𖣔✫✫✫✫

204 80 116
                                    

فنجون قهوه رو مقابل سهون روی میز گذاشت و خودش روی مبل کنار سهون جا گرفت.سهون از وقتی اومده بود چیزی نگفته بود و حالا هم به دست‌هاش زل زده بود.

منتظر نگاهش میکرد. شاید اول باید خودش صحبت میکرد.
"سهون
* جونمیون.

هردو همزمان گفتن.
* اول تو بگو
" نه اول تو بگو.
* باشه...

سهون سریع قبول کرد... به سمت جونمیون چرخید.

* من به خاطر رفتار احمقانه‌ی دیروز معذرت میخوام. نمیدونستم امروز تولدته و یه جورایی شام تولدتو خراب کردم. حتی خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود. میشه منو ببخشی؟

" این منم که باید معذرت خواهی کنم. من نمیخواستم به غرورت آسیبی بزنم. راستش فقط دوست داشتم کنار تو و کای باشم چون شما تنها کسایی هستید که دوست داشتم شب تولدم کنارم باشید . راستش جه مین همیشه زیاده روی میکنه.

* ولی من فکر کردم هیچ فامیلی ندارید.... میدونی... به خاطر...

" خب راستش خانواده هامون خیلی سال پیش باهم آشنا شدن و دوست های صمیمی هستن . کل دوران بچگی من با جه‌مین گذشت. البته فقط تا ۱۰ سالگی. ولی اون هنوز فکر میکنه من ۱۰ سالمه و بزرگ نشدم به خاطر همین سعی میکنه وقتی کنارشم ازم مراقبت کنه.

سهون هنوز جرئت نداشت بگه اون اصلا از رفتار جونمیون احساس بدی بهش دست نداده و فقط به خاطر نزدیکی جه‌مین با جونمیون انقدر عجیب رفتار کرده بود. ولی حالا که فهمیده بود اونا رابطه ای بجز هیونگ و دونسنگ ندارن انگار خیالش راحت تر بود.

جونمیون لبخندی زد.
" خوشحالم که اینجایی.

سهون متعجب بهش نگاه کرد.
" فکر کردم شاید نخوای دیگه باهام ارتباط داشته باشی.

با لبخندی که روی لب‌هاش بود گفت. اون یه لبخند از روی خوشحالی نبود. لبخندی که آدما از گفتن حرفایی که به‌نظر خودشون هم مسخرس میزنن. انگار خودشون دارن خودشون رو مسخره میکنن.

" شاید برات عجیب باشه ولی من تو همین مدت کم آشناییمون بهت وابسته شدم.
شتابزده جملشو اصلاح کرد.

" اینجوری فکر نکنی که من کلا به هر کسی که بهم نزدیک میشه انقدر سریع وابسته میشم.
سرشو پایین انداخت.

" تو برام خیلی خاصی و به خاطر همین دوست ندارم دوستیمون از بین بره.

سهون نمیدونست از اینکه برای جونمیون یه آدمه خاصه خوشحال باشه یا از اینکه فقط یه دوسته ناراحت باشه.

پس خودشو مشغول خودن قهوه‌ای کرد که جونمیون روی میز گذاشته بود.
صداشو صاف کرد

* خب از اون جایی که من گند زدم به شام دیشب نظرت چیه امشب کاری رو بکنیم که دوست داری؟

جونمیون با هیجان گفت
" واقعا؟

* معلومه.... دوست دارم حسابی بهت خوش بگذره... هر کاری بخوای رو میکنیم.
" هر کاری؟
* هرکاری.

Relationship AgencyWhere stories live. Discover now