𝐄𝐏𝟒

938 196 48
                                    

پیاده روی اول صبح، برای ییبو هم نعمت بود و هم دردسر! تازه فهمید تصورش از ژان با صورت بدون میکاپ، بدن خیس از عرق با نفس های سنگین و تی شرت نازکـی که به تنـش چسبیده و انحنای خوش فـرم بدنـش رو نمایان میکنه، رو دست کم گرفته بود.

فاک.

از طرفی از این سمت به سمت دیگه دویدن و حرکت دادن بدنـش حس فوق العاده ای داشت، حسی که ییبو حسابی دلتنگـش بود. اگه خبری از این کراش احمقانه اش نبود، میتونست از از ورزش لذت بیشتری ببره. مدام از گوشه ی چشم به شیائو ژان نگاه میکرد و حرکت عضلات نحیفـش رو که حتی از زیر پارچه ی لباس هم قابل مشاهده بود، دید میزد.
ییبو به فکر فرو رفت، ژان موقع انجام فعالیتی که نیاز به تحرک زیاد داشت...چه شکلی میـشد؟ یعنی گونه‌هاش سرخ میـشد و لب هاش از هم باز می‌موند؟ عضلاتش از شدت لذت میلرزید؟موهاش به پیشونیش میچسبید؟ سرش رو به عقب پرت میکرد و خطوط گردنش رو به نمایش میذاشت؟ به ملحفه ها چنگ میزد اگه...

نه.

اوضاع داشت از کنترل خارج میـشد. ییبو تصمیم گرفت امروز با آب خیلی سـرد دوش بگـیره. باید این تصورات رو از ذهنش خارج میکرد وگرنه نمیتونست روی کارش تمرکز کنه. شاید بالاخره بیخیال این پرونده میـشد و به کس دیگه ای محولـش می کرد. اگه این احساسات احمقانه تمرکزش رو می گرفت، چه اتفاقی میوفتاد؟ واقعا به خطـرش می ارزید؟ اما باید چه دلیلی برای ژان می آورد؟نمیخواست بهش دروغ بگه.

شاید اگه...یکم خودش رو آروم می کرد، اوضاع بهتر میـشد.

نیم ساعت بعد، وارد حمام شد. سرش رو به کاشی های تیره فشار داد و بله...شق کرده بود. لعنت خدا بر شیطون، واسه مردی تحریک شده بود که قرار بود ازش محافظت کنه و هرچقدر که آب سرد روی کمرش میریخت هیچی عوض نمیشد.

میدونست که نباید تسلیم بشه، نباید پا تو قلمرویی میگذاشت که راه فرار نداشته باشه، اما تمام تصورات خیـسش از ژان تو ذهنـش جا خوش کرده بود و اگه نمیخواست با یه عضـو سیخ شده تو محوطه ی فیلم برداری رژه بره، باید یه فکری به حالـش می کرد.

ییبو هوفی از نا امیدی کشید و چشم هاش رو بست، آب سرد به پوست کمرش برخورد میکرد. دمای آب رو بالا برد، سرماخوردگی آخرین چیزی بود که الان بهش احتیاج داشت.

وقتی آب گرم شد، ییبو بالاخره وا داد. پیشونـیش هنوز به کاشی تکیه داده بود و به ذهنـش اجازه داد تا هرجایی که میخواد پیش بـره. به یاد زمانی افتاد که داشت تو سکوت دلچسبـی کنار شیائو ژان میدوید. به صدای نفس کشیدنش و سرخ شدن گونه های استخونـیش...تا زمانـی که دیگه خبری از دویدن نبود.

به لحظه ای فکر کرد که شیائو ژان به پشت روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه های ابریشمی نقره ای و خاکستری رنگی که ییبو شب اول تو اتاق خوابش دیده بود رو توی مشت هاش گرفته بود. به لحظه ای فکـر کرد که هیچ پارچه ی گرانبهایی پوست رنگ پریده ی مرد بازیگـر رو از دید ییبو و همینطور دست های تشنه اش، پنهان نمیکرد. لحظه ای که مرد با قوسی که به کمـرش می داد، مقابل بدن ییـبو، می لرزید.

ییبو داشت به این فکر میکرد که شیائو ژان لحظه ی به اوج رسیـدنـش چطور به نظر میومد. وقتی امواج داغ لـذت، به جسـمش هجوم می آورد، صورتـش چه حالتی به خودش میگرفت؟ واقعا اسم ییبو رو فریاد میزد؟ فاک، ییبو بدجـوری همچین چیزی رو میخواست.

فقط تصور اینکه ژان پاهای بلند و کشیده اش رو دور کمرش حلقه کرده و محکم بهـش چسبیده و با صدای گرفته اش، اسمش رو فریاد میزنه، کافی بود تا به سرعت و با شدت زیادی تو دستش خالـی شه.
همینطور که لذتـش داشت فروکـش می کرد، نفس های عمیق و سنگینی از سینه اش بیرون خزید. انقباض عضلات تحت فشارش به آرومی فرو نشست و ذهنـش خالی شد.

آه، بهش نیاز داشت. اما برطرف کردن این حس نیاز به این معنی نبود که بهـش افتخار کنه.

بعد از یه دوش پر زحمت، ییبو به سرعت روتین صبحگاهیش رو انجام داد، حس میکرد حالا اعصابـش آروم تر شده و میتونه کمی بیشتر تمرکز کنه.

زمانی که کت چرمیش رو پوشید و اسلحه اش رو دور کمرش بست، ذهـش کاملا باز شده بود و مطمئن بود که میتونـه تمام روز از پسـش بربیاد.

شیائو ژان کنارش ایستاد و گفت "روبراهی، بریم؟" هنوز صورتش بدون میکاپ بود و موهاش زیر نور ملایم خورشید صبحگاهی، نرم بنظر میرسید.

"به خوبی همیشگی"

اونها با هم به سمت پارکینگ، جایی که راننده ی شیائو ژان منتظرشون بود، به راه افتادن. مرد بیچاره هم بعضی اوقات باید ساعات عجیبی از خواب بیدار میشد. مسیر منتهی به استودیو به راحتـی طی شد چون این ساعت برای مردم شهـر، زمان زودی برای بیدار شـدن محسوب میـشد و موقعی که ساعت شلوغـی شروع شد، شیائو ژان روی صندلی مقابل استایلیست نشسته بود و به شخصیت گو وِی تبدیل شده بود.

هرچند ایندفعه ییبو باید حواسش رو بیشتر جمع میکرد، چون ژانگ جینگ، با یک روز تاخیر نقشه ی ساختمون رو براش آورده بود. ییبو معمار نبود، اما کمی از چیدمان ساختمـون سر در میاورد، با تمارین سختی که پشت سر گذاشته بود، مناطق کور و نقاط ضعف رو میشناخت. مجتمع آپارتمانی احتمالا راحت ترین قسمت برای نظارت بود.

پنت هاوس تو طبقه ی پایینش فضای باز و گسترده ای با دسترسی محدود داشت. با این حال استودیو فیلم برداری پر از گوشه و کنار بود و ییبو چاره ای نداشت جز اینکه شش دنگ حواسـش رو به اطراف بده. اگه قادر بود تمام این نقاط رو از بر کنه، اونوقت شاید میتونست با ایستادن بین شیائو ژان و خطر احتمالی و سپـر شدن، تو تمام این نقاط کور ازش محافظت کنه.

هرچند دشوار اما قابل انجام بود.

شیائو ژان یهویی پرسید"خب، حرف آخـرت چیه؟" با روپوش سفید پزشکی درست مقابل ییبو ایستاده بود.

ییبو فوراً سری تکون داد"ساختمون درهم برهمه اما از پسش برمیام"

"کاری هست که بتونم انجام بدم؟" سرش رو کج کرد و لبخند درخشانی زد که دندون های خرگوشیش رو به نمایش میگذاشت.  ییبو برای اجتناب از دیدن همچین صحنه ی وسوسه انگیزی، چشم‌هاش رو بست.

"فقط بهم نزدیک باش. این خودش کار بزرگیه"

"همم! مشکلی نیست، وانگ لائوشی!" ییبو به یاد آورد که اونها تو ملا عام هستن و اهمیتی نداشت وقتی کسی نبود که اونها رو تماشا کنه چقدر خوب و صمیمانه با هم کنار میومدن، اما اینجا باید تظاهر میکردن که رابطه ی اونها چیزی جز بادیگارد و مشتری نیست. نباید هیچ حرفی از رفاقت به میون میومد.

"آه! شیائو ژان! اینجایید!" دستیار شخصی ای که روز قبل تمام دور و اطراف ژان بود حالا با برگه هایی که مقابل سینه اش نگه داشته بود با عجله به سمت اونها اومد و درست کنار ژان ایستاد. روز قبل ییبو فکر میکرد این دستیار شخصی خیلی جوونه اما حالا که از نزدیک داشت بهش نگاه می کرد، نظرش برگشت. تقریبا هم سن و سال شیائو ژان به نظر می رسید. اواخر دهه ی بیست سالگی یا اوایل سی سالگی.

شیائو ژان پرسید"آه، تانگ شیائو گانگ! باید شروع کنیم؟"چرخید و خودش رو از ییبو دور کرد و به دستیار شخصـیش نزدیک تر شد. حس مبهمی تو سینه ی ییبو پیچید. احتمالا حسادت بود. اما حسادت اینجا جایگاهی نداشت و ییبو باید با این حس مقابله می کرد.

تانگ شیائو گانگ گفت"آره، یانگ لائوشی هم آماده هستن"و از شیائو ژان خواست تا همراهـش به محوطه ی فیلمبرداری بیاد. ییبو هم نیم نگاهـی به اونها انداخت و از صندلی بلند شد و نقشه ی ساختمون رو برداشت و حین راه رفتن، جمعـش کرد. دستیارهای شخصی یه جورایی تو محوطه ی فیلمبردای نقش محافظ های شخصی رو ایفا میکردن، درسته؟ پس حالا باید ییبو یه خودی نشون میداد!

مجموعه ی فیلمبرداری مثل همیشه شلوغ بود، نیمی از سالن برای دوربین ها درحال آماده‌سازی بود و نیمه دیگه داشت برای صحنه های مختلفی که قرار بود همون روز برگزار بشه، آماده میشد. سر و صدای مدام چکش کاری ابزارها داشت سر ییبو رو میبرد و حالا میفهمید که چرا این روزها بیشتر سریال‌ها قبل از پخـش، از نو صداگذاری و دوبله میـشن، هیچ جوره امکان نداشت خبری از اینهمه سر و صدا تو فیلم نباشه.

وقتی ییبو متوجه شد که امروز دوباره چه کسی داشت با دوربین ها کار میکرد، ناراحتی و دلخوری سینه اش رو فرا گرفت. باز هم یانگ لی شیائو. درست مثل دیروز تمایل داشت تو هر فرصتـی که نصیبـش میـشد، به نزدیک شیائو ژان باشه. در حال حاضر تیم فیلمبرداری به آرومی مشغول صحبت با دو بازیگـر، در مورد زوایا و پرسپکتیو بودن و یانگ لی شیائو اونقدر نزدیک شیائو ژان ایستاده بود که تقریبا شونه اش به بازوی مرد مالیده میشد.

زن میخندید و گهگاهـی موقعیت بدنـیش رو تغییر میداد و حتی بعضی اوقات سعی میکرد دست شیائو ژان رو لمس کنه. ییبو از این مسئله متنفر بود. اما مطمئن نبود این زن اونقدر توانایی داشته باشه که بشـه به عنوان یه استاکـر بهـش مظنون شد. حرکاتـش بیش از حد واضح بود، یا نبود؟ لعنت، ییبو که یه آنالیـزور نبود و تعیین هویت مظنون تو حیطه ی کاریـش نبود، اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.

یعنی شیائو ژان هم همچین حسی داشت؟ یعنی ژان هم بیش از حد تمام افرادی که اطرافش مشغول به کار بودن رو آنالیز میکرد؟ یا این صنعت اونقـدر ازش سخت کار می کشید که حتی زمانی برای فکر کردن به کسی که ممکن بود هر لحـظه جونـش رو بگیره، نداشت؟

چه مایوس کننده.

هرچند شیائو ژان دقیقا مثل روز قبل تمام دیالوگ هاش رو حرفه ای مرور کرد و مـردی رو که تنها تو این استودیو وجود داشت و جایی تو واقعیت نداشت به ییبو نشون داد. گو وی تو خیلی از جزئیات ریز، با شیائو ژان تفاوت داشت. طوری که راه میرفت، زاویه ای که سرش رو نگه میداشت و همینطور حرکات دست هاش.

اینکه ییبو بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی از ملاقات با شیائو ژان، انقدر به خصوصیاتش آشنا بود و به خوبی مرد بازیگـر رو شناخته بود، در عین حال حیرت انگیز و ترسناک بود.  واقعا حسی که به ژان داشت یه کراش معمولی بود؟ یعنی رفتاری که یه زمانـی نسبت به سونگـجو داشت همینقدر عجیب و غریب بود؟پس...تمام حرکاتـش رو زیر نظر داشت؟ طوری که انگار آهنربایی داشت که جذبـش می کرد. واقعا نمیتونست درک کنه.

وقت ناهار که رسید، ییبو و شیائو ژان دوباره به کافه تریا رفتن اما ایندفعه باید دور یک میز کنار تعدادی از بازیگرهای دیگه مینشستن. اینطور شد که خبری از یه گفتگوی راحت بین اونها نشد.

