13

83 26 3
                                    


کای اروم برگه هارو از دستهای داغ لیزا جداکردو از بدنش فاصله داد...بینیش رو بالاکشیدو سمت سهون چرخید:
-آوردی؟
کاسه ی آب اروم زیر پای دختر قرار گرفتن و سهون مشتهای پرآبش رو روی مچ پاش ریخت...کمی بعد اروم بهوش اومده بود...:
-نه...
دست کای رو محکم گرفت و نالید...پسر بانگرانی موهای مرطوبش رو از پیشانی سوزانش کنارزد...:
-مااینجاییم...اینجا امنه عزیزم...اروم باش...
پلکهای لیزا نااروم بازو بسته شدن...حتی نیم خیز شدو به سهون خیره شد که کای با هزار حرف و دلگرمی درازش کرد...سهون بااخم دستمال روروی دستهاش کشید:
-اگه خوب نشه چی؟
کای آهی کشیدو پرده هارو تاانتها کشید...:
-میشه...باید بشه...
سهون سنگین پلک زدو پیشونی تنها خواهرشون رو خیس کرد...:
-هنوز ما هم درگیر نشده... بودیم
کای لبخند غمگینی زد:
-خاصیت این بچه همینه!...یادته میخواستیم ولش کنیم؟
سهون با شرمندگی از صحبتهای شب فرارشون از نوانخانه به صورت لیزا خیره شد...کای با مکث سمت تلفن مسافرخانه رفت...:
-فقط امشب و میتونیم بمونیم..
سهون تند سرتکون داد:
-فردا صبح زود «وگنر» وپیدا میکنم...
لبخند تندی بهم زدن:
-فکر میکنی اگه بفهمن مدرک و گرفتیم و فرداهم وارد سازمان میشیم چه کنن؟
کای خندید:
-میخوام به شیوون خبر بدم...
-نه!
سهون توپید که لیزا باز با چرت پاره شده دستش رو گرفت...:
-هیچی نیست...بخواب...
سمت کای چرخید:
-از کجا معلوم که اونـ...
-سهون!...شیوون به ماخیانت نمیکنه!...خودتم میدونی!...
سهون کلافه آه کشید:
-نمیدونم نمیدونممم...خسته شدم...میدونی امشب چی کشیدیم؟...کسی که جز تفنگ مشقی دستش نگرفته امشب ادم کشته!...لیزام زنه...لطیفه...مقاومتش یه حدی داره!
کای دستی به شونش کشید:
-میدونم رفیق...میدونم عزیزم...ولی میگی چیکارکنیم؟...مااینجا گیر افتادیم...اگه بین سیستمشون نفوذ کنیم...اگه بتونیم یه چیز به دردبخور...یه گِرو باخودمون ببریم امریکا همه چیز درست میشه...
سهون ناخوداگاه به پسر ظریف خوابگاه 4 فکرکرد...شبی که همراه دوست کوتاه قدچینیش بدون اینکه زبون امریکایی بلد باشه سمت دستشویی انتهای حیاط میرفتن و سرتاپاشون پراز ترس بود...روزی که خودش بند پوتین های پسرک رو بسته بودو ازش لبخند خجالتی ای تحویل گرفته بود...بعدازظهر داغی که تا کمر روی موتور جیپ خم شده بودتاموتور لعنتیش رو تعمیر کنه و هانِ کوچیک عرق پیشونیش رو با دستمال یاد گاری مادرش پاک کرده بود...اگه همه چیز درست میشد...ممکن بود...؟...لب گزید...این موقع شب...تو این وضعیت...نباید جز هدف به چیزی فکر میکرد...
باصدای چرخیدن شماره ها بین انگشتهای کای از فکر خارج شدو باز دمای بدن لیزا رو چک کرد...
-الو؟...
چشمهای حالت دار کای گردشدن و زانوهاش لرزید...:
-اا...الو؟...
چوکو که از شنیدن صدای خاصش مطمئن بود باز پرسید:
-الو آقای کیم؟...
کای بزاقش رو باصدا بلعیدو روبه دیوار نفس عمیقی کشید:
-س...سلام...ینی...ببخشید من...
-شما کجایین؟
کای چندبار پلک زد:
-بله؟
-هرجایی هستید برنگردیداینجا...
صدای لرزانش تپش قلب کای رو بالامیبرد:
-چی شده؟...باتوام!
چوکو بابی اهمیت به خودمانی شدن مکالمه بانگرانی به عموش که بااخم روی مبل بخواب رفته بود خیره شد:
-انگار اوضاع بهم ریخته...اوضاع...س...سازمان...
-چی شده؟
کای توپید که با سکوت دختر سعی کرد اروم باشه:
-اروم باش...نگران هیچی نباش...فقط بهم بگو چخبره...
-کای...
اشکی که به چشمهاش اومدرو قلب کای هم حس میکرد...نگران به سیم تلفن خیره شد:
-چوکو...بگو...
اروم زمزمه کرد که چوکو به گریه افتاد:
-عمو..عمو کیوهیون...
کای تند به سهون که کنارش ایستاده بود خیره شد:
-چـ..چیییی؟
-عمورو...
باباز شدن چشمهای سرخ و خسته ی شیوون ناخوداگاه ساکت موند...صدای کای بلندشد:
-کیوهیون...کیوهیون چش شده؟؟
لیزاهم اروم نگران به دوستهای نگرانش خیره شد...چوکو غمگین به عموش که بی نگاه بهش از کنارش رد شد خودش رو داخل اتاق پرت کرد خیره شد...روی مبل نشست:
-امروز...امروز جسدشو فرستاده بودن این..اینجااا...
هق هق کرد که کای ضربه ی محکمی به دیوار زد...:
-لعنتییییییی...
سهون مشتی به پیشونیش زد و تشرزد:
-این کثافتا به خودی ام رحم نکردننن؟
کای بین همهمه دستش رو تکون داد:
-خیله خب تو...هوففف...تو اروم باش خیله خب؟...پیش عموت بمون یه لحظه ازش دور نشو باشه؟...
چوکو تند سرتکون داد:
-باشه باشه من..من واقعا نمیدونم چی قراره بشه کای...خیلی...خیلی میترسم...
کای لب گزید:
-من...من برمیگردم...نمیذارم اتفاقی برات بیفته..نترس...
دختراروم چشمهاش رو بست:
-مواظب خودت باش...
***********************
{سال1996_نیویورک}

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Kde žijí příběhy. Začni objevovat