس های هرسه نفر داخل اتاق میپیچید...کای چند لحظه به هردونفر زل زد....:
-سـ..سر..سربازا دارن میاین بجنبینننن...
فریادی زد که سهون سریع دررو باز کردو لیزا رو بیرون انداخت...دست کای کشیده شد وصدای خرد شدن تلفن روی زمین داخل راهرو پخش شد...طوری که انگار تمام کارکنان از هدف مقامات با خبر باشن آماده بیرون پریدن...سهون که آماده ی فرار داخل یکی از اتاق ها بود سریع عقب گرد کرد...کای لگدی به مردی که جلوشون ایستاده بود زدو وارد اتاق شد...با قفل کردن در هرسه نفر چند لحظه با بیچارگی بهم خیره شدن...لیزا سریع در بالکن رو باز کردو به پله های اضطراری خیره شد...دستهای کای به دستهاش وصل شدن و پایین پرید...سریع عقب کشید تا سهون به دنبالش روی پله ها جا بگیره...کای اسلحه ی روی میز رو کش رفت و همراه با شکستن قفل در توسط سرباز ها پایین پرید...هردو سریع پله های مارپیچ رو رد کردن...سهون بادیدن سربازهایی که از پایین به بالا میدویدن در پاگردی که از روبروش رد میشدن باز کردو بقیه رو داخل کشید...نگاهی به راهروی ساکت انداختن و سریع دویدن...دربزرگ انتهای راهرو بابرخورد کای و لیزا محکم بازشدو باز هم کفشهاشون روی سطح لیز راهرو سر خورد...لیزا که از نفس افتاده بود با دستهای هردونفر جلو کشیده میشد...سهون باشنیدن قدم های پشت سرشون سریع گوشه ی فرورفتگی در اتاق فرورفت و هردورو جلوی خودش کشید...صدای آشنایی داخل بلندگو پخش میشد:
-کای کیم، سهون اوه، لیزا منوبن..همین حالا دست از فرار برداریدو تسلیم بشید...این آخرین رحم و اخطار سازمانه...امکان خروجی نیست!...تکرار میکنم هیچ راهی برای خروج از ساختمان نیست!...
همزمان کای ضربه ی محکمی به بینی سربازی که بی حواس از مقابلشون رد میشد کوبید...فرود بدن مرد روی زمین باعث زمین خوردن دونفر بعدی شد...سهون بی توجه به رحم کای کلت رو از بین دستهاش بیرون کشیدو به هرسه شلیک کرد...کای چندلحظه به چشم های تاریکش خیره شد که چطور با نفرت به اجساد مقابلش خیره بود...:
-بدویید!...کااااااااااای!
فریاد بلندش کای رو از خیال بیرون کشید...سریع سمت درآخری که به میانبر فرار اکتشافیشون ختم میشد دویدن...اوقاتی که هرکدوم دیر میرسیدن ازهمین نیمه ی خالی و درحال ساخت ساختمان خودشون رو داخل میرسوندن...سهون کم کم قدم های کمتری بر داشت و عقب افتاد...لبش رو گزیدو پاهاش رو محکم روی زمین سفت کرد تا هردونفری که بین این دنیای زشت داشت از در رد عبور کنن...نگاهی به دستهاش که بوضوح میلرزیدن انداخت...دوطرف دررو کشیدو قفل پایین رو با مکث بست...کای حتی ده قدم هم با حس اضطرابش کنار نیومد...سریع چرخیدو صورت سهون رو از پشت شیشه ی در دید...با وحشت ایستاد که لیزا از قدم برداشتن ایستاد...اونقدر تند سمت در بسته دوید که محکم زمین خورد...سهون چشم های خیسش رو محکم بست...دستهای کای محکم به دررسیدن و ضربه زدن:
-بازش کن...سهووون...سهون بازش کن...بازش کن لعنتیییییییییییییییییییییی...
سهون اروم سرش رو به چپ و راست حرکت داد...نمیتونست اجازه بده خانواده ی  کوچیک کای بی سرپرست بمونن...نمیتونست ببینه تنها خواهرش زیر دست شکنجه گرها باقی عمر تنهاییش رو بگذرونه...فقط خوب میدونست چه تصمیم گرفته...صدای نزدیک شدن سرباز هارو میشنید...به لیزا که مات ورنگ پریده به صورتش خیره بود نگاه کرد...هردوسمت در اونقدر محکم کشیده و کوبیده میشد که باعث شد سهون فاصله بگیره...نگاهش تمام سفارشات رو به لیزا میرسوندن...:
-بازش کننن...لعنتی...باز شو بازشوو....بخاطر خدا یکی کمک کنهههه...سهون...سهون بازش کن...لطفا بازش کن...سهووووووووووننن...
سریع چرخیدو بازوی لیزا رو محکم گرفت و سمت درپرت کرد:
-بجنب کمک کن...کمک کن بازشههه...سهون..سهون دارم سکته میکنم...دارم سکته میکنم بازش کنننن...خدایا..خدایا چیکار کنم؟...سهوونننن...
سهون اخرین نگاه رو به چشم های پراشکش انداخت...لبخند ضعیفی به تمام خاطره های خوب و بدشون زد...قدم هاش اروم و بعد سریع از در فاصله گرفتن که کای شونه هاش رو به در کوبید:
-نههه.نه وایساااا...سهوننننن...آه خدایا...خدایااا...سهون وایسااا...
شونه هاش با دستهای لیزا محکم عقب کشیده شدن که با حیرت به دختر خیره شد...:
-چه غلطی میکنییی؟داری چه غلطی میکنی ولمم کننن...
-راه بیفت...
لیزا باصورت خیس به چشم هاش فریاد زدو بدنش رو بانهایت زوری که داشت سمت بالکن مخروبه ودرحال ساخت ساختمان کشید:
-ولم کن...گفتم ولم کن میخوام برم دنبال سهون..ولم کن عوضی...
سیلی محکمش لیزا رو محکم به دیوار کوبید...
دختر که باز به گریه افتاده بود بااخم فریاد زد:
-باید بریممم..بخاطر خانوادت هم که شده باید بری احمقققق...
کای باز هم دستش رو بیرون کشید:
-خانوادهی  سهونه ولش نمیکنم...توبرو گمشوو..برو خودتو نجات بده عوضی...
باز هم سمت درراه افتاد که لیزا کلت رو محکم به سرش کوبید...کای گیج شده به دیوار تکیه زد...دختر بلند به هق هق افتاد و دستش رو کشید...کای با تقلای ضعیفش کاری از پیش نبرد...در بالکن باز شدو خون قطره قطره روی پیراهن سفید کای چکید...:
-چرا نمیخوای سهونو ببریم؟...
بااشک نالیدو لبه ی نردبان ایستاد که لیزا دستی به گلوی خفه شده اش کشید:
-بریم..بریم کای...میایم دنبالش...خدا...خدالعنتت کنه سهون خداا...
باز به گریه افتادو کای رو سمت پله های نردبان هل داد...
*******************
{سال1996_نیویورک}

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora