(قدم دوم : آواره
با صدای موزیکی که انگار از یه فضای خیلی دور ولی همچنان نزدیک شنیده میشد چشمهاش باز شدن و بدنش بیاراده خیلی سریع به حالت نشسته دراومد. با گیجی چند لحظه اطرافش رو نگاه کرد و بعد اتفاقات دیروز به سرعت از جلوی چشمهاش عبور کردن. اون اینجا بود...تو انتهاییترین بخش تریلر، مابین ملافههای نرم تخت چانیول...ماشین داشت تکونهای آروم میخورد. کجا بودن؟ خودش رو جلو کشید و با گیجی پردههای بالای سرش رو که به حد کافی برای کاور کردن نور کلفت بودن، کنار زد و بدنش رو بالا کشید. جاده پشت سرشون داشت میدوید. لبخند کمرنگی زد. اولین بار اینجوری بیدار میشد. لعنت صبح شده بود! یهو حواسش جمع شد. این یعنی دیشب تخت چانیول رو اشغال کرده بود. خیلی سریع از روی تخت پایین اومد و همینطور که یقه لباسش رو مرتب میکرد از روی چمدونش که جلوی تخت کوچیک باز شده رها شده بود پرید و پرده رو کنار زد. چانیول باز هم کلاه اون رو سرش کرده بود و صدای آهنگ هم از دستگاه پخش ماشین داشت میومد.
-سلام...
معذب گفت و نگاه پسر پشت فرمون چند لحظه از اینه اومد توی چشمهاش و بعد نیشش باز شد.
-خوب خوابیدی؟
بکهیون خجالت زده دستی لای موهاش کشید و تلوخوران تا جلوی تریلر اومد.
-آره...ببخشید تختت رو دزدیدم...کل شب داشتی رانندگی میکردی؟
شوکه پرسید و چانیول با صدا خندید.
-نه. مگه دنبالم کردن؟ نگران نباش مبل اون گوشه تاشوئه تخت میشه. اون رو خوابیدم.
بکهیون با گیجی به سمتی که چانیول گفته بود نگاه کرد. هنوزم براش این واقعیت که یه زندگی کامل تو این ماشین جمع شده یه جورایی جادویی بود.
-اوه...
آروم گفت و لبه صندلی کنارش نشست و دوباره سعی کرد موهاش رو صاف کنه و وقتی سرش رو بالا آورد متوجه شد چانیول داره از آینه چکش میکنه. نمیدونست چرا مدام معذب میشه. شاید چون چانیول واقعا جذاب بود. شاید هم خودش فقط زیادی خجالتی بود. چانیول با دیدن حالتش تکخندی زد. این پسر واقعا بامزه بود. خیلی خوش شانسی بود که وسط جاده یهو با همچین موجود جالبی برخورده بود. واقعیت این بود که حوصلهاش یه کم سر رفته بود و بعد مدتها حس کرده بود نیاز به یه همراه داره و خب سخت میشد از یکی در حدی خوشش بیاد که اون رو بخواد دنبال خودش راه بندازه. ولی بکهیون از همون لحظه اول تو چشمش بامزه اومده بود. نژادپرستی میشد اگه بگه بیشتر به خاطر کرهای بودنش بود و یه کمی از دیدن آمریکاییها خسته شده بود؟ هوم...نژادپرستی یا وطنپرستی...چه اهمیتی داشت؟ بکهیون بامزه و کیوت بود. همین کافی بود.
-گشنته نه؟
با لبخند پرسید و نگاه پسر کوچیکتر سریع بالا اومد. از چشمهاش معلوم بود حسابی گرسنهاس. اون دیشب هم چیزی نخورده بود و فقط خوابیده بود.
YOU ARE READING
🌵Wanderlust🌵
Short Story🥀 [ • خلاصه داستان • ] 🥀 شناختن یکی چقدر زمان میبره؟ یه ماه؟ چندسال؟ وقتی با تمام وجود تشنه شناخت یکی هستی و فرصتی نداری باید چیکار کرد؟ بکهیون یه مستندساز جوونه که همراه تیمش برای ساخت یه مستند درباره تاثیر طوفانهای بومی امریکا روی زندگی مردم ا...