𝑬𝑷𝟏

2.2K 262 64
                                    

ترس، دردی است برخواسته از چشم به راه مصیبت نشستن.

ارسطو

"ییبو یه ماموریت جدید داری"
صدای رئیسش باعث قطع شدن صدای ملالت آور و یکنواخت تایپ کیبـورد مقابلش شد، بالاخره از کار سخت نوشتن گزارش پرونده ی هفته ی پیشش خلاص شده بود؛ وظیفه ای که تا جایی که در توان داشت به تعویق انداخته بود اما امروز دیگه جایی برای پشت گوش انداختن نداشت.
روی صندلی پشت میز تحریرش چرخید و به صورت عبوس وانگ یی ژو، رئیس دپارتمانـش نگاه کرد. چراغ روی میز سوسو میزد و باعث می‌شد ثانیه ای چشم هاش رو روی هم فشار بده تا بتونه دوباره به درستی تمرکز کنه. گفت "در خدمتم" و سعی کرد ذوق زده بودنـش رو بروز نده، چون واقعا بابت اینکه از شر این گزارش لعنتی خلاص شده بود، تو پوست خودش نمی‌گنجید. با تمام وجودش از کاغذ بازی متنفر بود. هرچند رئیسش چیزی نمی دونست. یا حداقل، ییبو امید داشت که چیزی ندونـه!
وانگ یی ژو گفت "لطفا بیا دفترم" و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ییبو بندازه  برگشت. چراغ دوباره سوسو میزد. ییبو آه بلندی کشید.
"انگاری ایندفعه یه مورد جذاب واست جور کرده" لحن ژو ییـشوانـی که بدون نگاه کردن به ییبو مشغول ور رفتن با پرونده ای بود که داشت روش کار می کرد، با پوزخند همراه بود. حرومزاده‌ی پر افاده. این مرد همیشه همینطور بود. حتی وقتی که پرونده ی زیر دستـش مربوط به یه مسابقه ی خیابونی غیرقانونـی با حضور پسر یه دیپلمات خارجی عالی رتبه می‌بود! یه همچین کِیسی مطمئنا جذاب تر از پیشنهادی که چند لحظه پیش به ییبو شده بود، به نظر می‌رسید!
ییبو جواب داد"بپا از حسودی کهیر نزنی! فقط چون پرونده ای که داری روش کار میکنی قراره شغلت رو به فنا بده" و روی دکمه ی «Save» کلیک کرد و اسناد باز روی صفحه رو بست. با وجود همکار جذاب و فضولی که داشت، نمی تونست ریسک کنه!
از سمت دیگه ی میز خنده ی کوتاه ژو ییشوان شنیده شد و سرش رو به چپ و راست حرکت داد. با نگاه دوخته به پرونده و ابروهای که با غلظت تو هم کشیده شده بود گفت"یادت نره بهم  بگی چه تحفه ای واست جور کرده"
"باشه. باشه"
ییبو دفتری که بجز ژو ییشوان با شخص دیگه ای به اسم لی ونهان شریک بود رو ترک کرد. اونها از زمانی که ییبو به خاطر داشت باهم همکار بودن. اولین باری که اونها رو دیده بود به سالها پیش برمیگشت زمانی که هر سه نفر به نیروی مسلح خلق چین ملحق شده و تو آکادمی پلیس ویژه ی PAP* نام نویسی کرده بودن. با پشت سر گذاشتن دوره ی آموزشی سخت و طاقت فرسا، رفاقت عمیقی بین اونها شکل گرفت و اینطور شد که تصمیم گرفتن تا به واحد مشترکی ملحق شن و از اون روز به بعد به امید شروع از صفر تا رسیدن درجات بالاتـر کارشـون رو شروع کردن.
دفتر وانگ یی ژو فرقی با برهوت نداشت و فقط شامل کمترین وسایل مورد نیازش بود؛ یه میز بزرگ با یه رایانه ی شخصی، چندین قفسه ی پر از پرونده، دو صندلی راحتی چاق و چله و براق و پوشیده از چرم مشکی و یه میز بیضی شکل که وسطش یه گلدون بخت برگشته ای قرار داشت. اینطور نبود که ییبو استعداد فوق العاده ای تو پرورش گیاه داشته باشه، اما داشت وسوسه می‌شد تا یه قطره آبی به گلدون فلاکت زده بده.
وانگ یی ژو تبلتش رو از روی میز برداشت و به سمت صندلی‌ها راه افتاد؛ به ییبو اشاره کرد و گفت "بشین"
ییبو سری تکون داد و به حرف رئیسش عمل کرد. چرم زیر دست هاش خنک و تمیز بود.  به جلو خم شد و دست هاش رو روی میز گره زد و به رئیسش نگاهی انداخت که بدون هیچ حرفی تبلتش رو روی میز سر داد تا ییبو بهش نگاهی بندازه.
تصویری که انتظار دیدنش رو داشت، خوشحال کننده نبود. اتفاقا برعکس! تصویر از مرد جوون نسبتا زیبایی بود که تا حدودی آشنا به نظر می‌رسید، اما ییبو نمیتونست دقیقا توضیح بده که چرا یه سوراخ قابل توجه و چشمگیر درست وسط سرش جا خوش کرده. واضح بود که تیر خورده. هیچ ردی از خشونت وجود نداشت. کار این مرد تنها با شلیک یک گلوله تو سـرش خلاص شده بود. یه مرگ سریع و تمیز.
وانگ یی ژو سری تکون داد و بی صدا از ییبو خواست تا نگاهی به تصویر بعدی بندازه. یه مرد دیگه اما ایندفعه مسن تر. اصلا هم آشنا به نظر نمی رسید. اما این مرد هم با یک شلیک دقیق و بی نقص به سـرش کشته شده بود.
ییبو سراغ تصویر بعدی رفت، می شد گفت باز هم یه عکس مشابه ی دیگه! با این فرق که موهای این مرد کمی بلند تر بود اما دید کلی مشابهی داشت.
ییبو تبلت رو روی میز قرار داد و نگاهش رو بالا کشید و پرسید "سه مرد کشته شده؟" دست‌هاش رو در امتداد دستگاه قرار داد و بطور سطحی گوشه اش رو لمس کرد. وانگ یی ژو دوباره سرش رو تکون داد"به ترتیب تصاویری که دیدی: وی دا شون، کیم بیونگ سو و یانگ جون یی بودن. هر سه نفر طی شش هفته ی اخیر با شلیک یک گلوله به سرشون کشته شدن"
مرد جوون با گیجی ابروهاش رو تو هم کشید. ییبو کارآگاه دایره ی جنایی نبود و حل چنین پرونده هایی اصلا به حوزه ی کاریش ارتباطی نداشت. تا جایی که میدونست برای شرایط پرخطر مثل حفاظت از یک شاهد و گروگان‌گیری تعلیم دیده بود. استاد آموزش دیده ی مبارزه‌ی تن به تن و کار با سلاح گرم بود. میتونست مظنونی که تو محدوده ی چند صد متری تیر رسـش قرار داشت از پا در بیاره و یا با یه ضربه ی حساب شده و بی نقص دخلـش رو بیاره. ییبو هر چی بود جز یه کارآگاه.
"خب چرا همچین عکسایی رو بهم نشون می‌دید؟"
"چون همه ی این افراد بخشی از صنعت فیلم سازی چین هستن. وی دا شون و یانگ جون استعدادهای رو به رشد و آینده دار رشته ی بازیگری بودن. کیم بیونگ سو، اصالتا اهل کره‌ی جنوبی، کارگردان مشهور سینما بود. و تمامشون توسط یه نفر به قتل رسیدن"
ییبو لب پایینش رو داخل دهنش کشید. واقعا عادت بدی داشت" خب نقش من چیه؟"
"بعد از دو مرگ اول، دایره ی جنایی تصور میکرد تصادفی بوده باشه که با وقوع قتل سوم، وی دا شون معلوم شد که مرتکب اشتباه فاحشی شدن! اونها حتی از تیم تجزیه و تحلیل اطلاعاتی برای بررسی این پرونده کمک گرفتن. حداقل به یه سرنخـی رسیدیم "وانگ یی ژو تبلت رو گرفت و بعد از چند حرکت دست به ییبو برگردوند.
چهره ای که داشت بهش نگاه میکرد خیلی آشنا بود. همه جای پکن پیدا میـشد. روی اتوبوس‌ها، ایستگاه‌های مترو و حتی روی بیلورد های بزرگ، ییبو هر موقع از پنجره ی حمامش به بیرون نگاه میکرد نگاهش به این چهره میوفتاد. پسر محبوب چین؛ بازیگر و خواننده شیائو ژان.
ییبو با کنجکاوی ابرویی بالا انداخت.
"بین تمام مقتولین و این شخص یه ارتباطی وجود داشت. یانگ جون یی نقش رقیب شیائو ژان تو صنعت سرگرمی ایفا می کرد. میـشه گفت هردوی اونها تقریبا همزمان شروع به کار کردن. کیم بیونگ سو کارگردانی بود که نقش اصلی اول در نظر گرفته شده برای شیائو ژان رو به یه بازیگر مرد دیگه بخشید. مثل اینکه قرار بود نقـشش به وی داشـون برسه"
با پردازش اطلاعات توسط ییبو، سکوت فضای اتاق رو فرا گرفت. یه نفر داشت تمام کسایی که به گونه ای مقابل شیائو ژان قرار می گرفتن، تار و مار می کرد.
وانگ یی ژو ادامه داد "تیم آنالیز اطلاعاتی به این نتیجه رسیده که قاتل احتمالا استاکر شیائو ژان باشه. اونها به صنعت سرگرمی اشراف دارن و احتمال میدن که حتی این فرد به شیائو ژان نزدیک باشه. هرچند اغلب اوقات اگه اوضاع باب میل  همچین آدمی پیش نره و احساساتـشون متقابل نباشه، وسواس شدیدشون به در اختیار داشتن فرد مورد نـظر شروع میشه. این شخص احتمالا فکر میکنه که داره به شیائو ژان لطف میکنه. اما اگر دست رد به سینه اش بخوره، به مطمئنا کار به خشونت کشیده میشه و شیائو ژان رو در معرض خطر قرار میده. اینجاست که تو وارد عمل میشی. تا زمان حل این پرونده تو محافظ شخصی شیائو ژان هستی"
استفاده از عبارت عصبانی و کفری! برای توصیف حال ییـبو، کم لطفی بود. اینطوری نبود که کاری خارج از حیطه ی حرفه اش بهش پیشنهاد شده باشه، نه، این دقیقا کاری بود که براش آموزش دیده بود، اما فکر ایفای نقش محافظ شخصیِ بازیگری که تو عالمی فرای واقعیت سِیر و سفر می کرد واقعا مایه ی عذاب بود.