ییبو فهمید، یانگ‌زی خیلی بد نیست. زن پرحرف و مثل ژان سختکـوش بود اما بودنش اطراف ژان ناخوشانید نبود. اگر میتونست، کل مکالمه رو به دست میگرفت، اما در کل چیز بدی نبود.

کنار یانگ‌زی، ژای زی لو و لی موچن نشسته بودن، که ییبو چند سال قبل هردوی اونها رو به واسطه ی لایو اکشـن The King’s Avatar، میشناخت. از اونجایی که ییبو علاقه ی افراطی به بازی های کامپیوتری داشت پس...

ژای زی لو داشت با یانگ زی و شیائو ژان حرف میزد، هر سه مشغول صحبت درباره ی مراسم مجلل شبانه ای بودن که ییبو هرگز چیزی در موردش نشنیده بود اما بنظر مهم میومد. از طرف دیگه لی موچن همچنان که هر از چندگاهی نگاهی به ییبو مینداخت، تو سکوت غذاش رو میخورد.

بعد از اینکه بحث جشن شبانه تموم شد، بالاخره لی موچن رو به شیائو ژان گفت"شیائو لائوشی، شما هنوز دوست خودتون رو معرفی نکردید" کمی سـرش رو کج کرد که از نظر ییبو قصدش از این کار، بامزه بازی بود.

شیائو ژان گفت"اوه! متاسفم. باید بهتون وانگ ییبو رو معرفی کنم، ایشون بادیگارد جدیدمه. روز دوم کارشه پس باهاش مهربون باشید" حالت صورتـش از متعجب به کمی از خود راضی تغییر پیدا کرد. ییبو نگاه خشمگینی بهش انداخت.

لو موچن با لبخند شیرینی گفت" از آشنایی با شما خوشوقتم وانگ لائوشی"

ییبو تا جایی که میتونست با احترام سرش رو خم کرد و جواب سلامش رو داد.

"وانگ لائوشی، از خودتون بگید" زن روی میز خم شد و از زیر مژه هاش بلندش که به احتمال زیاد اکستنـشن بود، به ییبو خیره شد. از نظر حرفه ای میشد گفت که زیباست.

ییبو پلکی زد، واقعا هیچ تبحـری تو حرف زدن در مورد خودش نداشت. اصلا چی باید میگفت؟ وانگ ییبو آدمی نبود که بتونـه به راحتی اطلاعات شخصـیش رو اختیار بقیه قرار بده، پس کوتاه گفت"اهل لویانگم"

زن ابرویی بالا انداخت و اخم کـرد، طوری که انگار منتظر بود تا بیشتر در موردش بشنوه. پس دوباره پرسید"استان هنان، درسته؟" و همگی دوباره لبخـند زدن.

"هــــم"

"تا حالا نرفتم اونجا، خب شما پیشنهاد میکنید اول کجا برم؟"

واقعا جـو سنگین و ناخوشایند بود، ییبو نمیخواست بی ادب باشه، پس در ادامه در مورد بنای تاریخی معروف لویانگ به نام غار لانگـمن که بیش از صد هزار مجسمه ی بودا داشت، حرف زد. البته که زادگاهـش مکان های دیدنـی بسیاری داشت اما ییبو واقعا حس و حال پرحرفـی نداشت.

"بنظر هیجان انگیز میاد! اگه ازتون بخوام یه روزی من رو به اونجا ببرید، قبول میکنید؟" دختر بیشتر از قبل روی میز خم شد، گونه هاش گل انداخته بود و چشم هاش قد نعلبکی گرد شده بود.

شیائو ژان وسط حرفش پرید"وانگ لائوشی اونقدر وقت آزاد نداره که به خونه برگرده.اگه یه روزی وقتش رو پیدا کرد نباید مزاحم وقت گذروندنش با خانواده باشیم" لحنش ملایم و شیرین بود، اما ییبو متوجه نگاه سـردی تو چشم‌هاش شد که تابحال ندیده بود.

یعنی ممکن بود..؟ یعنی شیائو ژان...؟ حسودیش شده بود؟

"اوه.چقدر بد. متاسفم" لی موچن دوباره به عقب برگشت و به صندلیش تکیه داد، ظاهرا متوجه شده بود که چقدر رفتارش زشت و گستاخانه بود.

ییبو سری تکون داد اما چیزی نگفت. به هرحال به دخترها علاقه ای نداشت، پس چرا برای هیچی امیدوارش میکرد؟

وقت ناهار رو به اتمام بود که موبایل ییبو برای اولین بار تو روز زنگ خورد و اسم رئیسش روی صفحه ی گوشی نقش بست. با احتیاط از زیر میز ضربه ای به پای شیائو ژان زد و تلفنش رو طوری نگه داشت تا شیائو ژان متوجـه بشه. نگاهی بین اونها رد و بدل شد و بعد ییبو بلند شد و تا جایی که صداش به گوش کسی نرسه از بقیه فاصله گرفت.
تلفن رو به گوشش نزدیک کرد و دستش رو مقابل دهنـش گذاشت تا صداش رو تا جایی که میتونه خفه کنه"الو؟"

صدای خشن وانگ یی ژو بهش خوش آمد گفت "ییبو از تیم تحقیقات خبری بهمون رسیده" یه رئیس مثل بقیه روئسا! مستقیم سر اصل مطلب می رفت.

"خبری از استاکر شده؟"

"هنوز نه، اما یه اتفاقی افتاده. شخصی به اسم لی ییمان میشناسی؟"

لی ییمان؟ اسمش آشنا بنظر میومد. این اسم کجا به گوشش رسیده بود؟اوه درسته!

"میشناسمش!تو کمپانی سرگرمی Wajijiwa  کار میکنه و به نوعی مسئولیت کارهای شیائو ژان به عهدشـه. چطور؟چیزی شده؟"

"تیم تحقیقات مدارکی پیدا کرده که نشون میده از حساب شیائو ژان به حساب خودش پولی منتقل شده. هنوز نمیتونیم مطمئن باشیم، اما بهش مشکوک شدیم. مشخص نیست که ربطی به استاکر یا این قتل ها داره یا نه. فقط خواستم در جریان باشی"

ییبو بر حسب عادت سری تکون داد، هرچند رئیسش نمیتونست ببینه"باید به شیائو ژان بگم؟"

"هنوز نه. تا آخر شب منتظر بمون. تیم تحقیقات رفته سراغـش تا مستقیما اطلاعات جمع کنه. به محض اینکه اطلاعات بیشتری گرفتم بهت خبر میدم"

"ممنونم رئیس. اوه، نامه چی شد؟ مدرکی پیدا شد که بشه روش حساب کرد؟"

"نه، هیچی. لعنتی کاملا تمیز بود. نه اثر انگشتی، نه یک تار مویی و نه حتی ذره ای گرد و غبار. قلمی که باهاش پیام رو نوشته هر روز هزاران نسخه ازش به فروش میرسه. بنابراین به جایی نرسیدیم"

"لعنت. خب دیگه من باید برگردم"

"بعدا باهات تماس میگیرم"

تماس قطع شد و ییبو به صفحه ی تلفنش خیره موند، بالاخره تونست احساسی که طی تماس داشت آزارش می داد، رها کنه. جداً عصبانی بود. یه هرزه چطور جرات کرده بود از پول شیائو ژان برای خودش برداره؟

ییبو همچین دست بزن نداشت، اما لعنت الان بدجوری دلش میخواست یه نفر رو حسابی کتک بزنه. خونش به جوش اومده بود و نیاز داشت تا خشمش رو سر کسی...یا چیزی...خالی کنه! نمیتونست اجازه بـده، احساسات افسارش رو به دست بگیره و یا شیائو ژان رو در معرض خطر قرار بده، واقعا ارزشش رو نداشت پس باید خودش رو جمع و جور میکرد.

با اینکه تمام سعـیش رو کرد تا آروم بمونه اما عصبانیت تو وجودش جا خوش کرده بود، ییبو یه سمت میز برگشت و کنار شیائو ژان نشست.
شیائو ژان خیلی آروم پرسید"خبر مهمی بود؟" سمت ییبو خم شد و نفـس های گرمـش پوست برهنه ی گردن ییبو رو قلقلک میداد.

ییبو زمزمه کرد"بعدا بهت میگم" لرزشی که بخاطر این نزدیکـی داشت ستون فقراتـش رو تهدید میکرد، سرکوب کرد.

شیائو ژان در جواب سری به نشـونه ی موافقت حرکت داد و همراه باقی بازیگرها برای بخش دوم فیلمبرداری آماده شد.

وقتی همه از کافه تریا برگشـتن، محوطه برای فیلمبرداری آماده شده بود و گروه فیلمبردای آماده ی حرکت بودن. طی چند ساعتی که گذشت ییبو فهمید که صبرش بارها و بارها به چالش کشیده شد. نه تنها هنوز از لی ییمان عصبانی بود و دلش میخواست تا یه سال بخوابونه زیر گوشش، بلکه شیائو ژان و یانگ زی هم به سکانس های عاشقانه ی سریال رسیده بودن.

نگاه های محبت آمیز و کلمات شیرینی که در نهایت به یه بوسه ی آزمایشی ختم شد باعث میشد ییبو بخواد مستقیم وسط صحنه بپره. بدترین چیز ممکن این بود که کارگردان از اولین برداشت بوسه راضی نبود.

تکرار کنید.

و دوباره.

و دوباره.

ییبو یکی از دکورهای صحنه رو برداشت و به خودش زحمت نداد تا به چیزی که داشت قربانی خشمش میشد نگاه کنه. وقتی بالاخره کارگردان از صحنه راضی شد، بازدمش رو با فشار زیادی بیرون داد. مگه بوسیدن یه نفر چقدر سخت بود؟ قرار نبود که آپولو هوا کنن!

بعد از اتمام سکانس شیائو ژان سمت ییبو رفت تا آب بنوشه. یکم خسته بنظر میرسید اما در کل خوب بود"حالت خوبه؟" نگاهـش به جسمی که به شکل وحشتناکی تو مشت ییبو جمع شده بود، افتاد.

ییبو زمزمه کرد"آه...اره، عالیه، حالم حرف نداره" تا گردن سرخ شده بود. چطور میتونست اینقدر احمقانه رفتار کنه؟ بابت سکانس بوسه، حسودیش گل کرده بود؟ خصوصا وقتی که هیچ حقـی نسبت به این مرد نداشت.

فاک.

***

هنوز دقیقه ای از بازگشـتشون به پنت هاوس ژان نمیگذشت که تلفن ییبو دوباره زنگ خورد. رئیسش بود.

ییبو گفت"هی باید این رو جواب بدم. زود برمیگردم" چرخید و چند متری از شیائو ژان دور شد. ناخودآگاه شنیدن همچین اطلاعاتی اصلا برای شیائو ژان خوب نبود.

"الو؟"

وانگ یی ژو غرید"ییبو، به مشکل برخوردیم" بدجوری مضطرب و عصبی به نظر میرسید. مسلما اتفاق بزرگ و بدی افتاده بود.

"رئیس چی شده؟"

"تیم تحقیقات، جنازه ی لی ییمان رو پیدا کرده. با یه گلوله تو سـرش به قتل رسیده "

وقتی اطلاعات مثل سرمای یخبندون ماه ژانویه به مغز استخونـش رسید، زمان از حرکت ایستاد. درسته، عصبانی بود. آره میخواست مجازاتش کنه اما مطمئنا مرگ جزایی نبود که لایقـش باشه "حالا چی؟"

"الان جسد داره سردخونه منتقل میشه. اما امید زیادی به شواهد ندارم. هرکسی که هست کارش خیلی درسته. هیچ اثری از خودش بجا نمیذاره" وانگ یی ژو با ناراحتی آه کشید "باید به شیائو ژان بگی"

"نگرانم، انجامش میدم. چیز دیگه ای هست که باید بدونم؟"

"فعلا هیچی. چون هنوز هم هیچ سرنخی از استاکر نداریم، بهتره ظاهرمون رو حفظ کنیم. یعنی شیائو ژان باید فردا برای کار حاضر بشه. میتونی قانعـش کنی؟"

ییبو دندون‌هاش رو بهم فشار داد"تمام تلاشم رو میکنم" و قولی رو داد که هیچ تمایلی به انجامـش نداشت، دلش میخواست شیائو ژان رو برداره و تو همین آپارتمان پنهان کنه و تا زمان دستگیر شـدن استاکر، بهـش اجازه نده حتی یک قدم هم پا بیرون بذاره.

تماس همزمان قطع شد و ییبو نفس عمیقی کشید و به جایی که شیائو ژان با جیانگوی تو بغلـش روی کاناپه نشسته بود، رفت.

ژان دوباره پرسید"مشکلی پیش اومده؟"و با چشم های قهوه ای درشتش به ییبو نگاه کرد.

قلب ییبو با فکر به اینکه این چشم های زیبا قرار بود به زودی از درد تاریک بشه، فشرده شد. از اینکه چاره ای نداشت تا این خبـر رو به ژان بده! احساس نا امیدی میکرد.

"گوش کن. یه اتفاقاتی افتاده" ییبو لب هاش رو مرطوب کرد"رئیسم امروز ظهر بهم زنگ زد، چون یه..." مکث کرد تا دنبال کلمات مناسبی بگرده"...اختلالی...تو حساب بانکیت وجود داشت. بنظر میرسید لی ییمان مخفیانه پولی که متعلق به تو بوده رو به حساب خودش واریز کرده. مثل...هزینه های اجراها و دراماهات..."

دست های شیائو ژان دور خزهای جیانگو مشت شد، چشم هاش گشاد شد و صورتش عصبی بود. لب های ژان برای گفتن حرفی از هم باز شد اما ییبو به آرومی دستش رو بالا برد و با تکون دادن سرش مانع صحبتـش شد.

"حرفم تموم نشـده. اول باید تمامش رو بشنوی. تیم تحقیقات امشب برای دیدنش به آپارتمانش رفتن. اما...کار از کار گذشته بود..."

کلمات به سنگینی میون اونها جریان پیدا کرد، جَو پر از تنـش بود، درست مثل آرامش قبل از طوفان. ییبو جرات نفس کشیدن نداشت.

تغییرات چهره ی شیائو ژان خیلی واضح بود، دیدن این چهره درد داشت. وقتی این حقیقت هولناک تو ذهـنش ریشه کرد، در کسری از ثانیه حالت چهره ی عصبانـیش به غم زدگی تبدیل شد. نگاهی که مملو از خشم بود حالا از شدت درد تاریک شده بود. ییبو میخواست کل جهان رو بابت اینکه همچین بلایی سر شیائو ژان آورده بود زیر مشت و لگد بگیره.
"بخاطر من مرده، مگه نه؟" کلماتش رو به زحمت میشد فهمید. بنظر نمیرسید این پرونده با پرونده ی قبلیش تفاوتی داشته باشه، اما ایندفعه شخصی که به قتل رسیده بود فقط یه اسم نبود که سر تیتر اخبار بشه، بلکه کسی بود که رابطه ی نزدیکی با شیائو ژان داشت.

ییبو با صدی محکم و مطمئنی جواب داد"نه، تقصیر تو نیست" میدونست این همون چیزی بود که شیائو ژان به شنیدنـش احتیاج داشت. یه نفر باید از دست حس گناهی که داشت لهش میکرد، نجاتـش می داد "مقصر کسـیه که تصمیم گرفت مرتکب قتل بشه. تو هرگز از کسی مرگش رو نخواستی. هیچوقت همچین خواسته ای نداشتی و این تقصیر تو نیست"

شیائو ژان میلرزید و انگشت های لرزونش رو محکم تو تن گربه ای که داشت واسه زندگی دست و پا می زد، فرو کرده بود. ییبو خم شد و به آرومی انگشت های ژان رو باز کرد. جیانگو خوشحال از آزادی، از روی پاهای ژان پایین پرید و بهشون خیره شد.
ییبو بدون اینکه به چیزی فکر کنه کنار شیائو ژان نشست. میدونست کار زیادی از دستش برنمیاد،خصوصا اگه شیائو ژان دچار شوک میشد، اما تو همچین وضعیتی تنهاش نمیگذاشت. یه غیرنظامی‌ها برای مواجهه با همچین شرایطی آماده نبود. فرقی نداشت یه ستاره‌ی معروف باشه یه شهروند معمولی. این حق هیچکسی نبود چنین اوضاع وحشتناکی رو پشت سر بذاره.

ییبو برای لحظه ای مغزش رو دور زد و دستش رو دراز کرد و با فشار مختصری شیائو ژان لرزون رو داخل آغوشش کشید. چقدر تو این حال آشفته، شکننده و ظریف به نظر می رسید. یه جسم لرزون که ییبو بدجوری دلش میخواست مقابل تمام موجودات شیطان صفتی که تو دنیا وجود داشت، ازش محافظت کنه.

به آرومی یکی از دست هاش رو روی کمر لرزونش بالا و پایین برد و با دست دیگه اش هیکل نحیف مرد رو به سینه اش فشرد. مدت زیادی طول نکشید که ژان ژاکت ییبو رو تو مشتش گرفت و همینطور که تو آغوشش بود اولین قطره های اشک از گونه هاش پایین ریخت. سرش رو میون گودی گردن ییبو فرو کرد و روی لباسش گریه میکرد و داد میزد، بالاخره درد داشت راه سوزان میون سینه اش رو هموار میکرد.

شیائوژان بیشتر خودش رو جمع کرد و ناخودآگاه بیشتر سمت ییبو خم شد و دنبال جسمی برای تکیه میگشت، تمام وجودش از امواج غمی که یکی بعد از دیگری بهش چیره شده بود، میلرزید. آغوش میون اونها تنگ بود و زمان به کندی میگذشت. ییبو به آرومی دست مردونه‌اش رو میون موهای مشکی رنگ ژان که بخاطر ژل کمی چسبناک بود، عبور داد.
ییبو با لحن خیلی آرومی واژه های تسکین دهنده اش رو میون موهای ژان زمزمه کرد. اگرچه در ابتدا جلوی خودش رو گرفت اما این درد قدرتمندتر از حدی بود که ژان بتونه تحملـش کنه پس پا فراتر از خط قرمزها گذاشت. کمی که گذشت آغوشش کمی نرم تر از قبل شد اما جریان بی وقفه ی اشک همچنان داشت شونه اش رو خیس میکرد. اما چه اهمیتی داشت؟

تنها چیزی که اهمیت داشت مردی بود که تو آغوشش بود.

میخواست تمام دنیا رو بهش بده اما حالا تنها چیزی که برای پیشکش داشت گرما ی سینه اش و تکیه‌گاه بازوهاش بود. امید داشت که تمام دارایـیش برای این مـرد کافی باشه.

بعد از مدت کوتاهی، آخرین قطره های اشک شیائو ژان ریخت و مرد تو آغوش ییبو تکون مختصری خورد و به آرومی چشم هاش رو باز کرد. چشم هاش سرخ و متورم شده بود، مژه های مرطوبش بهم چسبیده بود و روی گونه هاش رد اشک به جا مونده بود. حتی با این صورت هم زیبا بنظر میرسید.

شیائو ژان زمزمه کرد"متاسفم" و کمی عقب کشید.
ییبو نمیخواست ولش کنه اما میدونست که باید رهاش کنه. به بازوهای مصممش اجازه داد تا از دور بدن مرد دیگه باز شـه و سری تکون داد"متاسف نباش. مشکلی نیست و کاملا طبیعیه. لطفا خجالت یا همچین چیزی نکش" امیدوار بود که شیائو ژان منظور حرف هاش رو فهمیده باشه.

"ممنونم...واقعا...تو..." ژان مکث کرد، نمیدونست چی بگه، با هجوم این احساسات خیلی معصوم به نظر می رسید "یه دوست خیلی خوبی"

ییبو لبخند زد و سرش رو تکون داد. نیاز به گفتن هیچ کلمه ای نبود.

شیائو ژان پرسید"اشکال نداره که...برای مدتی تنها باشم؟ به کمی زمان نیاز دارم تا به مغزم سر و سامون بدم"به آرومی از روی مبل بلند شد و روی پاهای لرزونش ایستاد.

"مشکلی نیس. یادت باشه اگه بهم احتیاج داشتی، همینجام. باشه؟"

"بسیار خب"

شیائو ژان از پله ها بالا رفت و تو اتاق اصلی ناپدید شد. ییبو احساس سردرگمی میکرد.

