𖣔✫✫✫

203 80 177
                                    

با صدای زنگ دفتر نگاه ملتمسانشو به سهون انداخت.
سهون خوب میدونست کای چه خواسته ای ازش داره... پس بلند شد و به سمت در رفت.

* جونمیون.

" سلام.

با باز شدن در چهره ی جونمیون بود که بعد از ۱۰ روز میدید... البته از نزدیک.

" میتونیم بیام تو؟

سهون سریع از جلوی راه کنار رفت.

- سوهو..

با لبخند جلو اومد و به کای سلام کرد.

" خیلی خسته به نظر میاید.
در حالی که روی صندلی نشست گفت.

- حتی نمیخوام چیزی بخورم تا مجبور نشم بعدش برم دستشویی.
جونمیون خندید.

" خب مطمئنم از اینکه سرتون شلوغه ناراضی نیستید.

- قطعا نه.

* برای چی اومدی اینجا.
با سوالی که سهون پرسید بهش نگاهی کرد... لبخند خجالتی زد. کای نگاهی چپی به سهون انداخت.

" خب راستش فقط اومدم بهتون سر بزنم.

-کار خوبی کردی... ما حسابی خوشحالیم که اینجایی.

جونمیون به سهون نگاه کرد. میخواست مطمئن بشه اونم همچین حسی داره یا نه؟

* مادر و پدرت خوبن؟

با سوالی که پرسید کای با تعجب بهش نگاه کرد. چرا سهون باید درمورد مادر و پدر سوهو کنجکاو میبود؟

" اونا هفته ی پیش رفتن

* رفتن؟ کجا؟

جونمیون شونه‌هاشو بالا انداخت...
" احتمالا آفریقا.... چیزی بود که بابام گفت.

سهون لبخندی زد... از سبک زندگیشون خوشش میومد... اونا خیلی راحت و آزاد زندگی میکردن.

خیره شدن جونمیون و سهون تو چشمای هم بعد یه همچین مکالمه‌ی عادی باعث شد کای اول با تعجب بهشون نگاه کنه و بعد احساس اضافی بودن بهش دست بده...

سرفه ای کرد و توجه اونارو به خودش جلب کرد.
- دوست دارید باهم شام بخوریم؟

جونمیون دوباره نگاهشو به سهون رسوند... انگار براش عادت شده بود درمورد همه چیز واکنش سهون براش مهم باشه.

* من موافقم.
جونمیون لبخندی زد.

" همراه خودم ماشین اوردم.... امشب من میبرمتون یه رستوران خوب.

جونمیون‌در حالی که جلوتر از سهون و کای از دفتر خارج میشد گفت.
با موافقتشون اصلا فکر نمیکرد که حالا جلوی یکی از لوکس ترین رستوران ها ایستاده باشن.

نگاهی بین هم رد و بدل کردن. درسته اونا جدیدا کلی مشتری داشتن و تقریبا از اون وضعیت داغون اقتصادیشون دراومده بودن ولی بازم شام خوردن تو همچین رستورانی اصلا با پولی که توی کارتشون بود همخونی نداشت.

Relationship AgencyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora