ایده این داستان در واقع از اسمش گرفته شده که یکی از کلمات مورد علاقه من تو زبان انگلیسیه. یادمه بار اولی که چشمم به این کلمه خورد گفتم عجب کلمه خوشگلی و هرچیز خوشگلی من رو یاد چانبک میندازه ...در نتیجه این ایده از توش اومد بیرون. البته اهنگ ویکند به همین اسم هم بی تاثیر نبود.
Wander:
بخش اول کلمه معنی سرگردانی. اوارگی و...میده.معنی سفر هم میتونه بده .
Lust :
بخش دوم هم معنی شهوت یا شور و اشتیاق زیاد رو میده.
این دوتا کلمه کنار هم یعنی یه شور و اشتیاق شدید برای سفر داشتن و اینکه اصلا نتونی یه جا موندگار بشی. جلوتر که بریم تو داستان خودتون کامل توجیه میشید چرا این اسم رو انتخاب کردم.امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید ^^
قدم اول : مسافر سرراهی
"یه پروانه نمیتونه تو مسیر طوفان خلاف جهت پرواز کنه. پس بالهای ظریف و زیبات رو برای جنگیدن با ناملایمات زندگی نشکن و فقط روی باد سوار شو."
یه تابلوی کوچیک جلوش بود که این جملات انگیزشی روش بودن و پسر جوون با چشمهای بیحس بهشون زل زده بود. به خاطر اینکه جمله به انگلیسی بود تقریبا چند لحظهای طول کشید تا کامل متوجهاش بشه و بعد ابروهاش بالا رفتن.
-ولی اگه اون باد زیادی گرم یا سرد بود چی؟ بازم باید روش سوار بشم؟
زیر لب سوال کرد و چرخید و درست همون لحظه یه باد به شدت گرم و پر از گرد و خاک مستقیم پخش شد تو صورتش و به سرفه انداختش. لبهاش خط شدن.
-عجب سواری خوبی...مرسی.
خسته زیر لب گفت و با چشمهای غمگین نگاهش رو به چمدون کوچیک کنار پاش داد. اگه فقط پاسپورت و ویزاش رو توی جیب این لعنتی گذاشته بود الان وسط ناکجا آباد آواره نبود و دلش در حال پیچ خوردن به خاطر گرسنگی و استرس نبود. خیلی مظلوم یه نگاه دیگه به در بسته شدهی مسافرخونه کوچیک جلوش که صاحب عوضیش خیلی سریع با شنیدن اینکه فعلا نمیتونه پول پیش پرداخت رو بده شوتش کرده بود بیرون، انداخت و دستش رو لای موهاش کشید. اینجا ایستادن بیفایده بود. با خودش زمزمه کرد و راه افتاد. میدونست یه کم پایینتر تو این جاده بی آب و علف یه پمپ بنزین و سوپرمارکت هست. چندین باری از جلوش رد شده بودن و حتی یه بار سرپرست پروژهاشون هم از اونجا سیگار خریده بود. شاید فروشنده اونجا در حد صاحب هتلی که توش بودن عوضی نبود و میذاشت بکهیون یه تماس فسقلی با دوستاش بگیره و کمکش میکرد. با قدمهای آروم کنار جادهای که آسفالتهاش به خاطر مرور زمان و گرما پر ترک بودن راه افتاد و سرش رو بالا آورد و به آسمون آبی و ابرهای پفکی بالای سرش برای چند دقیقه خیره شد. همین آسمون نامتعادل بود که اون و تیمش رو از کره تا وسط این شهر جهنمی توی یه قاره دیگه کشیده بود. و حالا بکهیون اینجا بود. بدون یه دلار پول تو جیبش درحالی که پاسپورت و کوله و لپتاپش رو دزیده بودن و گوشیش هم به زور از چنگش درآورده بودن. گوشه لبش به خاطر مشتی که خورده بود پاره شده بود و واقعا خسته بود و تا حد زیادی هم ترسیده بود. ولی مدام سعی داشت فکر کردن به این ترس رو به یه نقطه گم و گور از مغزش منتقل کنه، چون الان اصلا وقت رسیدگی بهش رو نداشت. قدمهاش سرعت گرفتن و با اینکه داشت عرق میکرد بازم سریع ترشون کرد و چند دقیقه بعد جلوی اون پمپ بنزین کوفتی ایستاده بود. حالا چطوری میخواست با انگلیسی دست و پا شکسته بدبختیای که سرش اومده بود رو برای یکی توضیح بده و ازشون کمک بگیره؟ لبهای خشک شدهاش رو با زبون تر کرد و در جلوش رو هول داد و وارد سوپرمارکت که با وجود یه دستگاه تهویه بازم عین حموم گرم بود، شد. نگاه دختر نوجوون پشت کانتر و یه مرد میانسال که داشت بین قفسهها میچرخید اومد سمتش. بکهیون همین الان هم هول کرده بود. کلافه راه افتاد سمت کانتر و سعی کرد لبخند بزنه. ولی دختر روبروش که داشت جوری آدامس میجوید انگار که با کل دنیا مشکل داره، تا لحظه آخر هم نگاهش نکرد. دست بکهیون جلو رفت و یه ضربه آروم روی کانتر زد.
YOU ARE READING
🌵Wanderlust🌵
Short Story🥀 [ • خلاصه داستان • ] 🥀 شناختن یکی چقدر زمان میبره؟ یه ماه؟ چندسال؟ وقتی با تمام وجود تشنه شناخت یکی هستی و فرصتی نداری باید چیکار کرد؟ بکهیون یه مستندساز جوونه که همراه تیمش برای ساخت یه مستند درباره تاثیر طوفانهای بومی امریکا روی زندگی مردم ا...