چند باری فضای وسیع هال رو زیر پا گذاشت و به این فکر کرد که تو همچین موقعیتی چه کاری باید انجام بده؟ چطوری به شیائو ژان کمک کنه؟ تو ذهنش تمام چیزهایی که درباره ی از دست دادن کسی یاد گرفته بود رو مرور میکرد. واکنش شیائو ژان کاملا عادی بود. به زودی قرار بود این خبـر بد روی جسمـش هم تاثیر بذاره، جدا از لرزیدن و افت دمای بـدن، قند خونش پایین می افتاد و ضربان قلبش بالا میرفت. ییبو باید راهی برای سرکوب این علائم پیدا میکرد.

بجنب کودن، فکر کن چه غلطی باید کنی!

"اگه با کسی که تو شوک رفته روبرو شدید، چه ذهنی چه جسمی، تا حد امکان باید کاری کنید که غذا بخوره، بدنشون به قند و انرژی نیاز داره تا بتونه به این شوک غلبه کنه" ییبو میتونست صدای مربی سختگیرش رو با لحن جدی همیشگی بشنوه.
غذا! ییبو باید یه غذا برای ژان آماده میکرد. هرچه زودتر بهتر! چرا همه چیز به غذا ربط پیدا میکرد؟

ییبو آهی کشید و به سمت آشپزخونه راه افتاد، داخل یخچال، فریزر و قفسه ها رو گشت تا بتونه یه چیزی برای دادن به ژان پیدا کنه اما دست خالی بیرون اومد. این مرد حتی یکم اسنک یا غذاهای آماده تو خونه اش نداشت. فاک.

فقط یه راه برای حل این موضوع داشت، زنگ زدن به سونگجو.

ییبو به هال برگشت و بعد از برداشتن تلفن همراهـش، لیست مخاطبینش رو برای پیدا کردن دوست صمیمیش زیر و رو کرد. بدون اینکه لحظه ای تردید کنه، دکمه ی تماس ویدیویی رو فشار داد و منتظر موند.

سونگجو با بوق سوم جواب داد و صورتش روی صفحه ی نمایـش، ظاهر شد "سلام رفیق، چخبــ..." با چشم هایی قد نعلبکی درشت شده بود، گفت "واو! لعنت! تو کجایی؟ یه پیانوی بزرگ اونجاست؟ درست میبینم؟" سونگجو به صفحه نزدیک تر شد تا بتونه بیشتر پشت ییبو رو ببینه.

ییبو گفت"سلام رفیق. اینجا آپارتمان مشتریمه. خفه شو. به کمکت نیاز دارم" سعی کرد با بدنش مانع دیدن بیشتر فضای اتاق بشه. بهرحال اینجا هنوز هم حریم خصوصی شیائو ژان محسوب میشد.

"آپارتمان مشتریت؟یارو خر پول یا یه همچین چیزیه؟"

"سونگجو..."

"باشه بسیار خب. بگو چیکار داری؟چه کمکی ازم برمیاد؟"

"اتفاقی افتاده که مشتریم به غذا احتیاج داره. فعلا نمیتونه این کار رو انجام بده. نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم اما...خلاصه اینکه باید براش آشپزی کنم" ییبو توضیح داد و با دستپاچگی دستی به موهاش کشید.

سونگجو لحظه ای سکوت کرد و بعد هوف آنچنان بلندی کشید که حتی جیانگویی که روی صندلی راحتی خوابیده بود، از جا پرید. میون خنده هاش پرسید" میخوایی علاوه بر اتفاقی که براش افتاده، مرد بیچاره رو مسموم کنی؟"

"نه! برای همین بهت زنگ زدم!"

"باشه منصفانه است. من رو به آشپزخونه ببر، تا با هم یه گندی بزنیم"

ییبو کاری که گفته شد رو انجام داد و تلفن رو به آشپز خونه ی شیائو ژان برد و لوازمی که داشت رو بهش نشون داد"ایده ای داری که با این مواد چی میشه پخت؟"

"آره، راستـش چندتا غذا تو ذهنمه. یکیشون خیلی آسونه، یکی دیگه هم یکم بیشتر زحمت داره، اما تو منو داری پس غم نداشته باش، میتونی انجامش بدی" سونگجو کمی مکث کرد و گفت"خب بگو ببینم مشتریت اهل غذای تنده یا نه؟ مثل سیچوانی ها؟" در انتهای حرفش پوزخند طعنه آمیزی زد.

"آره، دوست داره. اهل چونگ چینگه" با توضیح ییبو لبخند روشنی روی صورت سونگـجو نشست.
"آه چونگ چینگ! مثل شیائو ژان!"

ییبو سعی کرد با پریدن آب دهن تو گلوش خفه نشه. یادش رفته بود که سونگجو خیلی از آیدل‌ها رو دنبال میکنه و شیائو ژان یکی از اونها بود"اوه واقعا؟" ییبو وانمود به گیجی کرد، اما بنظر نمیرسید دوستش بویی برده باشه.

"آره! خودشه!  باید سریالاش رو ببینی. خیلی خوبه" سونگجو همیشه نسبت به علایقـش هیجان داشت، همیشه تمام تلاشش رو میکرد تا این عشق رو به دیگران هم منتقل کنه. نه بخاطر اینکه میخواست چیزهایی که دوست داره رو به بقیه تحمیل کنه، بلکه امیدوار بود که اونها هم به همون اندازه ازش لذت ببرن.

"همیشه همینو میگی. بذار بعدا درموردش صحبت میکنیم. اول باید یه چیزی آماده کنم. خب قراره چی درست کنیم؟"

"یائو گای(مرغ سس سویا) و شیائو میان (نودل چونگ چینگ). تمام چیزی که نیاز داری تو آشپزخونه هست و قدم به قدم پیش میریم، نگران نباش. دو نوع غذا و مقداری برنج درست میکنیم"سونگجو مظهر اعتماد به نفس بود و ییبو امیدوار بود که به همین اندازه به نتیجه ی کارش هم اطمینان داشته باشه.

شاید باید از بیرون سفارش میداد.

"اول باید چکار کنم؟"

"اول، باید تمام مواد مورد نیازمون که تو آشپزخونه ی گرون مشتریت هست رو آماده کنی" سونگجو چشمکی به ییبو زد و لیستی از تمام موادی که برای پختن غذا نیاز بود، به ییبو داد.

سونگجو از گوشت گرفته تا سبزیجات، روغن های مختلف و سس سویا رو اسم برد تا ییبو اونها رو پیدا کنه. جفت و جور کردن مواد اولیه برای ییبو کار دشواری بود چون عادت به پخت و پز نداشت و اغلب نمیدونست دنبال چی میگرده.