همشون همین بودن، مگه نه؟ اصلا راه نداشت که یه نفر مشهور بـشه و دور وَر نداره! یه همچین کسی به هیچ وجه باب میل ییبو نبود! درسته هر زن میانسالی تو کشـور به خیال خام آرزو داشت همچین دامادی نصیبش بشه.
با ورود دوباره ی ییبو به دفتر، ژو ییشوان ابروهاش رو بالا انداخت. یهویی حتی گزارش های موردی هم براش خیلی دلچسب به نظر رسید. هرچی بهتر بود جز گذروندن وقت با یه مشت آیدل پرمدعا. ژو ییشوان با کمی احساس خرسندی گفت" قیافت یه جوریه که انگار یه گوله تو زانوت خالی کرده، رفیق"
ییبو گفت"به گا رفتم! خلاص" و تلفنش رو از جیبش بیرون کشید. فوراً پیامی برای بهترین دوستش سانگ‌جـو با محتوای «حالم از اینجا بهم میخوره» فرستاد. دستی به روی صورتش کشید و نشست. چراغ بالای میزش سوسو میزد.
" خیلی بده، مگه نه؟"
"افتضاح"
"کی باید شروع کنی؟"
"امروز. در اسرع وقت. باید برم سه سوته حاضر شم" ییبو آه دیگه ای کشید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. هنوز هیچی نشده احساس سردرد می کرد. شکر خدا چند  مسکن از خونه آورده بود، جایی که باید بخاطر جمع کردن وسایلش برای روزهای دیگه...و یا شاید هفته‌ها لازمش میشد، توقف می کرد. انگار که سرنوشت قصد داشت دمار از روزگارش در بیاره.
تمام برنامه های کامپیوترش رو بست و در انتها خاموشش کرد. گزارش ناتمومـش فعلا باید منتظر می موند. یه پیام جدید به دستـش رسید «؟؟؟» این پیام هم دردی رو دوا نکرد، هرچند در وهله ی اول ییبو چندان واضح منظورش رو بیان نکرده بود، پس از خیرش گذشت. چه دست و دلباز، مگه نه؟
از صندلی بلند شد و کش و قوسی به عضلاتش ‌داد گفت"از طرف من به لی ونهان سلام برسون. رفتنم با خودمه اما برگشتنم با خدا!"
"اوه، از اون ماموریت هاست. بسیار خب...به قول پدربزرگم خم به ابرو نیار!"
صورت ییبو تو هم جمع شد، باز هم یه نصیحت مفید دیگه.  قبل از خارج شدن از اتاق، چراغ برای آخرین بار سوسو زد.
***
راس ساعت 5:09 دقیقه ی عصر بود که ییبو به ساختمون کمپانی سرگرمیWajijiwa  رسید. هیولای بزرگی که از جنس شیشه و فولاد که درست تو مرکز پکن قرار داشت. یه ساختمون که کاملا پرستیژ شرکتی که تا قرون آخر از مشتری پول می چاپید رو حفظ می کرد.
برای بررسی امنیت به چپ و راستش نگاهی انداخت، ناسلامتی پلیس بود! ییبو موتورش رو به سمت پارکینگ بزرگ زیرزمینی هدایت کرد. وانگ یی ژو قبلا کد باز کردن دروازه های سنگین ساختمون رو براش فرستاده بود. بنظر میرسید اونها حسابی مشتاق دیدن ییبو بودند.
دروازه با صدای کوتاهی باز شد، ییبو داخل گاراژ رفت و خودش رو تو یکی از معدود مکان‌های خالی پارکینگ جا کرد. خوشبختانه موتورش فضای زیادی رو اشغال نمی‌کرد. کلاه ایمنیش رو برداشت، لوازم مخصوص موتور سواریش رو درآورد تا لباس ساده اما نه چندان رسمیش رو به نمایش بذاره. البته که یونیفرم نپوشیده بود، یونیفرم عزیزش با دقت تو کمد خونه اش نگه داری میشد و  ییبو نمی‌خواست با پوشیدنش، بلافاصله جلب توجه کنه.
برای آخرین بار دستی روی موتورش کشید و سمت آسانسور رفت.  درسته که میتونست سوار اتوبوس یا مترو بشه، ولی مگه هدف از موتور داشتن این نیست که هر موقع تونستی ازش استفاده کنی؟
در هر صورت آماده شدن برای ماموریتش زیاد طول نکشید، از این بابت یکم به خودش افتخار می‌کرد که چه مجبور به انجام کاری باشه یا چه با کمال میل، میتونست خیلی آدم فرز و کاری ای باشه.
آماده کردن تسلیحات تو دپارتمانش سریع صورت گرفت  و در نهایت به حمل دو تفنگ، دو چاقو، یک اسپری فلفل و حتی یکم سیم که ییبو تو کسری از ثانیه تمامشون رو زیر لباسش جاسازی کرده بود، ختم شد. البته به علاوه ی یه هفت تیر تو غلاف چرمـی دور کمرش!
اینطور نبود که ییبو دیوونه ی اسلحه یا همچین چیزی باشه، نه. فقط میدونست اسلحه واسطه ای برای رسیدن به هدفی که زندگـیش رو وقفـش کرده بود، یعنی محافظت از مردم تو موقعیت های خطرناک، بود. اگه قرار بود کارش رو به درستی انجام بده، نمی‌تونست که بدون هیچ سلاحی و با دست خالی جایی بره. پس درسته، اینطوری احساس قدرت بیشتری می کرد، اما آرزو می‌کرد کاش اینجوری نبود.
جمع و جور کردن وسایلش تو خونه هم کاری بود که ییبو حسابی تو انجامش مهارت داشت. بیشتر از صد بار دست به همچین کاری زده بود و خوب می دونست که به چی نیاز داره و کجا میتونه پیداش کنه. هرگز لوازم غیر ضروری برنمیداشت و سعی میکرد تعداد وسایل رو تا جایی که می تونست کم نگه داره تا خیلی به حریم مشتریش تجاوز نکنه. جایی که قرار بود اقامت داشته باشه که خونه ی خودش نبود و وضعیت هم درست به اندازه ی شخصی که باید ازش محافظت می کرد، افتضاح بود.
رسیدن آسانسور به طبقه ی پونزدهم یعنی جایی که دفتر مد نظرش قرار داشت، مدت زیادی طول نکشید. ظاهرا دوشیدن پول از آیدل ها براشون نسبتا سودآور بوده، چرا که هزینه ی کافی برای داشتن آسانسوری با آخرین تکنولوژی رو براشون فراهم می کرد. از این نظر ییبو واقعا به مردی که قرار بود به زودی ملاقاتش کنه حسادت نمی‌کرد. درسته، ییبو زندگی پر خطری داشت، اما برای این زندگی آموزش دیده بود و شیائو ژان هیچ تجربه ای تو چنین موقعیت هایی نداشت. در واقع حتی اگه اون پسر از ترس سنگکوب هم می‌کرد ییبو سرزنشش نمی‌کرد.
با به صدا در اومدن آسانسور، در باز شد و لابی بزرگی نمایان شد که دیوارش به غیر از نقاشی‌های مدرنی که تزئینش می کرد، سفید رنگ بود. یک پنجره ی تمام قد با چشم انداز شگفت انگیزی از آسمان خراش های اطراف و یک فرش با شکوه به رنگ آبی تیره  داشت که بیشتر از کل آپارتمان ییبو می ارزید. واقعا حالش از همچین جایی بهم میخورد. درست به اندازه ی تنفر از دختری که با زیبایی غیرعادیش، پشت پیشخوان پذیرش نشسته بو. زن نگاه گذرایی بهش انداخت و به وضوح میشد گفت که داره از روی ظاهـر قضاوتـش می کنه! بسیار خب، ییبو بهش اجازه داد تا هرچقدر که دلش می خواد بهش زل بزنه. اینطور نبود که ظاهر بدی داشته باشه، حتی با خودمونی لباس پوشیدن و گذاشتن یه گوشواره ی چندگوش کوچولو به گوش چپش که به قول سونگ‌جـو شبیه آیدل های کره ای جلوه اش می داد، برای جور شدن با صنعت هنری پیش رفته بود.  
ییبو دست هاش رو داخل جیبش فرو برد به سمت پیشخوان رفت. دختری که پشت پیشخوان نشسته بود احتمالا اوایل بیست سالگیش بود و *BMI ای داشت که به زحمت بالای18 میرسید و کت و دامنی رنگی پوشیده بود. زن حالا  داشت به ییبو  لبخند میزد و دندون های سفید یکدستش رو به نمایش میگذاشت"عصر بخیر آقا، چه کمکی از دستم ساخته است؟"
ییبو با لحن خنثی و حرفه ای گفت"سلام، من وانگ ییبوئم. من از PAP هستم و با شیائو لائوشی قرار ملاقات دارم"
دختری که حتی ییبو زحمت خوندن اسمش رو از روی اتیکتش نداده بود، سرخ شد و سری تکون داد "میتونید کارت شناساییتون رو نشون بدید؟"
ییبو نشان پلیس و کارت شناساییـش رو به دختر نشون داد و بعد از چند دقیقه دختر لبخندی زد و دوباره سرش رو تکون داد "خیلی ممنونم، وانگ ژونگ شیائو*دفتری که دنبالشید اتاق 1506 ـئه،درست سمت چپتون"
بار دیگه سرش رو تکون داد و ییبو به از راهرو به سمت دفتر رفت. اونجا دقیقا برعکس مرکز فرماندهی ای بود که ییبو بهش عادت داشت. کل اون اتاق هاله ای از "من توسط یه طراح داخلی مبله شدم" رو از خودش ساطع می‌کرد. نقاشی های هماهنگ، رنگ های کاملا جور و مکمل و حتی گلدون هایی که به خوبی بهشون رسیدگی شده بود.
"بعد از ظهرتون بخیر، فکر کنم شما وانگ ژونگ شیائو باشید؟" به محض ورد ییبو به اتاق، صدایی بهش سلام کرد. جلوی خودش رو گرفت تا دستش رو سمت غلاف * Taurus PT 109 نبره، در عوض تصمیم گرفت به شخصی که باعث شده بود با نگاه تاریکی از جا بپره و نگاه کنه.
جواب داد "بله خودمم. میتونم بپرسم شما کی هستید؟" و به زن مقابلش با دقت خیره شد. این زن هم کت و دامن به تن داشت، اما به رنگ دلخواه خودش انتخاب شده بود. ناخن‌های مانیکور شده داشت و بنظر میرسید موهای بلند و تیره اش توسط آرایشگرهای درجه یک کوتاه شده بود.
"لی یی‌مان هستم و برای کمپانیWajijiwa  کار میکنم. شیائو لائوشی، مدیر برنامه و وکیل ایشـون تو راه هستن"
ییبو مودبانه دروغ گفت"از دیدارتون خوشوقتم" راستش ملاقات با همچین زنی به هیچ جاش نبود، اما خب، نزاکت که از یادش نرفته بود"چقدر طول میکشه شیائو لائوشی برسه؟"
"هر لحظه ممکنه بیاد. درک میکنم، شما حتما قراره چیزهایی در باب این تجارت کثیف بهش یاد بدید. میدونید ما حتی قبل از اینکه تیم آنالیز اطلاعاتی امروز صبح تماس بگیره، از وجود یک استاکر پنهانی خبر نداشتیم. شیائو لائوشی هنوز تو صحنه ی درامای فعلیش بود و بطور مختصر بهش توضیح داده شده."
آه! این زن از اون پر چونه هاست. از اون دسته آدم‌هایی که کونـشون برای پر کردن یه ذره سکوت با صداشون یا حداقل هر سر و صدایی، می خارید. تیرت به سنگ خورد بانو، ییبو از اون پرحرف هاش نیست.
ییبو فقط به رسم رعایت ادب و اینکه نسبت به مشتریـش بی علاقه به نظر نرسه پرسید "پس، باید حسابی از جزئیات پرونده براش بگم درسته؟"
"نمیتونم با اطمینان بگم که چقدر میدونه. من خودم اونجا نبودم، پس... اما ممکنه ازتون یه سری سوال داشته باشه و این لطف شما رو میرسونه اگه بتونید بهش کمک کنید. حدس میزنم بشدت نگران این وضعیته. نه تنها وجود یه استاکر، بلکه یه قاتل که داره مردم رو به قتل میرسونه" زن دستش رو سمت پیشونیش برد و عرقـش رو پاکش کرد. اتاق نه خیلی گرم بود و نه خیلی سرد پس از نظر ییبو این حرکت کاملا نمایشی بود.
ییبو قصد جواب داشت که در باز شد و ورود دو مرد به همراه یک زن فضای اتاق رو شلوغ تر از قبل کرد.
تشخیص شیائو ژان بین اون سه نفر آسون بود.
قد بلندی داشت، بلندتر از ییبو. در عین حال کمرش اونقدر باریک بود که ییبو حدس میزد اگه دست‌هاش رو روی کمرش بذاره نوک انگشت‌هاش از پشت به هم برسه. پاهای شیائو ژان بلند بود، شونه های نحیفی داشت و حتی با وجود اینکه بالا تنه اش زیر پیراهن آبی رنگی پنهان شده بود، سینه ای که خبر از ورزش مرتب روزانه  می‌داد، از چشم ییبو پنهان نموند. هرچند چشم هاش، بارز و چشمگیرترین خصوصیت مردی بود که مقابلش ایستاده بود. چشم‌هاش عمیق، گرم و معصوم بود، طوریکه بلافاصله با دیدن اونها، چیزی درون ییبو پیچید. با وجود صورت جذابش، استخون ها تیز گونه اش، خط فک زیبای خوش‌تراشـش، به علاوه ی یک خال کوچیک و بامزه زیر لب های صورتیش، شیائو ژان نمونه کامل از مردی بود که میتونست هر آدم نخاله ای رو، مثل کسی که الان وبال جونـش شده بود رو به خودش جذب کنه.
ییبو برای افرادی شبیه ژان؛ وارد چنین حرفه ای شده بود.
مردی که شیائو ژان نبود، گفت" عصر بخیر، وانگ ژونگ شیائو" و باعث شد  بالاخره ییبو نگاهش رو از روی شیائو ژان، که مسلما در واقعیت از روی بیلبورد های اطراف شهر زیباتر بود، بگیره.
ییبو گفت"عصر بخیر" هنوز نمیدونست دو نفر دیگر رو چطور خطاب کنه. مطمئن بود که اونها مدیربرنامه و وکیل شیائو ژان هستن، اما اسم هاشون رو نمیدونست.
"سلام، من ژانگ جینگ، مدیر برنامه ی شیائو ژان هستم" زن احوالپرسی کرد و بعد به مرد کنارش اشاره کرد"و ایشون یو ون چین، وکیل شیائو ژان هستن. آقای وانگ ژونگ شیائو، متشکریم برای اینکه انقدر سریع به ملاقات ما اومدید. واقعا ازتون ممنونیم" زن جوری توضیح داد که انگار موکلش اصلا در اتاق حضور نداشت و ییبو نتونست جلوی خودش رو بگیره تا به اینکه آیدل بودن چه حسی داره، فکر نکنه: اطرافت پر از آدم‌هایی باشه که از جانب تو حرف می‌زنن و تا زمانی که بهت اجازه ندادن حق استفاده از صدای خودت رو نداری.
هر دو نفر اونها، چه مدیر برنامه و چه وکیل میانسال به نظر می‌رسیدن و به مقدار قابل توجهی از مشتری ییبو قد کوتاه تر بودن. ژانگ جینگ موهای بلند و مشکی مایل به قهوه ای داشت که دم اسبی و مرتب بسته شده بود. چهره‌اش صمیمی، اما نه چندان شیرین به نظر می‌رسید. موهای یو ون چین خیلی کوتاه بود و بلندی موهاش به بیشتر از نیم اینچ نمی‌رسید و عینکی به چشم داشت که کمی از روی بینی صافش پایین‌تر بود. تو نگاه اول هر دو بی خطر بنظر میومدن، اما کسی چه میدونست!
ییبو صادقانه گفت "نیازی به تشکر نیست" انجام این کار هم جزئی از وظیفه اش محسوب می شد و اوضاع هم خطرناک بود. اینکه صنعت هنری باب میل ییبو نبود به شیائو ژان هیچ ارتباطی نداشت "شیائو لائوشی در مورد وضعیت پیش اومده چقدر مطلع شدید؟"
شیائو ژن یه لبخند واقعی به ییبو زد، لبخندی که اصلا نمایشی به نظر نمی‌رسید. یا این مرد بازیگر قهاری تو اجرای لبخند نمایشی بود و یا با وجود قاتلی که داشت آزادانه ول می‌چرخید صادقانه داشت لبخند می‌زد "تا جایی که میدونم یه نفر هست که داره دست به کاری می‌زنه که قابل بیان نیست و طبق باور غلطش داره بهم لطف میکنه" مرد گفت و معلوم شد صداش بیش از حد انتظار ییبو نرم و ملایم بود.
ییبو تا حالا مصاحبه ای از مرد رو ندیده بود، به همین دلیل نمیدونست صدای این مرد به غیر آهنگای ضبط شده تو استودیویی که از هر سوپرمارکتی شنیده میشد، ممکن بود چطور باشه. طرز برخوردش واقعا تعجب آور بود؛ با این وجود، این برخورد به راحتی می‌تونست بخشی از یک شخصیت نمایشی باشه.
ییبو توضیح داد "درسته! و اگه از کارهایی که داره براتون انجام میشه قدردانی نکنید، ممکنه شرایط برای شما بغرنج بشه. این یعنی شما هم به همون اندازه در خطرید" و برای لحظه ای حضور مدیر برنامه و وکیل رو نادیده گرفت. مشتری و طرف حسابـش شیائو ژان بود نه دو نفر دیگه!
شیائو ژان به نشونه ی فهمیدن سری تکون داد"بله بهم گفته شده. فهمیدم، شما میدونید که تو همچین شرایط چطور باید  پیش رفت؟"
"بله من تجربه اش رو دارم"
"خب با این حساب، انگار که باید خودم رو به دست شما بسپارم"
ییبو پلک زد. این دیگه چه کوفتی بود؟ یعنی این شخص نمیدونست داره از چه کلمات ناجوری استفاده می‌کنه؟(پس معلوم شد که چرا مدیر برنامه اش از جانبش حرف می‌زد!) یا این که سعی داشته...چی؟لاس بزنه؟ سر به سرش بذاره؟ شوخی کنه؟
ییبو گلوش رو صاف کرد"ما باید درباره ی مفهموم امنیت صحبتی داشته باشیم. کمی وقت دارید؟ جزئیاتی هست که باید درموردش صحبت کنیم و برای در اختیار داشتن این جزئیات به همکاری و تایید شما نیاز دارم"
بعد از اینکه بالاخره هر پنج نفر حاضر در اتاق دور میز گردی مقابل هم نشستن، منیجـر پرسید" مثلا چه جزئیاتی؟"
"مثلا برنامه ی کاری شیائو لائوشی به مدت یک هفته، نقشه ی کامل آپارتمان و تمام طبقات مورد استفاده ی ساختمون. کل برنامه های در حال ضبطی که فعلا داره روش کار میکنه و اگه قرار باشه برای ضبط به استودیو بریم، یه نقشه از ساختمون استودیو هم میخوام" ییبو عادت به توضیحات طولانی نداشت، با اینحال میدونست که نباید سرسری از این موضوع بگذره. باید می فهمید که آیا نقطه ی کوری تو ساختمون محل سکونت شیائو ژان وجود داره یا نه. صرفا حضور داشتن و پاییدن کاری از پیش نمی برد.
یو ون چین با ظاهری عبوس گفت"جور کردن برنامه ی کاریش مشکلی نداره. ما میتونیم به راحتی برات ردیفش کنیم. همینطور لیست برنامه های در حال ضبطش. اما فراه کردن نقشه کار ساده ای نیست. میتونید تا فردا بهمون فرصت بدید؟"
ییبو جواب داد"فردا خوبه" و نگاهش رو به شیائو ژان دوخت"در جریانید که تا زمان دستگیری استاکر، من باید پیشتون بمونم؟"
شیائو ژان دوباره سرش رو تکون داد و باز هم لبخند زد، که واقعا واقعا ییبو رو گیج می کرد و به دلایلی مستقیما قلبش رو هدف میگرفت"بله در جریانم، مشکلی نیست. از کمکت ممنونم"
"خوبه. امروز قرار دیگه ای دارید؟"
مدیر برنامه هاش دوباره جواب داد"نه من امروز تمامی قرار ملاقات هاش رو لغو کردم. رسیدگی به این مسأله مهمتر بود" مثل اینکه شیائو ژان اجازه نداشت بیشتر از یکی دو جمله صحبت کنه!
"بسیار خب. فردا به عنوان محافظ شخصی جدیدش معرفی میشم. تحت هیچ شرایطی اشاره‌ای به پلیس، تحقیقات و یا استاکر نشه. ما نمیخواییم دشمن از ماجرا بویی ببره"
"و امروز؟ همراه ما به آپارتمانش میرید؟"مدیر برنامه اش کنجکاو بود. حالت پریشونی داشت و بیشتر از مردی که تو قلب خطر قرار داشت، بهم ریخته به نظر می رسید.
"نه، من کد ورود به پارکینگ زیرزمین رو  میخوام که زودتر برم. شیائو لائوشی باید نیم ساعت بعد از خروج من راه بیوفته. اینطوری میتونم از امنیت ساختمون اطمینان پیدا کنم به علاوه چون با یه ماشین وارد ساختمون نمیشیم، کسی بهمون مشکوک نمیشه"
هرچهار نفری که دور میز نشسته بودن، همزمان سری به نشونه ی موافقت تکون دادن. اینطور که پیدا بود تمایل به همکاری داشتن که هیچ اختلالی تو انجام وظیفه ی ییبو ایجاد نمی کردن. چون به اندازه ی کافی مشتری هایی داشت که نه تنها آشکارا از عمل به دستوراتـش سرپیچی می کردن بلکه بدتر از همه تصور می کردن، بیشتر حالیشون میشه. جوری که انگار همشون یه پا متخصص تو رشته ی محافظت شخصی بودن!
شیائو ژان به جلو خم شد و آرنج هاش رو روی میز گذاشت و دست هاش رو بهم گره کرد و پرسید"خب یعنی فردا با یه ماشین میریم درسته؟ منظورم سر صحنه ی فیلمبرداریه" چشم‌‌هاش باز، باهوش و کمی کنجکاو بود. شیائو ژان برای ییبو معمای محض بود، ییبویی که برای پاسخ دادن لب‌هاش رو از هم باز می کرد و دوباره می بست و دوباره این کار از نو شروع می شد.
"بله، با عقل جور درنمیاد که بادیگارد شخصی شما با وسیله نقلیه ی دیگه ای بیاد"
"بسیار خب، همه چیز تموم شد؟ یا چیز دیگه ای هم هست که باید راجع بهش صحبت کنیم؟"
لی یی‌مان پرسید "شیائو ژان! فکر نمیکنی داری خیلی ساده ازش میگذری؟" زن کمی جا خورد و ابروهایی که بدون هیچ نقصی آرایش شده بود رو تو هم کشید. حقیقتا، چقدر ظاهر پر زرق و برق این افراد خسته کننده بنظر می‌رسید. ییبو فقط با دیدن ظاهر شسته و رُفته ی اونها احساس خستگی می‌کرد.
اینطور نبود که به ظاهر خودش اهمیتی زیادی نده، موهای سرش با ظرافت کوتاه شده بودند (که البته بخاطر قوانین و مقررات کاری بود)، روتین مراقبت پوستی رو هیچوقت از قلم نمینداخت و هفته ای پنج بار نه فقط بخاطر حفظ آمادگی جسمانی تو موقعیت خطرناک، بلکه بخاطر رو فرم نگه داشتن هیکلـش تمرینات ورزشی رو انجام می‌داد. با این حال وجود یه تار موی کج تو ابروهای ییبو مسلماً باعث مرگش نمی‌شد!
شیائو ژان با لحن کاملا مودبانه جواب داد "جدی گرفتمش لی لائوشی، روز خسته کننده ای داشتم و خیلی دلم می‌خواد که برم خونه تا کمی وقت برای هضم کردن این آشفتگی داشته باشم" برای لحظه ی کوتاهی دل ییبو براش سوخت. احتمالا داشت احساسات واقعیش رو پشت نقابی که تمام مدت جلوی عموم روی صورتش داشت، پنهان می کرد. واضح بود که برای لحظه ای تنهایی داشت جون می داد.
قبل از اینکه لی یی مان فرصت جواب دادن پیدا کنه؛ ییبو پیش دستی کرد "گمونم تا اینجا تمام نکات مهم رو بررسی کردیم. اگه مورد جدیدی باشه، فورا بهتون اطلاع میدیم" بدون توجه به اون زن، موبایلش رو در آورد، قفلش رو باز کرد و به شیائو ژان داد " به شماره تماس، آدرس آپارتمان، تمام کد های امنیتی محل کار، آپارتمان و محل اقامتت سر صحنه نیاز دارم"
شیائو ژان، برای لحظه ای طولانی به ییبو خیره شد و بعد موبایل رو گرفت. تلاش آگاهانه‌ی ژان برای اجتناب از لمس دست ییبو موقع گرفتن موبایل، از نگاه موشکافانه ی مأمور پلیس دور نموند. شاید وسواس کثیفی داشت؟
زمانی که شیائو ژان مشغول تایپ تو گوشی ییبو بود، سکوت ‌کل اتاق رو فرا گرفت. سکوتی بسیار خوشایند. از وقتی که ییبو پا به این ساختمون گذاشته بود اونقدر که حرف شنید و آدم جدید دید، حتی یک لحظه وقت هم برای فکر کردن پیدا نکرده بود...(درسته، فقط چهار نفر! ولی خب خیلی اهل معاشرت نبود پس...)
چند دقیقه بعد تلفنش رو تحویل گرفت و حالا تمام اطلاعات مورد نیاز به همراه یه اپلیکشن جدید نصب شده در اختیار داشت.
"اکانتم تو ان اپلیکشن ثبت شده. میتونی تمام قفل های آپارتمانم رو باهاش باز کنی"
ییبو پرسید"دیگه چه افرادی به این برنامه دسترسی دارن؟" خوب میدونست که شیائو ژان احمق نیست، اما این برنامه می‌تونست یه شکاف امنیتی باشه.
"شما، خودم و سه دوست صمیمیم. کس دیگه ای نداره"
در کل پنج نفر. اصلا ایده آل نبود. اگه استاکر یکی از اونها رو گروگان بگیره و مجبورش کنه درها رو باز کنه چی؟ ییبو باید برای این مسئله برنامه ای می‌ریخت. شاید حذف برنامه راه حل خوبی باشه، حداقل در حال حاضر بهترین راه حل محسوب می شد"به دوستانتون بگید این اپلیکیشن رو حذف کنن یا اینکه فقط...میشه دسترسیشون رو لغو کرد؟ یه جورایی مثلا بلاک کردن؟"
شیائو ژان سرش رو تکون داد و با لبخند گفت"مشکلی نیست به دوستام میگم که برنامه رو حذف کنن. اما، بله میشه یه نفر رو بلاک هم کرد. هر چند ضرورتی نداره"
"خوبه، بهشون بگید که سیستم امنیتی جدیدی گرفتید یا یه همچین چیزی. هیچ حرفی درباره‌ی استاکر نزنید. خیلی خطرناکه" ییبو بعد از گفتن این حرف بلند شد و تلفنش رو داخل جیبش سر داد. بشدت دلش میخواست سوار موتورش بشه و این اتاق خفه و تمام این افراد غریبه رو پشت سر بذاره. هرچند به نظر نمی رسید شیائو ژان به تنهایی آدم چندان بدی باشه!
"پس خونه میبینمت"شیائو ژان ابروهاش رو بالا انداخت و ییبو تمام تلاشش رو به کار بست تا جلوی چهار غریبه ی حاضر تو اتاق، سرخ نشه!
بسیار خب، صرف نظر از آخرین جمله. ییبو از شیائو ژان متنفر بود، با تمام وجود. البته نه واقعا.

پانویس مترجم:
پی ای پی: نیروی پلیس مسلح خلق چین، نیروی ویژه ی مأمور اجرای قانون و محافظت از کشور در برابر جرائم سازمان یافته و ترور!
ژونگ شیائو: افسر میان رتبه در PAP، معمولا به شکل سرهنگ دوم ترجمه میشه (یکی از درجات افسری ارشد نیروهای مسلح است که بالاتر از درجهٔ سرگردی و پایین‌تر از درجهٔ سرهنگی (سرهنگ تمامی) می‌باشد).
لائوشی: ترجمه ی رسمی این کلمه یعنی استاد، اما برای محترمانه خطاب کردن به کار میره.

بی ام ای:شاخص توده ی بدنی از طریق تقسیم وزن فرد به کیلوگرم بر توان دوم قد به متر بدست میاد. محدوده ی نرمالش بین 19 تا 25 هست و پایین تر از 19 لاغر به حساب میاد.

Taurus PT 109: مدل کُلت کمری

Taurus PT 109: مدل کُلت کمری

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝐇𝐚𝐥𝐟 𝐈𝐬 𝐋𝐨𝐬𝐬, 𝐇𝐚𝐥𝐟 𝐈𝐬 𝐆𝐚𝐢𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora