"فلوک"
بعد از پیاده شدن از ماشینش با سر براش خدافظی کردم مکثی کرد و بلاخره رفت لبمو گاز گرفتم و با لبخند و برعکس چند ساعت پیش پر انرژی وارد خونه شدم هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای جدی بابا باعث شد میخ وایسم و پلک نزنم:
بابا: فلوک اهم کیه؟
گیج شده با ضربان قلب بالا برگشتم سمتش دست به سینه روی مبل نشسته بود و مامانمم کنارش بود هر دو جدی نگام میکردن خدا لعنتت کنه سین نمیذاری خوشی دو دقیقه هم با هام بمونه حالا چی بگم بهشون؟ بگم برای زدن پوز سین نقش بازی کردم؟ قطعا بعدش میخوان باز بفرستنم پیش روانشناس چون فکر میکنن هنوز درگیر آسیب گذشتهام هستم آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- پی سین گفته؟ بابا چطور هنوز باهاش حرف میزنین هیچ وقت درکتون نکردم!
بابا: سین پسر خالته ما حرف هم نزنیم تو کل فامیل حرفاش پخش میشه... جواب سوال منو ندادی؟
این پا و اون پا کردم و تهشم بدون فکر پروندم:
- دوست پسرمه... تازه آشنا شدیم
خودمم کف کردم که همچین دروغ شاخداری تحویل خانوادم دادم فقط نمیخواستم باز منو شکسته و ضعیف ببینن اصلا هم به بعدش فکر نکرده بودم که با حرف مامانم به گوه خوردن افتادم:
مامان: عزیزم چرا بهمون نگفتی... زودتر میگفتی تا زودتر بتونم دهن فامیلو ببندم...
بابا هم انگار گل از گلش شکفته بود اومد بغلم کرد و با خنده گفت:
بابا: پس دلیل همیشه دیر اومدنات تو این چند مدت یه آقا پسر شیطون بوده...
با خنده گیجی سرمو تکون دادم رستوران داداش ارث و شیطنتای ارث برا دیر رفتن خونه یه جا به دردم خورد مامان هم به بابا ملحق شد و بغلمون کرد و با شادی گفت:
مامان: حالا کی قراره بهمون معرفیش کنی؟ بهت بگما من میخوام زوده زود ببینمش اصلا میخوام دعوتش کنم...
با ترس از جا پریدم و بی فکر گفتم:
- نه مامان معذبش نکن خانواده اونم درباره من فهمیدن ولی دعوت نکردن که هنوز....
بابا سریع گفت:
- خب ما اول دعوت میکنم چه بهتر حالا که خانوادشم میدونن اونام دعوت کن یه شب دور هم باشیم...
گندم زدم فاک! اومدم ابروشو درست کنم زدم چشمشو کور کردم حالا چه غلطی کنم میدونستم بخاطر اتفاقات گذشته الان از اینکه دیدن به یکی اعتماد کردم و باهاش خوشحالم اونام حسابی خوشحال شدن و بخاطر اینه که نمیتونن جلوی خودشونو بگیرن نتونستم بزنم تو ذوقشون با خجالت و عذاب وجدان خندیدم و گفتم:
- پس بذار با اهم هماهنگش کنم بهتون خبر میدم....
گوه شت فاک عن خر گاو سگ خاک تو سرم شد دارم چه گوهی میخورم نگو اینا رو فلوک از دست تو نگو نگوووو بعد از یکم صحبت با دلهره رفتم تو اتاقم متوجه صداهاشون از تو هال بودم واقعا خوشحال بودن باید چی کار میکردم برای بار هزارم به سین لعنت فرستادم و اون اتفاق اون تصمیم اشتباه که باعثِ اونهمه تحقیر خودمو خانوادم شد...
VOUS LISEZ
Fate Game
Fanfiction🔻مقدمه: این داستان تلاقی نگاه دو نفر تو یه لحظهست، لحظهای که اُهم نباید شاهدش میبود... لحظهای که شاید نباید دخالت میکرد... لحظهای که باعث شد پای خانواده هاشونم بیاد وسط.... چی میشه دوست پسر سابقِ مهماندارِ کیوتِ داستان جلوی یکی از مهندسای هواپیمای...