بخصوص سبزیجات که یه چالش واقعی برای ییبو بحساب میومد، مجبور بود مدام از سونگجو بپرسه چیزی که دستشه واقعا همون چیزیه که بهش احتیاج داره یا نه. از کدوم جهنم دره ای باید میدونست پیازچه چه شکلیه؟

بعد از حدودا ده دقیقه باز و بسته کردن کابینت ها، ییبو مواد اولیه رو آماده کرد و طی تمام این مدت سونگجو دست از خندیدن به دوستش برنمیداشت.

"خوبه! از مرغ شروع میکنیم چون سوپمون زمان بیشتر میبره"

ییبو فهمید کار با اسلحه براش بهتر از کار با ماهیتابه ی چینیـئه. با موفقیت روند تفت دادن پیاز و زنجبیل و ادویه ی بادیان ختایی که تا الان حتی یک بار هم اسمش رو نشنیده بود، به اتمام برسونه. چند دقیقه بعد با نثار فحش های رنگارنگی از طرف ییبو، مرغ تو مخلوطی از چندین سس سویا و سرکه با خوشحالی قل خورد.

برای سوپ، ییبو به یه تابه ی دیگه احتیاج داشت، چون باید سراغ آماده سازی چاشنی های غذا هم میرفت. سونگجو هم داشت با دیدن بهترین دوستش که با اضافه کردن چیلی چیزی نمونده بود اشک از چشم‌هاش سرازیر بشـه، خوش میگذروند"راستش باید به خوردن غذای تند عادتت بدیم" با دیدن نگاه ترسناک ییبو از پشت تلفن بهش، بلند خندید.

"خفه شو! بهتره بهم بگی بعدش باید چکار کنم"

"باشه باشه. آب رو واسه جوشوندن نودل و سبزیجات گرم کن و بعد با هم تو یه قابلمه بریزشون" سونگجو اشک هایی که بخاطر خنده از گوشه ی چشم‌هاش سرازیر شده بود پاک کرد، دست آزاد ییبو که محکم به تلفن چنگ انداخته بود به وضوح می لرزید.

ییبو طبق دستورالعمل پیش رفت. همچنان که منتظر به جوش اومدن آب بود سراغ برنج رفت و سوپ آبکـی رو هم زد.

مدیریت همزمان قابلمه ها نیاز به برنامه ریزی داشت و برای ییبو واقعا عجیب بود که چطور تو دو روز گذشته شیائو ژان طوری این کار رو انجام میداد که آسون بنظر میرسید. چطور ممکن بود مرد بازیگر موقع آشپزی خم به ابرو نیاره اما ییبو طوری از نفس بیوفته که انگار یه ماراتن رو پشت سر گذاشته؟

برای هیچ کدوم از دو غذا نیاز نبود یه آشپز خبره باشی اما حداکثر توانش رو به کار بست تا در نهایت تونست دو کاسه رو پر کنه. عرق از صورت و پیشونیش میریخت. بدون سونگجو هرگز نمیتونست تا این حد پیش بره.

"ممنونم مرد" و دست روی گردنش کشید و سرش رو عقب انداخت.

"خوبه،خوبه. راهنمایی کردنت خیلی سرگرم کننده بود" سونگجو خیلی خوشحال بنظر میرسید و ییبو دلش میخواست یه مشت نثارش کنه.

دستی به موهای نامرتبش کشید"حداقل یکی بهش خوش گذشته"

"انقدر اخم و تخم نکن رفیق. و اوه... نمیدونم مشتریت کیه، اما... باید خیلی ارزشمند باشه که باعث شده آشپزی کنی"، سونگجو دوباره چشمک زد و چشم هاش از شیطنت درخشید، دست ییبو براش رو شده بود، مگه نه؟

"خفه شو"ییبو بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد. لعنتی!

با آماده شدن غذا، فقط یه چیز باقی میموند، شیائو ژان باید واقعا لب به این غذا میزد. بنظر میرسید این یکی آسون تر باشه.

ییبو با احتیاط از پله ها به سمت اتاق خواب شیائو ژان بالا رفت و به آرومی انگشت هاش رو روی چوب صیقلی کوبید. انعکاس صدا تو فضای باز پنت هاوس پیچید. مدتی گذشت و هیچ صدایی به گوش نرسید با این وجود ییبو دوباره در نزد. بهش یاد داده بودن صبور باشه، پس منتر موند. میتونست صدای نفس های بلندش رو بشنوه.

بعد از چند ثانیه ای که حس میکرد ساعت ها طول کشیده، ییبو بالاخره تونست صدای حرکتی رو از اطرافش بشنوه و بعد در با صدای تق کوچیکی باز شد، در نیمه باز موند و پاهایی که روی فرش قدم برداشت و از آستانه ی در، دور شد. این حرکت یه دعوت بود.

ییبو معطل نکرد، با عجله به آشپزخونه برگشت، کاسه ها و چاپستیک ها رو داخل سینی صبحانه که قبلا تو کابینت دیده بود، گذاشت و از پله ها بالا رفت تا به جایی که هنوز در نیمه باز بود، رسید.
اگر شیائو ژان نمیخواست برای غذا بیاد پایین، پس غذا باید پیشش میرفت.

ییبو زمزمه کرد"هی"، همونطور که سینی به دست ایستاده بود، بیرون در منتظر موند تا به شیائو ژان فرصت بده برای ورود به اتاق خوابـش دوباره فکر کنه.

مرد بازیگر روی تخت نشسته بود و از پنجره ی بزرگ به بیرون خیره شده بود و وقتی صدای ییبو رو شنید به آرومی سرش رو برگردوند. چشم هاش هنوز قرمز بود، اما بنظر نمیرسید دوباره گریه کرده باشه. با توجه به تجربه ای که ییبو داشت، مطمئن بود حسی که حالا ژان داشت، کرختی عمیق وجود و سرمای استخون سوز بود.

نگاهی به ییبو که با یه سینی تو دست‌هاش دم در ایستاده بود، انداخت. چیزی تو چهره ی خالی از حس شیائو ژان تغییر کرد، اما هنوز هم ضعیف و کوچیک بود و ییبو تو تشخیص این حالات مهارت نداشت.

شیائو ژان لب هاش رو از هم باز کرد و زبون صورتی رنگـش رو برای مرطوب کردنشـون بیرون آورد. با صدای گرفته از گریه اش گفت"تو...." "غذا درست کردی؟"

"درست کردم. شاید هنوز متوجه نباشی، اما گرسنته" ییبو هنوز هم کنار در ایستاده بود.

شیائو ژان تو سکوت همونطور که به کلماتش فکر میکرد، سری تکون داد. دست هاش رو روی ملحفه کشید انگار که داشت چین و چروک هایی که از همون اول هم وجود نداشت رو صاف میکرد.

ییبو نفس لرزونی کشید، نمیدوست چی رو نگه داشته، به سمت جایی که شیائو ژان پاهاش رو زیر بدنش جمع کرده بود رفت"بیا!"

ژان با چشم های درشت تیره رنگش به غذای پخته شد نگاه میکرد"نودل چونگ‌چینگ؟"

"هـــــــم. امیدوارم دوستش داشته باشی" ییبو بلند شد، سهم خودش تو آشپزخونه منتظرش بود.
شیائو ژان دستش رو بلند کرد و مانعـش شد و نگاهش رو به پایین دوخت"لطفا نرو"

ییبو فکر میکرد اگه اونجا کنارش نمونه ممکنه قلب مرد از تنهایی بشکنه "باشه، مشکلی نیست. وقتی داری غذا میخوری پیشت میمونم"

صورت شیائو ژان با لبخند مختصری درخشید و بعد به آرومی شروع به خوردن غذا کرد. احتمالا بخاطر شرایط فعلیش احساس تهوع و ضعف داشت، اما غذا بدنـش رو گرم میکرد و بهش انرژی میداد. این انرژی برای التیام زخمـش واجب بود. زخم روحـی هم به اندازه ی زخم جسمی درد داشت.

شیائو ژان بعد از مدتی زمزمه کرد"دروغ گفتی" با خوردن سوپ مرغ رنگ داشت به صورتش برمیگشت.

ییبو با گیجی پلک زد"اوه...چی؟"

شیائو ژان جواب داد"گفتی تو آشپزی افتضاحی. اما خیلی خوبه" حالا صداش قوی تر بنظر میرسید. لرزشش متوقف شده بود.

ییبو آروم خندید و برای لحظه چشم هاش رو بست. خب، این رو میشد به عنوان یه شوخی حساب کرد، مگه نه؟ این باید نشونه ی خوبی میبود. شیائو ژان خیلی قوی بود. حیرت آور بود "آه نه، اعتبارش مال من نیست. به دوستم زنگ زدم و قدم به قدم راهنماییم کرد"

"بازهم خوب کارت رو انجام دادی. شایدم باید از این به بعد خودم بهت یاد بدم" ییبو احساس خوشحالی میکرد، به نظر میـرسید حال افتضاح شیائو ژان حالا کمی بهتر شده. عملا میتونست حس کنه اضطراب و آشفتگی جسم مردی رو که روی تخت بزرگ نشسته بود، ترک کرده.

ییبو شروع کرد"یه چیز دیگه هم هست" از حالا بخاطر حرفی که میخواست به شیائو ژانی که داشت حالش خوب میشد بزنه، احساس تاسف میکرد.

"چی شده؟"

"من با رئیسم حرف زدم و ازت میخواد فردا طبق روال عادی به کارت ادامه بدی، نمیخواد مجرم بویی از ماجرا ببره" میدونست که درخواستش بیش از حده. هیچکس  نباید تو این شرایط مجبور بشه "عادی" رفتار کنه. این مجرم هرکسی که بود حاضر بود هر کسی رو که ذره ای سر راه شیائو قرار بگیره رو از میون برداره.

"انتظارش رو داشتم. مشکلی نیست"

ییبو میخواست بگه «تو اصلا آدمی؟» این چیزی بود که میخواست بگه، اما جلوی خودش رو گرفت، در عوض قسمت داخلی گونه اش رو گاز گرفت تا جلوی حرف زدنش رو بگیره. چطور یه آدم میتونست انقدر فداکار و سخت کوش باشه بدون اینکه حتی یک بار شکایت کنه؟ در عوض پرسید"واقعا؟"

شیائو ژان توضیح داد"آره هنوز هم باور دارم اگه تو زندگیم تغییری ایجاد بشه، بهش اجازه دادم پیروز میدون شـه. من همچین چیزی رو نمیخوام. اون شخص هیچ قدرتی تو زندگی من نداره"کاسه ی خالی از نودل رو کنار گذاشت. لب هاش تو نور کم چراغ کنار تختش بخاطر خیسی سوپ میدرخشید.
ییبو زمزمه کرد"تو خیلی قوی هستی" و ناخودآگاه دستش رو بالا آورد تا دسته موی مزاحم روی صورت شیائو ژان رو پشت گوشش بذاره. این حرکتش خیلی گرم وصمیمی بود و ییبو لحظه ای سرخ شد و دستش رو به سرعت عقب کشید"ببخشید"

شیائو ژان فقط لبخند کوچیک و نرمی زد"ایرادی نداره. اگر مشکلی نیست، میخوام یه دوش بگیرم. اینجا رو خونه ی خودت بدون و راحت باش و هر کاری میخوایی بکن"

ییبو سری به نشونه ی تایید تکون داد. شیائو ژان باید هم بعد از اتفاقی که امروز اتفاق افتاده بود احساس خستگی میکرد. از روی تخت بلند شد و سینی رو برداشت"پس ساعت سه و نیم میبینمت؟"

"آره شب بخیر وانگ ییبو"

"شب بخیر شیائو ژان"

ییبو به سختی زمزمه کرد و به طرف در رفت و با بیرون رفتن از اتاق تو سینه اش احساس سنگینی کرد. حالا زمان مناسبی نبود که کراشش به مردی که فقط کمی ازش فاصله داشت، عمیق تر بشه. اما در آغوش گرفتن، غذا پختن، نگاه کردن و لمس موهاش خیلی حس خوبی داشت. ییبو به خواسته ی دلـش پی برد. نه فقط امروز، بلکه هر روز.

خدایا لعنت.

مدتی که گذشت، غذای خودش سرد شد و چاره ای نداشت تا برای دوباره گرم کردنش از مایکروویو استفاده کنه. نتونست تمام نودل چونگ چینگ رو بخوره، چون تند تر از چیزی بود که به مذاقش سازگار باشه، اما در عوض سوپ مرغ خیلی خوب بود. شاید باید بیشتر امتحانش میکرد یا از سونگجو میخواست تا این کار رو براش انجام بده.

بعد از اینکه غذا خوردنـش تموم شد، قبل از اینکه آماده ی خوابیدن روی کاناپه ی نه چندان راحت بشه، دوش سریعی گرفت. جیانگو فورا بهش ملحق شد و خودش رو جمع کرد و ییبو مشغول نوازشش شد. از نظر ییبو این ترکیب دو نفره حرف نداشت.
شب با تصور چهره ی شیائو ژان که تو ذهنـش نقش بسته بود به خواب رفت.

غار لانگمن:

غار لانگمن:

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

یائو گای:

شیائو مین:

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

شیائو مین:

بادیان خَتایی یا انیسون ستاره‌ای:

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

بادیان خَتایی یا انیسون ستاره‌ای:

بادیان خَتایی یا انیسون ستاره‌ای:

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.


𝐇𝐚𝐥𝐟 𝐈𝐬 𝐋𝐨𝐬𝐬, 𝐇𝐚𝐥𝐟 𝐈𝐬 𝐆𝐚𝐢𝐧Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon