"اُهم"
همه چیز خیلی سریع پیش رفت زمان مثل برق گذشت یک سال اخیر سر قرار رفتنامون خانوادهها و حتی جدا شدن سین و جین و مهم ترین اتفاق زندگیم امروز بود نامزدی من و فلوک پسر کوچولوی ریزه میزم کت شلوار مشکیمو با استرس دست کشیدم هنوز باورم نمیشه داره اتفاق میوفته قلبم اصلا آروم نمیشد به حلقه توی باکس صدفی نگاه کردم امروز میره تو دستای صاحبش با تصور حلقه توی انگشت فلوک کیفم کوک شد و لبخند درشتی زدم بابا اومد توی اتاقم و حواسم از حلقه پرت شد:
- بابا...
خندید
بابا: استرس داری؟
تو آینه نگاه کردم:
- خیلی زیاد مگه میشه نداشته باشم نا سلامتی امشب شب نامزدیمه
از پشت نزدیکم شد و کتمو صاف کرد برگشتم سمتش یقمو مرتب کرد و با لبخند گفت:
بابا: پسرم خیلی بزرگ شدی اهم ۲۴ ساله من داره ازدواج میکنه خوشحالم که رویای بزرگتری برای خودت پیدا کردی ارزششو داره... خوشبخت میشی مگه نه؟
بغلش کردم:
- خوشبخت میشم بابا... نگران نباش خوشبخت میشیم
به شوخی بازومو فشار داد:
بابا: حالا راستشو بگو تاپی یا باتم؟
شیطنتم گرفت:
- تاپم یا باتم؟ شاید باتم؟
ذوق زده زد به شونهام
بابا: میدونستم، فلفل نبین چه ریزه، برای امشبتون اختصاصی خودم برات لوب و کاندوم خریدم... خوب باهات تا میکنه دیگه؟
- باورم نمیشه اینقد خوشحالی که من باتمم... ولی ببخشید میزنم تو ذوقت من تاپم آخه اون کیوتی... آه بذار نگم...
اخم کرد:
بابا: اهم سر به سرم نذار تاپ یا باتم بودن که ربطی به کیوتی یا جثه و سایز نداره در این حدم میدونم ولی حیف شدا برنامه داشتم کشف کنم یکی از دور و بریام کیوته ولی تاپ ایندفعم تیرم به سنگ خورد هعی....
- بابا!!
بابا: عه دیدی چی شد گوشیم زنگ میخوره تو آماده شو یکم دیگه باید بیای تو محوطه من رفتم...
الکی گوشیشو در آورد و مشغول صحبت شد و رفت دهنم باز مونده بود از کاراش خندیدم و باکس حلقه رو برداشتم دیگه وقتش بود چند بار از صبح به فلوک زنگ زده بودم ولی برنمیداشت انگار بدجوری داشت به خودش میرسید یکم دلهره داشتم ولی اجازه دادم قبل رسمی شدن همه چی یکم با خودش تنها باشه احتمالا بهش نیاز داشت مثل من که آدرنالینم بالا زده بود....
"فلوک"
دل تو دلم نبود که قراره بالاخره بعد از اونهمه سختی و مشکلاتی که کشیدم به آرامش برسم... با آرامش وجودم اهم.
ESTÁS LEYENDO
Fate Game
Fanfic🔻مقدمه: این داستان تلاقی نگاه دو نفر تو یه لحظهست، لحظهای که اُهم نباید شاهدش میبود... لحظهای که شاید نباید دخالت میکرد... لحظهای که باعث شد پای خانواده هاشونم بیاد وسط.... چی میشه دوست پسر سابقِ مهماندارِ کیوتِ داستان جلوی یکی از مهندسای هواپیمای...